Skip to main content

Posts

Showing posts from December, 2010

Yalda

کلوپ شوتز

دیشب به کلوپ هم جنس گرایان مرد رفتیم. من بین صد تا مرد راه میرفتم و هیچ کدومشون توجهی‌ به دامن کوتاه و تاپ من نمی‌‌کردند.یک پسر به دوست من پیشنهاد رقص داد .. دوست من که پسر بود برای اولین بار بین اون هم ه مرد که بهش خریدارنه نگاه میکردند راه میرفت .. بین مرد‌ها تک و توک دختر‌هایی‌ بودند که اون ها هم گرایش هم جنس داشتند. حس میکردم وارد دنیای جدیدی شده ام. دنیایی که مرد‌ها با هم می‌‌رقصیدند و زن‌ها با هم، دنیایی که انسان‌ها بعد از سالها مبارزه کردن و قربانی دادن برای خودشون ساختند.. من مثل آدمی‌ که از صد سال قبل اومده احساس آزادی و شادی برای اونها می‌‌کردم. دلم برای تک تک دختر‌ها و پسر‌هایی‌ که میشناختمشون و میدونستم در چه فشاری تو ایران دارند زندگی‌ می‌‌کنند به شدت سوخت. دیدن عشق بین ۲ تا مرد برام جدید بود.. دیدن بوسیدنشون.. رقصیدنشون و تمام احساساتی‌ که اونجا جریان داشت برای من تازه بود.. میخواستم صادقانه بگم که همیشه برای من هر دو جنس جذاب بودند.. از بچه گی‌‌ که تمام عکس‌های زن‌ها با لباس زیر قایمکی تماشا میشدند و بابا اجازه نمیداد شو‌های تلویزیونی و ویدیو‌های &qu

لحظه مرگ شیرین

امروز رفتم ویزامو تمدید کردم بالاخره. فردا ۱۰ تا مهمون دارم. واسه صبحانه.. امشب میرم شنا و بدم خرید.. دیشب حدودای ساعت ۲ یه ساعت با سمانه تلفنی حرف زدم.. یه جایی‌ فک کردم مامان باباش شک کردن که دوست پسر پیدا کرده. آخه نصف شبی‌ رفته بود یه گوشه آروم تلفنی حرف میزد.. میدونی‌ الان دیگه فک کنم میدونم جریان چیه که اینقدر نمیتونم تنهایی‌ خوشی‌ کنم. البته اینکه میدونم دلیل نمی‌شه همه چی‌ درست شده باشه.. مسیر طولانی‌ در پیشه.. امروز تو راه داشتم فکر میکردم چند وقته رویا ندارم.. این خیلی‌ بده.. خیلی‌ بد، خوب دیگه آدمی که با سمانه حرف زده در اینجا شروع میکنه به رویا بافی.. یک کار خوب شیرین امروز کردم برا خودم.. اسم خودم رو تو یه کلاس نقاشی واقعی نوشتم.. یعنی‌ نمیدونی چقدر بعدش حس سبکی داشتم...انگار فقط ثبت نام کردنش یه بار گنده بود. من خوب میشم، جواب این سوال رو هم پیدا می‌کنم و این تپه رو هم پشت سر میذارم..(کوه که نیست.. میگیم تپه) . میدونی‌ .. من از اون آدم‌هایی‌‌ام که لحظه مرگ کار نکرده ندارم.. اون‌هایی‌ که از زندگیشون راضین. چشماشونو میبندند و با لبخند میمیرند.

monday...

1-دیشب رادیو فردا راجع به آزار جنسی‌ محارم یه برنامه یی پخش کرد.. از وقتی‌ شنیدمش تا وقتی‌ خوابم ببره گریه‌ام بند نمیومد.. ساعت ۱۱:۳۰ شب پوشیدم رفتم خونه دوستم. نمیتونستم خونه رو تحمل کنم. 2-از صبح هی‌ تو دلم میگم چقدر خوبه که پیشمه.. چقدر خوبه که هست.. تو قطار نشسته بود جلوم کتاب می‌خوند. کتابش رو تموم کرد.. من یاد بابام بودم که میگفت شما‌ها قدر منو نمیدونین.. چجوری می‌شه آدم‌ها قدر همو میدونن؟ شاید من یادم بره که اینقدر امروز قدر دان بودنش بودم.. 3-امروز موقع ناهار فلورین میگفت یه مقاله هست که توش بررسی کردن آدم‌ها وقتی‌ تمرکز رو کاری که در لحظه میکنند ندارند خوشحال نیستند.. اثر متقابل happiness و concentration. میخواستم بگم اینهمه قدیمیا میگن در لحظه زندگی‌ کنید .. ما گوش نمیدیم.. پستی که توکا نوشته بود رو خوندم و عاشقش شدم.. یک لحظه رفتم تو دنیای اون و برگشتم دوست دارم برم گروه درمانی. دوست دارم بشینم همه چیزیی‌ که ازشون میترسم رو برا یکی‌ تعریف کنم.اون آدم فقط منو سفت بغل کنه.. 4-امشب میرم شنا.. شام میریم رستوران اندونزیایی . فردا شب هم دوستام میخوان برن یک تئاتر. پس فرد

Xmass party 1

امروز یه حالی‌ از خواب پا شدم که خیلی‌ شکلش بد بود. یعنی‌ خودم به نظر خیلی‌ عادی بودم اما ظاهراً عصبانی‌ بودم. طلا قشنگ می‌دونه چجوری میشم اینجور موقع ها.. قیافم عصبانیه اما اگه یکی‌ بهم بگه به طور جدی انکار می‌کنم که عصبانیم.. خلاصه اینجوری روز شروع شد که ""خیلی هم خوبم!!!"" با همون لحن بخونین طبعأ! امروز عصر مهمونی‌ کریست مس گروهمون بود(اونجایی‌ که بهمون پول میدن). نرفتیم آفیس، یعنی‌ رسما مجاز بودیم بمونیم خونه آشپزی کنیم..اینجوری که قرار شد هر کی‌ سهم غذای خودشو با خودش بیاره.. گرم درس کردن الویه شدم، یادم رفت چمه.. بدو بدو تو برف رفتم مهمونی‌! با کفش پاشنه بلند که زندگی‌ همینجوری سخت تره، حالا با یه ظرف الویه تو برف در حالی‌ که داری از قطار جا میمونی دیگه اصلا جای بحث نمیذاره.. تو مهمونی‌ اول هرکی‌ ۵ دقیقه راجع به مراسم سال نو در کشور خودش توضیح داد. منم یه پرزنتیشنی کردم از ۷ سین و غیره..(همه خوششون اومد) بعدش هی‌ خوردیمم. هی‌ خوردیم.. هی‌ .. هی‌.. یه دوستی‌ دارم از کشور دشمن اشغال گر‌ که خیلی‌ مثل ما ایرانی‌ هاست.. یعنی‌ نمیتونم توضیح بدم ..

آخر هفته

گاهی‌ آدم باید تمام تلفن‌هایی‌ که بهش می‌شه و اصرار می‌شه که بره مهمونی‌ یا بار یا هر جایی دیگه ای تو هوای سرد رو رد کنه.. حتا اگه دلش خیلی‌ بخواد و دوستی‌ که از همه مهمتره خیلی‌ اصرار نکنه که بیا بیا.. آدم با اینکه دلش می‌خواد بره از سرما بترسه و بمونه خونه. وان حموم رو پر آب ولرم کنه و نترسه که پول انرژی زیاد میاد.. بره برای شروع آخر هفته نیم ساعت ریلکس دراز بکشه تو آب گرم.. بعد یه روز برفی.. بعدش بیاد یه سریال ببینه و یجایی نفهمه کجاش خوابش ببره.. آرام‌ترین خواب های جهان رو ببینه.. صبح با تلفن عزیزی از خواب پاشه و احساس کنه دوستاش به یادشن.. خوشی‌ کنه با این فکر که اون امروز به یاد من بوده.. بعدشم از صبح تا ظهر تمام کثیفی‌هایی‌ که گوشه و کنار خونه میدید و هی‌ قایم میکرد رو تمیز کنه.. آشغالا رو ببره بیرون. جارو کنه.. یه لوبیا پلوی واقعی‌ بار بذاره و زبان بخونه.. میدونی‌ یعنی‌ آروم‌ترین روز جهان رو با خودش تجربه کنه.. بیرون برف همه جا رو گرفته باشه و آفتاب زمستون از پنجره هی‌ بیاد و بره.. خیالش که از ناهار خوب و خونه تمیز و زبان آلمانیش راحت شد لباس خوبش رو بپوشه و بره تو برفا ز