از مهمومی کارول برگشتم. خیلی خیلی خوب بود. اصلن چجوری میشه آدم با آدم های سرتا سر دنیا این همه میتونه حرف بزنه و هم دردی کنه و جک بگه و بخنده و احساس فاصله نکنه؟ پاسخش ساده است. آبجو.. آبجو، .. یک دل صاف و روحی شاد. من دوست نداشتم برگردم.. من به زور کندم اومدم. خونه خالیه و نا مرتبه. من خالم و نا مرتبم. من خالی ام و کاش میتونستم گریه کنم. کاش اصلن برگردم برم مهمونی. زود اومدم که این خونه رو تمیز کنم.این خونه نا مرتب نا امن تنها رو اصلن زندگی چه معنی داره وقتی تنهایی ؟ یک جوری انگار یو روح و رنگ رو ازش میگیرن من همین جا تصمیم میگیرم که اگه روز های پیریم تنها بودم خیلی متشخصانه و با قدرت و اراده به زندگیم پایان بدم. امشب فلورین میگفت من پیر بشم میشینم رو بالکن و به همسایه هام شلیک میکنم! بعد این که ی عالمه باهاشون دعوا کردم!! ترکیدم از خنده من برای چی اصلن دارم اینا رو مینویسم؟ خوب نیستم. حتا دلم برای ۱۴ سالگیم که بابا تازه از جنوب برگشته بود و بنز خریده بود و ما خوشبخت و پولدار بودیم و همش تو ماشینش یا خودش آواز میخوند برامون یا سیما بینا یا نوش آفرین میزاشت تنگ شده. من دلم تنگه
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-