Skip to main content

Posts

Showing posts from 2016

تا شقایق هست

۱- گیس طلا ی عزیز وبلاگیه که سال ها ناشناس دنبالش کردم. در شب های تاریک با خوندن پست های کوتاه و طنازش لبخند زدم و یا اتفاق های دو قلوهاشون رو به زور برا ژان توضیح دادم. آرزو دارم با گیس طلا از نزدیک آشنا بشم و بگم خیلی خوبی . خیلی . بگم که سفر رفتن هاش برای من پر از حسودی بود تا اینکه خودم آدم سفر شدم. بگم که نگاهش به نوشتن و زندگی به نظرم همیشه خیلی بالغ  بوده . بگم که سلام . چند روز پیش یک پست خوب با این عنوان منتشر کرد.  پس حالا كه اينطوره حالشو ببريم از همين يك ذره كه هستيم و من با خوندن این پست احساس امنی از به انتها رسیدن زمین بهم دست داد.  ۲- اینگلا شیرینی های کریسمس پخت و برای ما آورد. بهش گفتم دفعه دیگه کی میپزی ؟ بهم بگو بیام و ازت یاد بگیرم . خندید و بعد یکم مکث  کرد. چشماش یکم حالتش تغیر کرد, احساس کردم مطمئن نیست از حرفی که میگه..  و گفت سال دیگه کریسمس .. انگار " اگه سال دیگه هنوز باشم . اگه سفر نرفته باشم . " و من حس کردم که برگشتنی درکار نیست . اینگلا آروم و امن بود . من نه  ترس حس کردم و نه فرار. انگار دقیقا و فقط ماجرا یک سفره .   چند رو

دل تنگ ام .

 دل تنگ بابا ام . دل تنگ مامانی ام . دل تنگ مرده هام و زنده هایی که چند ساله ندیدمشون . دل تنگ روزایی ام که زنده های پیر خواهند مرد. و زندگی به نظرم جای تنگ و تاریکی میاد خالی از انسان هایی که رشته های عصبی  من بهشون وصله و شنیدن صداشون و بوی تنشون من رو به برق وصل میکنه. دل تنگ تهمینه ام و دیوانه بازی هاش  که من رو بی نهایت یاد بابا میندازه. خونه مامانی ام که سال هاست فروختنش .  ساناز که چقدر دلش برای همه میزنه. خاله هام و غذاهاشون . مکانیکی دم خونه مامانی ام و احمد آقا و روزهای که بابا ماشینش رو میبرد اونجا تا روغنش رو عوض کنه. پوریا که مینشست دم مغازه احمد آقا تا مامانی صداش کنه . خود مامانی. خونه اش . چرا باید خونه مامانی دیگه نباشه ؟ هنوز همه خواب های من اونجا اتفاق میفته . امروز حس کردم که مامانی رو سال هاست ندیدم و چطور وجود من این دوری رو تحمل کرده ؟ چطور تونستم که نبینمش و قلبم داشت از جا در میومد.   انگار من دو تکه شدم . انگار اون دنیا ها رو یک طوفان از جا کند و با خودش برد. انگار که ایران رفتن هم چیزی رو تغیر نمیده .  هر بار که رفتم ایران رفتم سر خاک بابا , سر خاک ماما

در فرودگاه

تو فرودگاه منتظر ژانم تا بياد و با هم به يك سفر كوتاه بريم!  دو روز گذشته رو در اولين كارگاه مهارتهاي رفتاري در محيط كار گذروندم و به نظرم خيلي خوب بود. الان اينقد هيجان و انرژي دارم كه ميتونم بگم عالي بود و اماده ام تا در هرچي كارگاه اينطوريه شركت كنم!  شايد خوب باشه يه خلاصه از چيزايي كه ياد گرفتم اينجا بنويسم . الان يك قهوه خامه اي جلومه و رو صندلي بلند مارش ( مغازه اي زنجيره اي در فرودگاه هاي سرتاسر كشور) كه پاهام به زمين نميرسه نشسته ام.  به آيبك و تمام راهنمايي هاي خيلي خوب و بي دريغش فكر ميكنم! احتمال اينكه يك همكار به اين خوبي تو اين كارگاه با من باشه و هرسوال راجع به كار و ديپلماسي و رايزني و .. بپرسم جواب بده و يك عالمه تجربه قيمتي در اختيارم بزاره خيلي خيلي كمه! يعني نميتونم تصور كنم در محيط رقابتي مثل شركت ما همچين ادم نازنيني پيدا بشه.. قهوه ام سرد شد! 

افيس جديد نوشته يا بس كنيد اين همه تغيير را

امروز همه اعضاي شركت ما اسباب كشي كردند! محل جديد يك ساختمان٥  طبقه است كه كل شركتمون  تو برلين توش جا ميشه! گروه ما  طبقه چهارمه و ميز من تو يك سالن بزرگ كه ميزها رو بصورت رديف و  طبق استاندارد المان توش چيدند و بنابراين هر كس مقدار زيادي فضاي حركت داره.  احساس امروزم دقيقا اينه كه محل نشستن من تغيير كرده!  هم زمان كه مشتاق جاي جديدم و ميز بزرگ روشني دارم احساس خونه نو و پس زدن تغيير دارم. تيم هاي مختلف رو يك دور هم زدن و پخش و پلا كردن جاهاي مختلف! مثلا ما كه با تيم ديتا ورهاوس تو يه اتاق بوديم و بطور نزديك با هم كار ميكرديم حالا با تيم گسترش بيزنس در كشورها هم سالن هستيم و فقط خداي استارت اپ ميدونه كه اين ادمها چقدر ميتونن پرسروصدا باشن و چندتا كنفرانس تلفني چند ساعته در روز برگزار كنن!  تجربه كار در اين افيس برام هيجان انگيزه و همزمان با تغييرات زيادي همراهه! از هفته بعد رييس جديدي برامون مياد. اري  ما كلا به باد فنا هستيم بسكه مديريت عوض ميشه. اين اليستر اينقد بي ادبي كرد كه پاتريك رو اوردن بطور موقت بالا سرش و بعد از اتمام كار پاتريك يك مدير جديد استخدام كردن كه رييس جمهور ديتا ب

درباره انگیزش

دیروز صبح رفتم دکتر رفیعی و واکسن سرما خوردگی زدم. امروز از صبح که بیدار شدم مریض ام. موندم خونه . وبلاگ خوندم . بلاگر های مورد علاقه ام رو گوگل کردم و بیشتر در موردشون دونستم. رد پای تربیت مذهبی اینه که آدم در همه چیز دنبال امام و پیغمبر میگرده. بلاگر ها هم که رسالتشون آوردن کلمه است به این جهان مادرزاد پیغمبرن ! اما واقیت اینه که هر چقدر هم یک نویسنده خوب بنویسه هنوز یک آدم معمولیه در مسیر پیشرفت های فردی خودش و با کمبود های احتمالی خودش . صرفا قادره آرایش تمیز و شیکی از کلمات ارایه کنه و اگه هوشمند باشه و خوب فکر کنه میتونه نوشته هاش رو بهتر بفروشه.. اما زندگی روز مره اش شبیه بقیه آدم هاس . دو سه ماهه آبونه آ دیبل شدم و هر ماه یک کتاب گوش میدم واین ماه گذرم افتاد به یک کتاب که من رو به فکر انداخت که میخام در زندگی چیکار کنم ! در پاسخ به این سوال به این نتیجه رسیدم که من که یک چیز نیستم که یک کار کنم . چند بعد  مختلف دارم. یک بعد  ریاضی و فیزیک. خوب هم دارمش . حتا اگه تا مدت ها نادیده انگاشته بودمش. یک طور زیبای از محاسبه و کار با داده لذت میبرم. اخیرا هر چی کاری که میکنم پی

سفر شگفت انگیز یونان

این پست رو اوایل ماه آگوست نوشتم اما نیاز بود ویرایش کنم.. امروز که اصلا حوصله کار کردن ندارم نشستم و عکس ها رو اضافه کردم . 01.08.2016 کل ماجرا از دو هفته پیش ۴ شنبه شروع شد و تا دیشب ادامه داشت. سفری که قرار بود به مقصد ایران باشه اما قبل قطعی کردنش با ژان به این نتیجه رسیدیم که خیلی بیشتر احتیاجه با هم زمان خوبی رو بگذرونیم تا اینکه با خانواده هامون . برای ژان سفر به ایران استراحت کردن نبود در حالی که در انتهای شغلش به یک استراحت احتیاج دشت. برای من سفر به ایران هم استراحت نبوده و نیست . دلم تنگ شده اما راضی  ام از تصمیم مون . نرفتیم ایران . رفتیم یونان .  سه روز اول رو آتن گذروندیم و هر دومون قاطعانه آتن روترکیبی از  تهران و ساری دیدیم. هوای شرجی و بازار روز سبزی جات ساری و خیابون های قدیمی و شلوغ و آپارتمان های قدیمی و نه چندان شیک تهران. روز یک شنبه از آتن به جزیره بزرگ ناکسوس رفتیم. با خودمون چادر و کیسه خواب بردیم و در مکانی کنار ساحل با بقیه چادر خواب ها هم سایه شدیم. صداهایی که شب ها از حیوون ها میشنیدیم خیلی جدید بود . ژان یک حیوونی دید خزنده اما در سایز رو

شادي شكم من :)

طعم خوش البالوي رسيده

براي اينكه وبلاگ ها اپديت نميشن مينويسم

نشسته ام تو مطب دكتر  چند تا خانوم و اقاي ديگه هم نشستن، از كد لباسايي كه پوشيدن و صورتشون ميتونم حدس بزنم ايراني هستن يا نه، اقاي كنار دستي ام به نظر افغان مياد و خانوم كسل و گرمازده اي كه همراه همسرش سمت راست ام نشستن بي شك ايراني ان. امروز هوا خيلي گرمه، خيلي گرمتر از ديروز يا پريروز. صبح خواستم پيرهن تنم كنم، اما هنوز چند روز تا موعد اپيلاسيونم مونده و پاهام از استاندارد زيبايي امروز برلين خارج شده، بنابراين جوراب شلواري نازكي پام كردم، از ژان پرسيدم پيرهنم خيلي كوتاهه و يك طور كاملا به روي خود نياورنده اي گفت "نه"، من گفتم خب حتما اوكيه! تو راه كه ميرفتم سر كار خودم رو تو ويترين يك مغازه تماشا كردم ، اووه دامنم كوتاه بود و حتي با اين جوراب شلواري نازك كمي سليطه به نظر ميرسيدم. ورداشتم زنگ زدم به ژان، دوباره ازش پرسيدم راست بگو به نظرت دامنم خيلي كوتاهه؟ گفت امروزه مد تغيير كرده، گفتم اگه جواب صادقانه بدي به من كمك كردي، اما اگه بيشتر از اين بخواي مراقب دفاع از حقوق زنان در پوشيدن لباس دلخواه باشي من در اين كشمكش دروني باقي ميمونم و تو كمكي نميكني ، گفت خب ، گفتم حالا خيل

كوله پشتي اي پر از انباشتگي

از خودم فرار ميكنم. وقتي فكر انباشته شده و احساس ذخيره شده دارم و يك عالمه اتفاق رو درست حسابي هضم نكردم.  از خودم در ميرم. احتمالا هم كم خوابي دارم ، اخيرا ميرم يوگا. پيش يك خانوم هندي خيلي باتجربه. اون اخرش كه ذهنم رو بايد رها كنم شروع ميكنم تن تن اين هجم انباشته احساسات رو بيرون ريختن! به وسطاش كه ميرسم خانوم راجي ميگه: "اروم انگشتامو تكون ميدم و بيدار ميشم. انگشتاي دستم بيدار ميشن! انگشتاي پام بيدار ميشن .. و كم كم تمام بدنم بيدار ميشه.." و من كه هنوز وسط يك عالمه فكر بودم  و بدنم كه كرخت از مراقبه و يوگا احساس ميكنم چه زود تموم شد.. كاش بيشتر بود..  اين هفته هفته خيلي پري بود. دوباره رييسم عوض شد. رييس جديد اقاي الستر ظرف دوهفته از خودش روش تازه اي در كردكه "تيم ما نميتونه تن تن گزارش اماده كنه و سه ماه زمان لازمه تا صحت اطلاعات و داده هامون رو تست كنيم"، همزمان اونقدر رفتار كوبنده و بي ادبانه اي نشون داد و همه ادمهاي تيم رو برد زير سوال كه سه نفر ازش به اچ ار ( نيروي انساني؟! ) شكايت كردن. رييس دپارتمان براش اين كه الستر راه ميره و به هركي ميرسه كار طرف رو از

خانوم روسو

با اومدنمون به اين خونه با يك دسته گل لاله و يك كارت خوشامد اومد در خونه بعد چند روز ما رو دعوت كرد به مراسم دسته جمعي شناخت پرنده هاي محله ، كه يك اقاي زيست شناس برامون از حيات وحش برلين صحبت كرد و ما رو دور محله چرخوند..  محلمون تركيب فوقالعاده اي از ساختنان و طبيعته، طوري كه طبيعت ساختمون هاي بلندش رو مغلوب ميكنه و پره از انواع پرنده هاي پرگو ! بهم گفت ٥ شنبه ها تو "خانه همسايه گي" كلاس يوگا نزديك خونمون دايره و از منم دعوت كرد..خانه همسايگي يك ساختمونه كه اهالي محل توش جمع ميشن و تصميمات مهم رو ميگيرن، و نوجوونها كلاسهاي تابستاني دارن و خانومها يوگا و كيك پزي خيريه و كلي فعاليت هاي بازنشستگي ! يك طور محله اي !!  تو همون مكالمه همسرش اضافه كرد كه اينگلا (خانوم روسو) بيست ساله كه يوگا ميره.. البته خودش تصحيح كرد با اين معلم ١٥ سال..  يك ماهه ميرم يوگا.. اينگلا تر تازه با موهاي يكدست سفيدش هم مياد. هفتهپيش بعد يوگا رفتم طبقه بالا خونه اش و ادرس ايميلم رو دادم بهش تا با هم فيلم تماشا كنيم ، همسرش پرسيد چند ساله ازدواج كردين و من گفتم دوو نيم سال، بعد با يك ابهت و غروري گفت ما

دل خوشي

پنجره اتاق خواب

از خاطرات جنگ

ژناتان اين هفته كنفرانسه، شب به رفتنش فكر كردم. دلتنگي ام گرفت. يك احساس دلي كه از تو سينه ميخواد بزنه بيرون چون جاش تو سينه تنگه. ده بار گفتم نرو.. خوشحال شد، يه چيزايي هم گفت تو اين مايه ها كه اخ جون از رفتنم ناراحتي ، منو دوس داري حتما!!!  خر  دل تنگيم خزيد زير پتو ، بغلش كردم، ده بار وول خوردم تا جامو پيدا كنم، مثل هر شب ، مثل هميشه.. چشمام سنگين شد، تصوير هاي عادي كم كم فاصله گرفتن، احساس مركبي از تصويرهاي عجيب و دل دل زدن جاش رو گرفت و بعد يك رديف سرباز شروع به دويدن به سمت جبهه كردن ، جبهه، هراس نامفهومي از رفتن و برنگشتن، كاش ميتونستم.. چرا ميرن.. كاش نرن .. ميتونن برگردن همين الانم ميتونن.. صداي گوينده تلويزيون سياه سفيد خونه ماماني بلند تر شد، صورت ماماني پر از هراس بود، انگار پسرهاي خودش بودند، بلند گفت خدا به مادرشون صبر بده، دل ام تنگ تر شد تو سينه ام، مي ترسيدم كه اين سربازها برنگردن.. چطوري ميتونستم بفهمم كه كدومشون برميگردن .. حس ناتواني به اضطرابم اضافه شد.. تصاوير به صورت معجزه اسايي برگشتن به الان، شب ، تخت مون، بغلش، بوش، رفتنش، فردا صبح، اتوبوس.. اضطراب .. 

دلم مثل دلت خونه شقايق ..

امشب دختر خاله ام بهم مسيج داد و حالم رو پرسيد.. دلم رفت .. غصه زندگيش هر بار كه يادش ميفتم حالم رو بد جور بالا پايين ميكنه  خاله ام سه سال پيش فوت كرد.. مريضي بدي گرفت.. كلا خاله بد اخلاقي ميكرد با دختراش. خيلي سخت ميگرفت.. مدام درس و خواستگار و كمال دختراي مردم رو ميزد تو سر دختر خاله هاي نازنين من.. دوتاشون مهربون .. دوتاشون خانوم..  خاله ام بعد ترك شوهرش با فقر شديدي مواجه بود.. دخترخاله ها قرباني اين شرايط بودن..پدرشون ازبچگي نبود .. يعني بود اما از يه زماني ديگه زندگيش رو از خاله بداخلاق جدا كرد و رفت.. هفته اي يكي دو بار ميومد به بچه ها سر ميزد.. نه اينكه خيلي مسئول باشه اما دلسوز بود.. ميشد باهاش از بداخلاقي هاي بي پايان خاله حرف زد.. خاله كه مريض شد دوتا دخترش هردو ازدواج كرده بودن و سروسامون گرفته بودن.. پسرخاله كوچيكه هم در شرف ازدواج بود.. خاله بد جور مريض شد. خيلي بد.. دختراش تا اخر باهاش بودن ، كلي قرض و قسط گرفتن تا مادرشون درمان بشه.. نشد. دخترخاله وسطي ام بعد فوت خاله چند ماه افسرده بود .. اما بعد حامله شد.. همه خوشحال بوديم كه زندگيشون عوض ميشه.. بچه مياد  شادي مياره.

صبح هاي افتابي خانه

شب ها

 اين رو ميبافم  يك شال ساده گرم، براي خودم البته زمستون گذشته شروعش كردم اما هيچ عجله اي براي تمام كردمش ندارم  انگار براي اولين بار تهش مهم نيست.. مسيرشه كه خوشحالم ميكنه. دلم براي ايران تنگه. شده يك سال و هفت ماه.  

بهار ازپنجره خونه ما :)

يك روز خوب عادي من

يك وقتايي اين اپليكيشن گوشيم كه وبلاگ ها رو اپديت ميكنه رو با اميد باز ميكنم شايد يكي اپديت كرده باشه ، يه روزايي مثل ديروز دوتا پست خوب گيرم مياد و يه روزايي هيچ.. بعد اگه همزمان فرصت هم داشته باشم به خودم ميگم خب حالا خودت يكي بنويس!  اين روزا به سرعت و تند و تيز زندگي درحال گذشتنه. تنش ها و التهابات اخير كمرنگ تر و كمرنگ ترميشن و روزمرگي عزيز داره جاشو ميگيره و اخ كه من چقدر بعد از همه اون خوشبختانه ، بدبختانه ها دلم براي روزمرگي تنگ شده بود.  وقتي دانشجوبودم مواقعي كه شدت كار نفس گير بود اخر روز يه خستگي عارفانه اي داشتم ، يك طوري كه انگار در تمام مدت مشغول عبادت بودم. انگار كه از كار گِل و تكرار ده باره  محاسبات يك خوشي تو وجودم داشتم و يه احساس مسئوليت ارضاء شده اي.  اين روزا ٨:٣٠ ساعت مدام كار ميكنم و گاهي احساس ميكنم مغزم همزمان به چند قسمت گزارش سفارش هاي ناموفق، نظرهاي مشتريات بعد از تماسشون، و ليست عملكرد رستوران ها تقسيم ميشه. يك ساعت كارم رو براي مثال توضيح ميدم:  من روي گزارش جهاني سفارشهاي ناموفق غرق شدم، بايد يك سري اصلاحات روش انجام بدم. اِبرو، همكارم مياد پشت ميز و از

اغاز سال ٩٥

امسال براي من هنوز تمام نشده  نصفه است  احتياج به دو سه روز اضافه تو دارم تا ذهنم را جمع و جور كنم و براي خودم مرور كنم و سال را ببندم  هنوز هفت سين نچيدم. از ديدن عكس هاي سفره هاي عيد و تبريك هاي عيد بهم شوك وارد ميشود. ميگم نه هنوز دو سه روز باقيه. نگو امروز صبح سال تحويل شده و منتظر من نيست تا خودم را در اين شلوغي ها پيدا كنم.  اين روزها با خواهر ها در حال كشف دوباره دنياي خارج و از نو ديدن دنيا از چشم دو دختر ١٧ ساله ام. اين روزها اصلا وقت مرور ندارم كه..  ديشب با هم رفتيم سينماي اي مكس! يكي از بزرگ ترين سينماهاي اروپا با سيستم صوتي خيلي دال بي! خواهر ها در شوك مدام از صفحه سينما عكس ميگرفتند و ميگفتند ديگه نميشه رفت سينما سپهر ساري! اونجا ١/٤ اينجا هم نيست! چرا اينجا اينقدر خوبه! من خوشحال از اينكه شگفت زده گي رو مدام و مدام تو صورت شون ميبينم.   به قول خودشون يك تجربه تكرار نشدني و بهترين سفر زندگي شون بود. 

خوش بخت انه، بد بخت انه.

تو كناب زبان انگليسي يكي از ترم هاي موسسه زبان شكوه يك درسي بود كه كلمه هاي fortunately and unfortunately  رو ياد ميداد اينطوري كه تام بدبختانه از يك جايي افتاد خوشبختانه زيرش يك تپه كاه بود و بدبختانه روي كاه ها يك كلنگ بود و خوشبختانه چنگال كلنگ رو به پايين بود ولي بدبختانه تام رو تپه كاه نيفتاد و خوشبختانه افتاد رو علف ها..  حالا داستانش تو همين مايه ها بود.  الان دقيقا سه  چار هفته است كه زندگي من همينطوري ميگذره ، خوشبختانه خواهرها ويزا گرفتن، بدبختانه خانوم بهشون كارت پرواز المان با ويزاي فرانسه نداد، خوشبختانه بليط پاريس گيرشون اومد بدبختانه بليط پاريس برلين خيلي گرون شد. خوشبختانه رسيدن برلين،  بدبختانه اينجا خيلي اتفاقا افتاد ...  ديروز صبح خوشبختانه بود امروز صبح بدبختانه.    اين روزا بايد و بايد زود تر بگذرند. من بيش از حد و ظرفيتم برام اتفاق افتاده. ديگه تحمل ندارم.  دلم ميخواست خواهر ها از اين همه ماجرا فقط خوب هاش يادشون بمونه. فقط سفرشون خوش به سرانجام برسه.  دل تنگم. دل تنگ. 

If you feel you badly lost it.

بيرون رو نگاه كن ؛ آفتابه  بزار افتاب گرمت كنه بزار افتاب درونت رو گرم كنه  اين روزا نمي مونه  هفته ي بعد اين موقع بهتري اين روزها هرچي رنگ ديگه اي داره  اگه گريه ات اومد اگه غمگين بودي بزار گريه كني  بزار غمگين باشي   به داشته هات نگاه كن  به خونه تازه  به اومدن خواهرا  به تعطيلات بعد رفتن همه و موندن دوتايي تون  من هستم  محكم بغلت ميگيرم 

اسباب كشي با جزييات كافي

ديروز اسباب كشي كرديم. شب قبلش تا ساعت ١ در حال بسته بندي بوديم و هنوز بالكن و اشپزخونه مونده بود. صبح ساعت ٧:٣٠ نوبت دكتر داشتم و قرار بود اقايان اسباب كش ساعت ٩ بيان، اما ساعت ٨ در خونه ما بودن. بهشون گفتيم لطفا نيم ساعت صبركنيد تا ما برسيم، شما يك ساعت زود امديد.  وقتي رسيديم ٤ تا مرد گنده منتظر ما بودن، و يك كاميرن واقعا بزرگ! ازمون پرسيدن ايا شما كليد اسانسور رو داريد؟ معلومه كه نداشتيم! اقاي اصلي گفت پس ما يخچال و مبل و لباسشويي و هر چيز بزرگ ديگه اي رو نميبريم!  من خشك شدم، با ژان شروع كرديم بحث  كردن .. كدوممون مسئول اين بوديم؟! چطور جا انداختيم؟!  اين همه هزينه و برنامه ريزي كرديم و حالا دوباره بايد از نو از شركت وقت ميگرفتيم تا وسايل بزرگمون رو منتقل كنيم.. اين وسط اقاي اسباب كش مدام ياد اوري ميكرد كه بايد روز قبل كليد رو ميگرفتيم!  زنگ زدم به مسئول ساختمون و ازش خواستم كليد اسانسور رو بده، اون هم گفت نميتونم! تلفن رو دادم به اقاي اسباب كش الماني و اون با يك لحن قاطعي گفت ما در هر صورت كليد ميخواهيم. و مسئول ساختمون گفت سعيم رو ميكنم. ده ديقه ديگه زنگ زد و كليد رو فرستاد. سري

این روز های پر هیاهو

خوابم میاد. از وقتی به این شرکت اومدم صبح ها ۸:۳۰ اینجا هستم . و عصر ها ۵:۳۰ کارم رو تموم میکنم . حتا اگه خیلی کار داشته باشم. بقیه اش رو میگذارم فردا. (غیر از مواقع دد لاین که خدمتتون گفتم ) دیشب رفتیم تو تخت و برنامه ماه آینده رو مرور کردیم. کی اسباب کشی کنیم . کی خونه قبلی رو رنگ کنیم و تحویل صاحب خونه بدیم . کی با شرکت اسباب کش تماس بگیریم. کدوم آخر هفته من میرم کارگاه و نیستم . دوقلو ها کی میرسند .  از روزی که ژان به این خونه اومد اینجا رو دوست نداشت . همسایه ما مدام اشغال ها ش رو میگذاشت سر راه ما. تی یک سری نامه نگاری و تحقیقات ما از حق خودمون آگاه شدیم و به صاحب خونه اطلاع دادیم که اگه اینا آشغلاشون رو جمع  نکنن ما از حق اجاره مون کم میکنیم. و چند تا عکس از شرایط موجود ضمیمه نامه کردیم. باورکردنی نبود ظرف چند روز راه رو آپارتمان ما به صورت کاملا امروزی تمیز و مرتب شد . همسایه دست بردار نبود . شب ها تا در وقت خرت خرت راه مینداختن و در خونه اشون رو با هر بار رفت و آمد به هم میکوبیدن و تا نیمه شب تو راه رو با صدای بلند حرف میزدن. ژان یک نامه اعتراض آمیز دیگه نوشت و نتیجه ای

دد لاين

روز ٥ شنبه يكي از روزهاي سخت اين ماه بود شايد هم اين سال ! تا ساعت ٩ سر كار بودم و وقتي دوتا گزارش جهاني ام رو فرستادم و اومدم خونه هنوز ذهنم در گير بود كه ايا محاسباتم درسته يا نه.. ساعت ١١ توي تخت بودم و هنوز داشتم حساب كتاب ميكردم. تا عمق وجودم خسته گي رو حس مي كردم، اما درست به همين دليل خوابم نميبرد، روز رو مرور كردم قيافه رئيسم در تيم حمايت از مشتري ، مُگ لي جلوي چشمم بود و ياد اخرين جمله اش افتادم كه "دلايل استدلالت رو برام بفرست" اه از جام پريدم، يادم رفته بود اين رو براش ايميل كنم، لپتاپ رو روشن كردم و همه چي رو براش ايميل كردم. وقتي دوباره سرم رو گزاشتم رو بالش و چشمام رو بستم تصميم گرفتم فردا نرم سر كار.  جمعه صبح از ٦:٤٠ تو تخت بيدار بودم ، انيا ساعت ٨ ايميل زد كه ميشه توضيح بدي چطوري اين محاسبات رو انجام دادي؟ اسم رستوران ها و كشور ها بهم نميخوره،  رستوران يونان اسم كره اي داره :)) الان خنده ام ميگيره ولي ساعت ٨ صبح جمعه اضطراب شديدي گرفتم، مگ لي قرار بود الان يا چند ساعت اينده اين نتيجه رو در نشست جهاني رئيس هاي كشورهاي مختلف ارائه بده.  من باسرعت تمام دوباره بر

دست نوشته امتحان ميكنيم

ايا اتفاقات جهان به هم ربط دارند؟

١- ماماني هميشه از مادرشوهرش با احترام زياد حرف ميزد، هميشه ميگفت مادرشوهرم خيلي خانوم بود، مهربون بود.. شايد كلا از معدود ادمايي بود كه از مادرشوهرش خاطره و دل خوش داشت. شايد هم اون اولين تصويرو از مادر شوهر بهم داد. بقيه ادما رو درست نميتونم بشمرم، اما فكر كنم خودتون به اندازه كافي امار داريد. ٢-مادر ژان يك زن تپل با موهاي طلايي بلنده كه جلوي موهاش هميشه چتري كوتاهه، البته تپل كه ميگم چاق  نيس اما خب. ماه اكتبر گذشته بهمون پيغام داد كه همراه دخترش مياد پاريس تا با خوهر ژان در يك كنفرانس يك هفته اي همراه باشه، خودش در تعطيلات بود اما ميگفت ٦ ساله با دخترم تنها نبودم.. تو پيغامش بهمون گفت ايا براي ما ممكنه دو روز ميزبانش باشيم تا روز تولد ژان بتونه پيش ما باشه؟ معلومه كه ما استقبال كرديم. دو تا ايميل عذرخواهي براي من فرستاد كه ميبخشيد من خودمو دعوت كردم خونه ات و اصلا تميز نكن و من ميدونم يك زن كه كار ميكنه اصلا وقت تميز كاري نداره. اگه به خودت سخت بگيري ناراحت ميشم،.. ايميل دوم هم اين بود كه چي كادو بگيريم براي تولد  ژان.. و بازم عذر خواهي براي سه روز! ميدونستم تعارف نميكن

دانه دانه تان

تو قطار نشسته ام به سمت غرب برلين ميرم، با ژان قراردارم كه يك خونه ببينيم. خونه بزرگتر با يك اتاق اضافه كه ژان وسيله هاي جديد كه خريده رو توش جا بده! (يك ورزشگاه كوچك داريم تو اتاق خوابمون الان) و البته لباسهامونو توش پهن كنيم. كه هميشه بند لباسمون وسط خونه است. من كه مسئول اينم بشورم و پهن كنم! تا هفته ديگه كه نوبت شستن سري بعدي رسيد لباسهاي قبلي رو جمع ميكنم از روي بند.  به ياد دوستام هستم با اينكه ازشون كم خبرم .. اخيرا شايد هر سه چار ماه باهاشون صحبت ميكنم اما روزانه و دائم تو زندگي من با خودم و تو سرم هستن! به عكساي دوقلوها تو موبايلم نگاه ميكنم ياد فرزانه ام.. صبح ها با دوچرخه از يك پل خاص كه رد ميشم ياد فاطمه مي افتم و ناخون هامو كه لاك ميزنم ياد النازم. روزانه  از اون ٤ تا همكلاسي ام هم جدا  نيستم.. باور كردني نيست اما هركسي كه قلبم رو لمس كرد تو سرم و با منه.. حتي مردهايي كه باهاشون در ارتباط بودم.. از يك خيابوني رد ميشدم خيلي شبيه تهران بود .. من رو پرت كرد تو روزايي كه مرخصي تحصيلي گرفتم تا به زندگي احساسيم سروسامون بدم.  اين روزها به ياد لحظه هاي خوابگاه ام . براي بي خيالي

سلام به روز های خوب آینده

ديشب يك پست طولاني نوشتم درمورد پزشك زنان ! اما قبل انتشارش همهش رو با يك اشتباه احمقانه پاك كردم .. پووووف اومدم بنويسم كه دارم ميرم سر كار، فكر نميكنم به جلسه روزانه برسم . یه جوري سرم سبكه!  تعداد كارايي كه ريختن رو سرم اونقد زياده كه نميخوام بهشون فكر كنم.. دو هفته ديگه ددلاين دارم و هنوز داده ها دستم نيستن كه ازشون گزارش بسازم! براي اين گزارش بايد ١٣ تا جدول بسازم. هرجدول مال چند تا كشوره و بايد اطلاعات خريد مشتري ها رو به جدول دليل خريد هاي انجام نشده وصل كنم. در تئوري سرراسته اما در عمل فقط از دوتا از ١٣ تا اطلاعات كافي در اختیار دارم. رسیدم سر کار برای خودم چایی ریختم ... داغی چایی حواسم رو پرت میکنه.. حالم خوش نیست . کاش یک نفر این امنیت .. این زمین سفت رو به زیر پای من بر میگردوند. هنوز حتا فکر سفر به ایران حالم رو بد میکنه. درست یک سال و ۴ ماهه و تصمیم هم ندارم که حالا حالا ها برم . به ایران و آدم های فامیلمون که فکر میکنم احساس خستگ گی میکنم. احساس رهایی از اینکه اینجا برای خودم خونه و شریک دارم و از همه  اون ها دورم.. هنوز در تراپی ام و هنوز در مسیر یاد گرفتن فکر

صبح امروز كه مجبور شدم بدون دوچرخه بيام سر كار

افيس نوشته

١-امروز یک جوانی اومد بشینه پشت میز خالی کنار میز من . پرسید کسی میشینه اینجا ؟ من هم به زور با دهن بسته و تکون کوچیک کله ام گفتن نه و بی اعتنایی  ام رو بهش نشون دادم . آقای جوان هم وسایلش رو گذاشت و رفت.  چند ثانیه بعد  رییسم -كه سه رديف اونورتر روبه روي من ميشينه- بهم مسیج داد  که میدونی کی کنار دست نشسته؟ منم با شیرین زبانی گفتم در حال حاضر هیچ کس. خندید (با اسكايپ) و گفت جدا از شوخی این آقا رییس کل کمپانیه و خوبه خجالت رو بزاری کنار و بهش سلام کنی ! من براش اسمايلي يخ زدن فرستادم!  آقا کلا سی و چند ساله به نظر میرسه و سنگ بناي كمپاني رو ٥ سال پيش خودش گذاشت. کمپانی ما در حال حاضر در ٢٩ كشور سرويس انلاين ارائه ميده. يعني خيلي موفق در مقايسه با ساير استارت اپ ها! و اون ادم سي وچند ساله رئيس كل ماجراست. اقا اومد وسايلش رو جمع كرد داشت ميرفت  با ادب و لبخند گفتم اينجا كلا كسي نميشينه! گفت بقيه وسايلم اونوره .. و رفت اونورتر نشست! باخودم فكر كردم اولين باره يك ادم پولدار صاحاب كمپاني ميبينم. انتظار نداشتم اينقدر جوون باشه. بعدش ياد نيمچه چشم غره اي كه بهش رفتم افتادم و خنديدم :))) ٢-

صبح يك شنبه اي كه به تماس با سفارت گذشت.

این روز ها حال و هوای من کمتر شبیه بودن در یک خانه تابستانی است. الان ۴ دقیقه است که منتظرم خانم اپراتور سفارت فرانسه در تهران گوشی رو برداره و به ۲ تا سوال من جواب بده. اعصابم  خورده از اینکه کوچک ترین کارهاي مربوط به ويزاي بچه ها رو باید خودم انجام بدم.  از اینکه  باید مرز بندی کنم و هیچ کمکی از ژان نگیرم  . کلا تماس با یک جایی مثل سفارت برام مثل کندن کوه میمونه. انگار میخام فرار کنم از هر چه کار اداری مربوط به خروج از ایرانه. لعنت به این ترس ریشه زده در عمق وجود ايراني من.  در مورد پاسپورت تحقیق میکردم تا ببینم شرایط لازم رو دارم یا نه.. همینطور با ترس و لرز. دوستم ازم پرسید آیا اگه تو سوئد  به دنیا اومده بودی و بزرگ شده بودی هم همین جور ترسان لرزان دنبال گرفتن حقت میرفتی ؟ دوست من گرفتن پاسپورت رو حق هر آدمی میدونه که واجد شرایطه!  آیا من اصلا این رو حق خودم میدونم که چون شرایط دریافت پاسپورت رو دارم برم درخواست بدم. جوابش اینه : نه . اونا دارن به من لطف میکنند. بله آدم که به صورت امروزی و روشنفکرانه همه رو برابر میدونه و سیاه وسفید و زرد و سبز نمیکنه سخته براش یک تماس بگیر