Skip to main content

Posts

Showing posts from 2011

سرما

توی سرما خوردگی و سرفه های آدم های ۴۰ سال سیگاری و خلط و سردرد و لرز و لوسی گم ام ..دارو دارم  یه  کیسه یک گزارش دارم که هیچ جور حتا مرگ هم نمیتونه تاریخ اش رو تغیر بده و خوش بختانه چیزی ازش نمونده، اما خوبی اصلی این گزارش اینه که حواسم رو از سرما خورده گی و تن درد پرت میکنه .. یک هفته مرخصی گرفتم . نشستم رادیو گوش میدم مینویسم .. آدمی زاد تنهاس. از اول تولد تا آخر مردن . هی حالا این راه رو با آدم های دیگه تقسیم میکنه. جفت میگیره.. عین پرنده ها..لونه میسازه.. اما عصر هایی که خورشید کش میاد تو آسمون خودش میدونه که تنهاست هنوز..   باید یکی از همین روزهای مریضی تنها برم خیابون . آرام قدم بزنم و نگران نباشم که چی قراره بشه .. باید یکی از همین روزها  خودم رو بخاطر مهاجرت ببخشم. به خاطر اینکه مادر پدرم دلشون تنگ میشه . دل آدمی ...

پس خوبم حتما

آروم تر شدم .. بعد از همه کولی بازی ها و غرها و بهونه گیری ها قد یه جونه کوچولو  ریشه زدم پسره ۲.۵ روز رفت سوییس ..  دل رو هم برد.. من سرمای بدی خوردم که هم زمان نبودن پسره افتادم تو رخت خواب . هی دلم میخواست باشه مراقبت کنه.. دلم تنگ شد.. لوس شدم .. دیگه قول دادم برگشت شلوغ نکنم.. خدا خودش دونست چیکار کنه .. اونو فرستاد سفر.. احساسات ما رو میزون کرد..! الان هم چنان سرما خورده ام سرفه میکنم خیلی خیلی بد. خیلی کار دارم . دوست دارم که دارم آروم آروم به روتین زندگیم برمیگردم دیروز صبح یک پنکیکی درست کردم برای صبحانه .. آسون بود .. حالا میخوام حلوا بپزم. عزمم رو هم جذب کردم . گلاب رو هم حتا از مغازه ایرانی خریدم . مریم ماه رمضون پارسال یادته ؟ احساس خونواده میکنم. از گیس طلا نقل میکنم .. هر وقت که ساقه ات را می برند و از باغچه ات بیرون می برند به جایی دیگر باید طاقت بیاوری ،این زمان را بگذرانی تا ریشه بزنی آن وقت خیالت راحت است که زنده می مانی و من همون بامبو ام که  در فیلادلفیا ریشه زد. حالا کندم اومدم برلین . از پسره .. از تغیراتش آرومم  .. اگه اشتباه نکرده باشم .. این ۶ ماه برای هر دو

از برلین صدای ما رو می خونید

برگشتم خونه. در تمام روزهای ۱۰ روز گذشته که خونه بودم دنبال خودم میگشتم انگار زندگی من تا روز برگشتنم برنامه ریزی شده بود  و من هیچ تصویری از بقیه اش برای خودم نساخته بودم. از وقتی رسیدم پیچیده شدم در محبت های پسره .. در  محبتهایی که از گلدون های جدید پشت پنجره تا میوه های رو میز تا تمیزی خونه .. تا خرید دوتایی تو همه چیز خودش رو نشون میداد .. تو نگاهش .. من عوض شدم . پسره عوض شده . خیلی جزئیات هست که تو همدیگه کشف میکنیم و هی به هم میگیم .. گاهی خوش حال گاهی با ی کم دل گرفته گی .. اما من بد جور گم کردم خودم رو . اصلا فکرش رو نمیکردم تغیر محیط و آدم ها و شکل خونه و آفیس و زبونی که میشنوم اینقد روم تاثیربزاره و بهم احساس غریبی و نا آشنایی بده. نه اینکه نشناسم خیابون ها رو .. نه .. از جنس گیجی و گم شدنه.. اینجوری که نمیدونم کی ام .. کجام.. حالا این وسط چی میشم ؟ هی بهونه گیری میکنم. هی بهونه گیری میکنم.. هی سر هر چیز کوچکی بهونه میگیرم که این چیز کوچیک باید همونی که من میگم بشه ..خیلی هم احساساتم تغیر میکنه .. یک لحظه خوش حال و هیجانی ام .. یک لحظه دارم گریه میکنم یا عصبانی ام مثل یک زن

ما در این روز های دلواپسی

 روز ها دنبال همدیگه میدواند. امروز ۹ نوامبر= ۱۸ آبان  بود !  آبان .. چه کلمه خوبیه .. دارم باور میکنم هر موقع فکر کردم اوه تا "فلان موقع" خیلی مونده کافیه یک ساعت غافل بشم از انتظار کشیدن و سر گرم کار دیگه ای بشم که زمان مثل برق و باد بگذره و فلان موقع از راه برسه ..  هفته دیگه این موقع تو راه برگشتن به برلینم.  تو یکی از صف های پروسه پرواز نشسته ام و دارم فکر میکنم .. دلم شاید یکم تنگه .. شاید خیلی هیجان دارم ..  واقعا دوس دارم برم خونه . برم بو بکشم خونه رو .. ببینم چیا تغیر کرده .. بزارم پسره ازم پذیرایی کنه ... بزارم تمام احساس تنهایی این چند ماه از تنم در بره  دلم میخاد چشمام رو ببندم. نورپنجره و سفیدی ملافه ها و خستگی سفر منو با خودش ببره .. بخوابم کنارش فرزانه اومده اینجا... اینقد وقت رسیدنش خاص بود.. تصمیم گرفتیم یک آلبوم عکس مشترک بسازیم از بچه گی تا الان .. اما درست همین ده روز آخر.. من خیلی خیلی کار ریخته رو سرم. از خودم ناراحتم که این همه مضطربم درست زمانی که مهمون عزیز رسیده..با یک عالمه اضطراب باهاش رفتیم سفر دو روز .اما آخرش سفر خوبی از آب در اومد :) فرزانه ای

short jurney

چند تا حرف دارم بگم و برم اتاقم. الان تو هال نشستم.. چون تو اتاقم اینترنت ندارم  ۱- از وقتی میدونم زندگی و مرگ دست خدا نیست و تاریخ تموم شدن زندگی یک آدم از وقت تولدش مشخص نشده معنی چیزا برام فرق کرده.. میدونم اگه کسی رو نکشند زنده میمونه و تا مدت ها به زندگیش ادامه میده.. میدونم اگه مراقب نباشم ماشین بهم بزنه میمیرم.. جدیه قضیه ..  قبلنا فک میکردم هر چی بشه من نمیمیرم چون تا اون روزی که مقرر شده باید زندگی کنم.  ۲- باید از آدم های اینجا بدم. هر چی بگم کم گفتم.  آدم های اینجا واقعی اند. باید شما برین آلمان و تو قطارش بشینید و بعد بین اینجا تو یک قطار بشینین . اینجا آدم ها زنده اند و عصبانی اند یا خوش حالند و در هر هال تمایل به برقراری ارتباط های کوچک خیابونی دارند. بچه ها عین ایران جیغ میزنن و هر جا که باشند از بس حرف میزنن و ورجه وورجه میکنن آدم نا خواسته توجهش جلب میشه .بعدم بسکه اینگلیسی رو شیرین حرف میزنن آدم هی دوست داره باهاشون بازی کنه ..  جوون ها سر خیابون دور هم جم میشند.. یادتونه تو ایران.. قبلنا .. سر بعضی کوچه ها پسر های جوون جم میشدن.. سر شب.. یک نیم ساعتی همون جا حرف میزد

اون شبی که آروم نمیگرفتم

نمی دونم چی میشم  نمی دونم چم میشه که این قد ضعیف میشم .. اینقد متوقع میشم .. آیا هنوز آدم هایی در سن و سال من گند میزنن ؟ اون هم گند های زایه!! نمی دونم چرا اون همه احساس میکردم که باید حرف بزنم.. اون همه نا امن بودم  شاید دیگه باید برگردم  عذاب وجدان دارم  عذاب وجدان دارم که یک بار دیگه باهات دعواکردم .. دلم تنگه  دلم دوس نداره این همه تغیر اتفاق بیفته .. سفر خیلی بزرگه به جان خودم عاشق نشدم  به جان خودم هیچ در گیری احساسی نیست .. فقط اینجا رو اونقد دوست دارم که برام سخته یک روز بگم خدانگه دار و برا همیشه دیگه این دوستام این آزمایشگاه و این شهر رو نبینم  چی شدم .. چقد زود بازی رو یاد گرفتم..  میبینی.. اون همه کولی بازی در آوردم اون اول    امشب خیلی خود خواه بودم ؟ خیلی بد جنس بودم ؟ خیلی دوستم نداشتی ؟ :(

اون شبی که رفتم سینما -یک

۰ رفتم فیلم دیدم دباره  یاد گرفتم شب هایی که دلم گرفته برم سینما بلیت بگیرم برا هر فیلمی که اون ساعت پخش میشه  آگهی فیلم "شرم" رو تو روزنامه خوندم .. رفتم که ببینمش .. بلیطش تموم شد . گفتم .. آقا قربون دستت خوب بلیت اونیکی فیلم رو بده ..گف کدوم.. گفتم بعدی .. . فیلم بعدی "مایکل" بود...یکو نیم ساعت بعد بعد فک کردم "ها. چی فک کردی همینطوری بلیت خریدی.. اگه خیلی فیلمش داغون بود چی؟؟" ،،ترسیدم ..رفتم توضیح فیلم رو خوندم .. درس نفهمیدم درباره چیه ، به یاری اینکه دایره  کلمات انگلیسی ما محدوده..  ۱  فیلم راجه به یک بچه دزد بود که زندگی بیرونش خیلی عادی بود.. از دید آدم های اطراف یک آدم معقول بود با شغل نرمال .. بین آدم ها زندگی  و کار میکرد.. اما یک بچه رو زندانی کرده بود تو خونه و آزارش میداد .. بهترین قسمت فیلم اونجایی بود که نشون میداد کودک آزارها (یا بیماران جنسی ) بین آدم های معمولی زندگی میکنند. آدم های خوبی اند حتا ممکنه دوستان ما باشند. آدم بزرگ ها حتا شک نمیکنند که ممکنه این آدم کودک ازار باشه . اینجای فیلم عالی بود بار ها شده وقتی صحبت از آزار جنسی زن

شب جهان

کاش دنیا در یک صلح ابدی فرو بره  وقتی شما چشماتون رو می بندین و شب میشه ..و میخوابید چه قدر سخته که مرده باشی..در بهشت بسر ببری.. و دستات به دنیای زنده های در عذاب نرسند..

کدو حلوایی

شما میدونستین چرا اسم کدو حلوایی کدو حلواییه؟؟ من که نمیدونستم تا وقتی پامپکین پای رو خوردم. پای  مزبور یک کیکه که از کدو حلوایی میپزن و مزه اش با حلوای خودمون هیچ فرقی نداره .. من اولش که خوردم فک کردم اینا چرا حلوا دارن..حلوا یک چیز ایرانی ترکی مدل ایستیه ..  بعد دیدم.. ها. این کیک کدو حلواییه.. فک میکنم واسه شباهت مزه  این کیک کدو به حلوای خودمون بهش میگن کدو حلوایی .. فک کن ... خیلی باحاله ..  قضیه از این قراره که طبق سنت آمریکایی ها هر سال قبل هالووین که آخر اکتبره و فصل کدو حلوایی اینجا همه محصولات ممکن کدو حلوایی به بازار میاد و آمریکایی ها علاقه خاصی به این موجود دارند. از قهوه با طعم کدو حلوایی تا کلوچه و شکلات و کیک و نون کدو .. من همه چیزایی که تا حالا خوردم رو دوست داشتم . دلم میخاد ی بار "پای کدو حلوایی" درست  کنم خودم ..  یک موجود دیگه ای هم که اینجا برای بار اول خوردم سیب زمینی شیرین بود. حالتون بد نشه از اسمش..خیلی مزه اش عالیه .. بین سیب زمینی و هویچ ..  اگه  سیب زمینی آب پز و هویچ آب پز رو با هم مخلوط کنین مزه اش میشه شبیه مزه  زمینی شیرین آبپز . ..حالا محصو

یک روز در خرید

مقوله خرید کردن تو این کشوربرای من جدیده  اولین جنبه تازه گیش  اینه که آدم هاش چنان سایز های متفاوتی دارند که به راحتی و بدون هیچ دردسری میتونم برای تهمینه و مامان شلوار لی بخرم . مشکلی که تهمینه برای حلش همیشه به بوتیک دارا مجبوره سفارش کنه چون سایز بزرگ نمیارند. انگار آندم های چاق حق ندارند شلوار لی بپوشند.  تهمینه اینجا یک آدم گنده محسوب نمیشه. هنوز خیلی فاصله داره تا بزرگ ترین سایز . برای مامان مشکل بیشتره . باید همیشه بده بدوزند و اینقد این مادر من به طور مریض در زندگی از خود گذشته گی کرده که هیچ وقت نمیره خیاطی.. همیشه شلوار هاش برای زیر مانتو خوبند! شلوارهای تهمینه رو وقتی خراب میشند میپوشه ..  تو آلمان سایز بابا 4x بود یعنی بزرگ ترین سایز . اینجا سایزش لارج هست. شما تصور کنید ۴ سایز زیر ماکزیمم. یعنی به طور همینطوری گنده ترین آدم های امریکا ۴ سایز از گنده ترین آدم های آلمان گنده ترن . بابای ما هم خیلی بزرگ محسوب نمیشه .. چقد تو ایران این چاقی موقع خرید  رو اعتماد به نفس آدم اثرمیزاره. چقد اینجا همون آدم های چاق دارند زندگی میکنند و راحت خرید میکنند.   یک جنبه خیلی عجیب این کشور

بخشی از نامه طولانی من به سمان

الانم که اینجام دارم برات گزارش میدم ... یکم جیش دارم.. یکم هم گشنه ام. ۵ هفته مونده برگردم آلمان ،، باورت میشه زمان چقد زود گذشت ، من چقد کولی بازی در آوردم ... سمان بعد اینکه این همه با رییس حرف زدم زندگی به نظرم کلا به صورت یک دوره کوتاه گذرا در اومده که آدم ها توش آخر پیر میشن . یعنی بعد اینکه فهمیدی تو زندگی  چی میخای و یک عالمه تلاش کردی براش .. چه بهش رسیدی و چه نرسیدی یک جاهایش خیلی مطابق میلت پیش میره و یک جاهاییش اونجوری که میخای نمیشه . بعد میبینی عمر گذشت . یک آرامش نا امیدانه ای دارم که توش خونسردی هست . یک جوری که انگار هر چی بدو ای مرز های جهان دست نیافتنی میمونه و بنا به عمر محدود جواب یک سوال هایی رو هیچ وقت نخواهی فهمید. بعد حالا هر چی هم شادی و موفقیت کسب کنی یا  از دست بدی یا غم شدید داشته باشی بلاخره تموم میشه .. به پیری میرسی.. میبینی جوون ترها دارن مثل جوونی تو میدوان و تلاش میکنن .. شیخ این بود احساس من از ملاقات با استادم . یک عالمه حرف علمی هم زدیم اما ..  من یک غم نا امیدانه آرومی دارم . دوس ندارم استادم بمیره .

آخر اولین هفته اکتبر ۲۰۱۱

۱    این آخر هفته رییس بزرگ ما در آلمان مهمون آزمایشگاه ما در فیلادلفیا بود   هیچ وقت قبلا فرصتی پیش نیومده بود که صحبت غیر علمی کنیم. مضطرب بودم که میزبانش باشم به عنوان دانشجوش در یک جای دیگه .. ملاقات های ما بسیار رسمی.. هر یکی دو ماه .. با تعیین وقت قبلی بود ... آدم سر شلوغ مهمیه این رییس بزرگ . تصمیم گرفت که بعد از نشست سالیانه  از آزمایشگاه استاد ما در فیلادلفیا دیدن کنه بیشتر به قصد صحبت با استاد اینجا  برای گام بعدی پروژه  و اینکه این همه راه اومد امریکا واسه نشست سالیانه .. از این فرصت استفاده کنه و دقیق از کارایی که اینجا انجام میشه دید پیدا کنه .. خلاصه من سفر تفریحی میامی رو که برای بعد نشست سالیانه تدارک دیده بودم کنسل کردم تا میزبان رییس بزرگ باشم .  تجسم کنین قیافه منو در حال کنسل کردن پرواز و هستلم .. ۲      الان میفهمم چقد آدم زود دل میبنده به آدم های مهربون  ما نیاز داریم گاهی بشینیم با آدم های نسل قبل  هم سن پدر مادر هامون پای صحبت دوستانه  بدون قضاوت و پیش داوری  نیاز داریم که بدونیم الان اونا کجای زندگی اند.  حسشون به زندگی چیه.. دلواپسی ها و شادی هاشون چیه  بدونیم

مقوله مهم زبان

در کنفرانس سالیانه گروهمون نشستم گودر میکنم. این آخرین روزه و فردا برمیگردیم. من روز اول رفتم و ارائه کردم . کلا عصبی بودم و فکر میکردم گند زدم . اما بعد تموم شدنش همه راضی بودند .  اول که شروع کردم دیدم یک استاد پیری در ردیف اول خوابیده .. خنده ام گرفته بود شدید ...  آدم های گروهمون از آلمان اومدند. تماس و فولکر و رییس بزرگ و همه دوستام. از وقتی سمینار شروع شده یک احساس خوبی دارم هی فک میکنم اینجا المانه . من متوجه یک چیز مهم شدم . این روزا که با آدم های قدیمی ملاقات کردم متوجه شدم که چقدر اعتماد به نفسم در برخورد با این آدم ها نسبت به آلمان بیشتر شده و همش به خاطر زبانه . من بدون هیچ مشکلی ارتباط برقرار میکنم.  با توماس رفتیم ناهار . خانومه اومد سفارش بگیره من با آرامش از بین پیشنهاداتش برای سالاد انتخاب میکردم. نوبت توماس که رسید کاملا دست پاچه شد و تقریبا به سختی تونست سفارش بده چون نمیفهمید خانومه چی پیشنهاد میکنه .  توماس همیشه به من میگفت که باباش معلم زبان بوده و واسه همین زبانش خوبه. همیشه از نوشتن من ایراد میگرفت و من به شدت احساس میکردم که در مقابل اون خیلی بلد نیستم حرف بزن

در ستایش شادمانی

نوریا و نیشا دوستای اینجام اگه یک روزی نیان .من نبودنشون رو حس میکنم. برای من مثل هم کلاسی میمونن  .. نوریا یک دخترک بالغه که به دنبال شادی میره . اتفاق ها به ندرت ناراحتش میکنند. یک جورشعف تو وجودش داره . منو یاد فرزانه مندازه. یک فرزانه کاملا علمی و بسیار با تجربه. بعد ۲ سال ارشد و ۵ سال دکتری الان دوره پست دکتریه و سنش علمیش به دیدن انواع آدم ها قد میده .. صبر و شعورخاصی در این داره که از پس ماجرا های بین هم کار ها بر بیاد.  میبینی .. در این روزگار تنهایی .. همچین آدمی دورو برمه .. روزی ۲ بار لیوان به دست میاد دم در با چشمای خسته میگه  چایی میخام میای ؟.. منم میگم به جهنم این همه کار دارم .. بریم چایی .. ضمن چایی هم از خاطره ها و اتفاق هایی تعریف میکنه که هیجان یا خنده داره. نیشا یک خانوم آرومه که وقتی ازش بپرسی جواب میده. اسماشون منو یاد کارتون هایی میندازه که سنجاب توشه داره  هیه .. اسمای دوستام رو میگم ..اگه اینجا بمونم میتونم زندگی کاریمو رو این روابط بسازم ..میتونم رو دوست تر شدن حساب کنم. همین الان خونه هر دوشون رفتم و مهمون سفره شون شدم. این یعنی خیلی :) اینا رو که

در پذیرش اندوه و تنهایی

از فیس بوک اومدم بیرون. زمان و انرژی زیادی ازم میگرفت.علاوه بر اون اتفاق هایی افتاد که دوستشون نداشتم .. زشت بود کلا صورت ماجرا. حق دارم برای خودم آرامش بخواهم . حق دارم که نذارم دیگران اذیتم کنند. یک کم منصفانه نبود .. اما از ظهر که اکانتم رو بستم احساس میکنم تنهایی مزمنی از سوراخ کامپیوترم اومده بیرون .. فیس بوک ..  آلبومی که هر روزآدم های دور و نزدیک رو توش ورق میزدم و از آخرین نشانه های حیاتی شون مطلع می شدم . یک آلبوم  پویا از آدم هایی که دوستشون داشتم، بهشون حسی نداشتم یا ازشون خوشم نمیومد .  بسته شدن این آلبوم یعنی تموم شدن رابطه های هر روزه خوشگل مجازی  تموم شدن .اخباری که همه با به اشتراک گذاشتنشون باس میشدند صفحه اصلی پر از یک خبر بشه .. هیچ کی هم نمیگفت بابا دیگه همه میدونند .. من چرا اشتراک کنم.  انگار مردم برای خودشون یک آرشیو احساسی خبری میسازن . شاید منم باید اون ها رو برای سمانه به اشتراک میگذاشتم. نمیدونم  احساس میکنم آدم ها  رو از دست دادم .. روزی ۱۷ بار درشو باز میکردم الکی نگاش میکردم. سبز بودن چراغ پسره شادم میکرد. گشتن تو فیس بوک برای من حفظ احساس "بودن"

قصه ی ما به سر رسید

بابا بزرگ پیر خونه روجا و میم  مرد  :((((( غصه دارم آدم پیر که میمیره جاش تو خونه برا همیشه خالی میشه آخه پیر ها مثل بچه ها بی گناه ان پیر ها آرومند ..کندند ..آدم بهشون دل میبنده ..کارای خنده دار میکنند.. مهربونند .. (البته نه همشون) وقتی هستند آدم ممکنه  از پیری ویک دندگی و اینکه زندگی  رو کند و پر از دارو و دکتر میکنند..شکایت کنه .. از اینکه زندگی رو به شیوه خودشون تغیر میدند.. دست و پا ی آدم رو برای سفر و مهمونی و همه چی میبندند..از اینکه زیاد حرف میزنند .. یا خاطره میگند.. یا حرف گوش نمیدند ..  آدم ممکنه گاهی بگه اوووف دوباره آقا جون/مامانی  شروع کرد .... اما وقتی یک هو تموم میشند... یک جا تو قلب آدم خالی میشه .. همیشه خالی میمونه.. دل ادم تنگ میشه .. تنگ میمونه .. آدم دلش که تنگ شه گریه اش میگیره.. میخاد یک هفته باشه .. میخاد ۳ سال ... :((

بعضی روزهای زندگیم

دیر وقته  بعضی روزهای زندگیم پر حرف و بیتابم. هی میخام از خودم بگم. مثل امروز .. بعضی روزهای زندگیم یک درس بزرگ میگیرم ولی نمیدونم چطور انجامش بدم! این جهانی که من میبینم یاد گرفتنش تمومی نداره .. این جهانی که منم.. امروز فهمیدم خودم  یک چیزی در درونش داره که اتفاقا بائس آزار دیگران میشه و میدونید  که چقدر من به فکر دیگرانم ،  امروز دریافتم که فقط یک هفته وقت دارم یک سمینار آماده کنم در حالی که خیلی کار نکرده دارم و تا الان اصلا به روی خودم نمیآوردم  خیلی خسته ام اما نمیخام بخوابم کلی کار در این جهان هست اصلا چرا آدمیزاد باید بخابه در حالی که میتونه سریال نگاه کنه یا برای همیشه در اینترنت بچرخه ؟ اصلا نمیخام دیشب خواب دیدم که وبلاگم مشهور شده و بالای صد نفر در گودر به پستش لایک زدن ! بعد من خیلی ناراحت بودم .. حس میکردم دیگه حریم خصوصی ندارم خیلی حس بدی بود. اصلا حرفی برای گفتن نداشتم دیگه ..از گوگل بهم یک گلدون گل جایزه دادن بدش !!! بعد خواب یک زنی رو دیدم که از بچه های کوچیکش برای تبادل مواد مخدر سوء استفاده میکرد یک پلیس مرد اون زنه رو دستگیر کرد. زنه قسم میخورد که اون کار ها رو برا

before sunset

این رو برای تو مینویسم ..دلم برات مثل چی تنگ شده  دیشب خوابتو دیدم . خواب دیدم  بهم بی اعتنایی... میبینمت .. می دو ام بغلت میکنم.. میبوسمت ..اما سردی .. بی محلی ..با هم میریم سفر.بهت تبریک میگم که ویزات اومد .. ازت میپرسم .. برام تعریف کن.. کی رفتی.. از شهر.. دانشگاه.. زندگیت میخام بدونم.. بارسلونا همون قد که میگند قشنگه..حالت چطوره.. دوست پیدا کردی؟ خوبی؟ آدم های زندگیت کیان ؟ شادی ؟ بگو برام.. بی تابم که بدونم ازت ..  جواب هات همه یک کلمه ایه .. آرزو میکنم کاش باهم دوست بودی.. کاش حرف میزدیم.  صبح بیدار که شدم دلم خواست بهت زنگ بزنم.. دلم خواست صدات رو بشنوم دخترک ..  بهت بگم اون دفه که اومدی اروپا از سر بدجنسی ام نبود که خبرت رو نگرفتم. واقعن فکر میکردم خودت بهم میگی کی داری میای.. میدونم سرت شلوغ بود.. زندگی من هم خیلی در هم بود.. حساب خیلی چیزا از دستم در رفته بود..   میدونم فکر میکنی اینقد بدجنسم که نشستم با خودم حسودی کردم و وقتی تو سفر بودی خبرت رو نگرفتم.. نمیدونی ولی.. چقد دلم میخواست ببینمت..از ته قلب خوش حال بودم که اینقد کارت خوب بوده که دارین میرین اونجا ارائه کنین.. بهت

Circumstance I

فیلم شرایط رو ببینید مهم نیست چقدر احمقانه و ضعیفه  بعضی قسمتهاش فیلم تا حدی خوب به یاد من آورد که تجاوز خیابونی و تحقیر زن ها وقتی توی ایران هستی اینقدر عادیه که نمیبینیش و وقتی از ایران خارج میشی و به حقوق اولیه انسانی عادت میکنی دیدن همون اتفاق های عادی تا چند روز تورو شکنجه میکنه به خاطر این اتفاق ها و نا برابری ها و تحقیر ها و آزار های جنسی دچار خشم پنهان هستم چرا که هیچ وقت این خشم خودش رو نشون نداده و من میترسم از حجم انفجاری که میدونم اتفاق می افته

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم*

امشب از اون شب‌های زندگیمه که کند میگذره همه دقایقش. اینجا دارم دوست پیدا می‌کنم. با نیشا و نوریا حسابی‌ اخت شدم. یعنی‌ میتونیم بشینیم باهاشون ساعت‌ها غیبت کنیم یه جوری که انگار ۴ ساله هر روز این کار رو کردیم. عاشق غیبت کردن شدم! یعنی‌ کافیه یکی‌ رد شه .. سریع میگیم گاسیپ تایم. راضیم! بیشتر حرف هامون راجع به یه دختریه که خیلی‌ اعتماد به نفس داره و یکم گندِ دماغه و خودش رو از همه نزدیکتر می‌دونه به استاد.. بقیه غیبت هامون هم راجع به آدم‌های لب و روابطشونه. بهشون میگفتم کمتر از ۲ ماه دیگه میرم یهو هردوشون شروع کردند به اصرار که نرو. نرو. عقب بنداز بلیتت رو.. یه حالت مهربونی تو چشماشون بود.. دلم گرفت از رفتنم. اون لحظه حس کردم کسانی رو دارم اینجا که دوست دارند من بمونم و این رو از صمیم قلب میگند. دیدم تو چشمهاشون. از طرفی می‌خوام برم. می‌خوام می‌خوام. می‌خوام. این آستانه تحمل منه. پوستم دیگه داره ترک میخوره اینجا.. از یک غمی که بی‌ دوستی نیست.. از هوای اینجاست.. شاید از سرگردانیه منه.. شاید روحم ظرفیت سفر نداره دیگه.. می‌خوام یک جا بمونم دیگه هیچ جا نرم.. این حجم تغییر ۳-۴ سا

مردان پر تلاش آفتاب سوخته

 این برادران کارگر اینجا، اینایی‌ که رو ساختمون کار می‌کنن.. همشون انگار از تو بدن سازی امدن. یه لباسای نصفه نیمه یی هم میپوشند و عضله‌‌ها رو میندازند بیرون و طبعا در اثر کار زیر آفتاب پوستشون هم میسوزه.  قیافه‌های اکسرشون  تو مایع‌های ستاره‌های هالیووده.  بلوند و میان سال و هات..مثال برادرمون جورج کولونی. همیشه سوال من اینه که این عزیزان چرا کار سختِ ساختمانی می‌کنند؟چرا نمیرند در فیلم‌های بیشرفی بازی نمیکنند؟؟ هی‌ هر روز ما از جلو چند تا ساختمون نیمه کاره رد میشیم تو دانشگاه..هی‌ یادمون میفته این رو اشاره کنیم اینجا.. از وقتی‌ دانشگاه باز شده یک چند صد تا دختر خوشگل خوش هیکل به سان مدل ریختند تو دانشگاه.. همشون زیبا.. همشون خوش بو.. همشون پیرهن‌های رنگی و کوتاه با صندل‌های قرتی میپوشند و گردنبند‌های بلند میندازند و موهای بلندشن رو رها میکنند در باد. هیچ رحمی هم به حال دلم کارگر‌های سختمانی خسته خوش تیپ آفتاب سوخته نمیکنند. رحمی به حال دل‌ هیچ کسی‌ نمیکنند کلا.. شوخ و شیطون رد میشدن و چشم‌ها رو تنشون میمونه.. شب که میرسند خونه باید چشمارو از رو لباسا بتکونند تا بریزه.. بد

کدومو باور کنه؟

دخترک چشمانش رو از آدم‌ها گرفت و به سینه باباش فشار داد. بغل بابا بزرگ بود و سفت بود امن. هیچ کس جرات نداشت بهش صدمه یی بزنه تو اون بغل.. چرا پس هر شب خواب میدید که گم شده تو تاریکی‌ غروب و یک مرد غریبه مچ دستشو میگیره و ترسناک میخنده  و هر چی‌ جیغ میزنه نه‌ مامان و نه‌ بابا نیستند که پیداش کنند؟ چرا بهش می‌‌گند که ما خیلی‌ دوستت داریم ولی تو کابوس‌ها تنهاش می‌‌زارند؟

دوران نقاهتِ پس از اخر هفته گذشته که خیلی‌ افتضاح بود

بخش ۱- چس ناله ها: حذف شد. بخش ۲. تصمیمات: اما حالا تا اینجا هستم..کلی‌ کار دارم با خودم. یک عالمه برنامه دارم تو این کله ام. تصمیم گرفتم تا پایان این مدت ۶ ماهه تلکیفم رو با زندگیم و اینکه می‌خوام چه کارایی‌ کنم روشن کنم. حد عقل یک چند تا کار گنده رو برنامه ریزی کنم. وقتی‌ برگردم تو شادی زندگی‌ با پسره و هیاهوی زندگی‌ اونجا غرق میشم.. این یک فرصته که از دور به زندگی‌ اونجا نگاه کنم و ببینم می‌خوام با آینده‌ای که جدی جدی داره میاد چی‌ کار کنم. این ۴ ماه اینقد سریع گذشت که با خودم فکر کردم اوه... باقیش هم همینجوری سریع می‌گذره.. منظورم از چه کارایی تو زندگی‌ فقط شغل نیست.. کارای کوچیک و بزرگ. کاری مهم خط‌کشیِ اصلی‌ زندگی‌.. که آدم هر چند سال یک بار باید از نو نگاه کنه ببینه آیا همون جا که می‌خواست است یا نه.. بعد می‌خواد کجا بره یا باشه.. بخش ۳ مشاهدات : (بی‌ ارتباط) یک سیستم خوبی‌ که اینجا دیدم اینه که تابستون ها، معلم‌های علوم دبیرستان، میان در یک آزمایشگاه که تحقیقات مدرن میکنه ۲ ماه میمونن، و هر هفته یاد میگیرن که موضوعات به روز تحقیق در اون آزمایشگاه، در گروه‌های مختلف

پرفسور دیشر

استاد اینجا اقاییه که جوون به نظر میرسه یه چیزی حدود ۴۰-۴۵ ساله، اما فکر می‌کنم قیافش جوون تر از سنشه، حالا بگیم ۴۸ ساله.. استاد اینجام ۵ تا بچه داره که با چیزی که ما از زندگی‌ مدرن شنیدیم در تضاد ه. آدم‌های مدرن بچه‌هاشون تعداد شون کمه. روایتی است که میگه این استاد ممکنه کاتولیک باشه و برا همین بچه زیاد داره. اما فقط همین نیست، استاد اینقد بچه دوست داره که وقتی‌ تو خیابون باهاش راه میری به بچه‌های مردم هم توجه میکنه.. یا یهو با مردم راجع به بچه اشون حرف میزنه. اخر هفته گذشته رفته بود یک سمینار تو کالیفرنیا. نوریا هم کارم هم باهاش رفته بود. نوریا تعریف میکرد استاد ناخن‌های یک دستش رو صورتی لاک زده بود.. چون داشت با دختر کوچیکش بازی میکرد و دخترک براش رنگ کرده بود. بد دیگه یادش میره پاک کنه. میدونم انقد غرق کارشه که شاید ندیده دیگه ناخن هاشو..شاید هم براش اهمیت ندشته.. صبح‌ها خیلی‌ زود میاد.. و عصر‌ها زود میره.. چون بیا برای خانواده اش وقت بذاره و بچه‌ها رو از مدرسه بگیره..مردم اینجا میگن شخصیتش تو خونه با اینی‌ که تو دانشگاه است خیلی‌ فرق داره.. من میمیرم که ببینم تو خونه با ب

رهایی

خوابم میاد، نیمه شبه‌‌ و من هنوز بیدارم. امروز در سکوت گذشت طاقت ندارم باهم قهر کنه. طاقت ندارم وقتی‌ خداحافظی می‌کنیم برام دو نقطه ستاره نفرسته طاقت ندارم به خاطر کاری که کردم بام دیگه مثل همیشه نباشه.. من بلد نیستم قاطع باشم. هیچ وقت یاد نگرفتم. و این دفعه تو زندگیم می‌خوام یاد بگیرم. دعوایی که باید ۴ سال پیش با شین میکردم رو این اخر هفته کردم. همه داد‌هایی‌ که حقم بود بزنم سرش رو زدم. همه حرف‌هایی‌ که تو دلم مونده بود و همیشه ملاحظه اینکه دوستمه رو کرده بودم. ملاحظه ناراحت نکردنش رو... مهم نیست چقد از حرف هام درست بود.. مهم نیس اصلا حق با من بود یا نه‌.. ولی باید میگفتم که حالم از فداکاری هاش به هم میخوره .. فداکاری هاش .. اه .. میدونی‌، رابطه‌ها با هم فرق دارند  با خیلی‌‌هاشون تکلیفت روشنه ، میگی‌ فلانی دوست پسر/ دختر من بود. یا هست .. اما بعضی‌ آدم‌ها این وسط اند. نه‌ دوست پسرت میشند نه‌ دوست معمولیت. این آدم وسط زندگی‌ من بود...یک عالمه عصبانیت رو به خاطر نرنجوندنش تو خودت انبار کرده بودم.. یک عالمه احساس دین بهش میکردم.. یک عالمه وقت نخواستم و حوصله دوستی شو نداشتم و هی‌ به

روح آرام

:)  پیرهن سبز وگلی  بر تن  گردنبندی از الماس سبز برگردن   قابی از تصویر بوسیدنمان دریک دست  نامه اش دردست دیگر را  چند بار خواندم *  گزارش های نیمه کاره ی به تعویق افتاده ی بخشیده شده امروز  خواب خوش بدون سایه های ترسناک  دیشب   ( دراتاق خانه تازه ام  که دیوار های صورتی وسفید دارد   درآرامش هم خانه ای داشتن   دوباره شب ها آرام میخوابم )  پیوست۱ : *هدیه تولدم ازطرف پسره رسید :)  پیوست ۲  : درادامه برنامه سفر، این آخر هفته دوست قدیمی، شاهین کاوه را ملاقات میکنیم تا انتهای این برنامه با ما باشید.

مای لایف

نوشتن به معنی گفتن اینکه من همیشه شادم و زندگی ام پر ازماجراهای شادو هیجان انگیزه.. نیست نیست  خدا که پنهون نیست شما پنهون نباشید..   زندگیم  چند روزه فرقی با یک دریای طوفانی نداره هه  اصلا این طوفان ایرین راست اومده تو مغز من    دیشب  رفتم خونه یکی از دوستای گی ام که شب طوفانی تنها نباشم خود آدمه  یکم رو اعصاب بود   (از  این مدلا که ۱۰ جور غذا پخته بود . بعد مثلا هی از غذا هاش تعریف میکرد..بعد تا  خواهش نمیکردی نمیاورد که یکم امتحان کنی..بدم وقتی یه  چیزی میاورد که بخوریم..وقتی چیزه داشت تموم میشد..هی میگفت وای وای تموم کردین چیزمو..بعد شروع  میکرد تعریف کردن از غذای بعدیش!!!! خلاصه  آدم پشیمون میشد ازخوردن ۱۰ مدل غذاش) هه غیبت کردم خالی شدم اما در مجموع بهتر از تنها موندن در شب طوفانی بود بعد نشستم اونجا برا خودم نوشتم . بعد از ۵ روز شروع کردم با خودم دوستی کردن خودم رو درک کردن الان بهترم اینجا تو این کشور دور بدون هیچ قضاوتی/ هیچ قضاوتی / با انجام دادن کارایی که یک عمر از انجامش پرهیز کردم  واقعا دارم زندگی "خودم" رو میکنم اون جوری ممنوع ی که باید می بود نفرت و خشمم از جن

طوفان ایرنه

مثل اینکه قضیه طوفان جدیه از ساختمون دانشجوهای اینتر نشنال ایمیل زدن که ازخونه بیرون نرید این آخر هفته حمل و نقل عمومی هم کار نمیکنه سرعت  باد خیلی زیاده و ممکنه به ۵۰ مایل بر ساعت برسه (مایل ازکیلومتر بزرگتره ) درخت ها رو میتونه بکنه اینا رو ول کن. من غیر از اینها حالم خوب نیست تنهایی آخر هفته و ۲ روز تو خونه زندانی شدن بی اینترنت رو ول کن از  خیلی چیزا فرار میکنم دوست ندارم بشینم ی ساعت با خودم فکر کنم دوست ندارم بشینم ببینم چمه شب ها هم خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم خودم اینو ربط میدم به رفتن هم خونه ای هام و تنها شدنم . بلاخره درست حسابی اینجا حالم برا بار اول بد شده از تنهایی میترسم .. بدم میاد.. تو تنهایی خودم رو گم میکنم ..  تنهایی اصلا منظور بی دوستی نیست. بلکه بی انسانیه از وقتی بچه ها اسباب کشی کردند من شب ها خوابم نمیبره خب  فکر کنید آدمیزاد (که من باشم ) ۱۸ سال با پدر مادرش زندگی میکنه بعد ۷ سال تو خواب گاه با هم اتاقی هاش. گاهی با ۵ نفر تو یک اتاق . بعد هم میره برا بار اول تنها زندگی کنه میبینه دپرس شدید. بدم که دوست پسر پیدا میکنه روزایی که دوست پسر نیست شدیدا تنها میشه .

میخام اینجا یک چیزی از عمق ته وجودم بگم که سطحی نباشه .. چزی به ذهنم نمیرسه ولی

خوابم میاد .. پس خلاصه امروز رو میگم صبح با فرزانه حرف زدم. بعد از ظهر تو یک برنامه ای که برا ورزش بانون تدارک داده شده بود شرکت کردم که خوش بختانه ورزشی در کار نبود ..  همه آدم های شرکت کننده زن های ۴۵-۵۰ ساله به بالا و تنها بودند .. باهاشون حرف زدم.. همشون اومده بودند یک جایی با هم معاشرت کنند و جفت پیدا کنند برا ادامه زندگی دلم اونقدر گرفت صورت هایی که چین خورده بودند ، موهای کم پشت. هیکل های چاق . و از همه واضح تر، احساس تموم شدن سال های جوونی و شادابی .. با یک خانمی که از مامانم بزرگ تر بود یک عالمه حرف زدم .. یک سری شون لزبین بودند . یک سریشون مادر تنها بودند (سینگل مام ) و یکسری شون از شوهرشون جدا شده بودند . بقیه آدم های جهان که پارتنر دارند مشغول زندگیشون بودندن لابد . که یکشنبه بعد ظهر مونده بودند خونه.. این برنامه ها رو چجوری پیدا کردم؟ کلا میگردم تو اینترنت بعد هر چی پیدا میشه  پا میشم لباس خوب میپوشم و بدون تردید و غم از اینکه همراهی ندارم از خونه میرم بیرون. قانونش اینه که هر چی خونه بمونی هیچ اتفاق تازه ای نمیفته .. دیشب حتا اینترنت هم نگشتم.. همینجوری پوشیدم رفتم سینمای

پوزش می تلبیم

من نیم فاصله رعایت نمیکنم. غلط املایی زیاد دارم. سر هم و جدا نویسی رو رعایت نمیکنم بیشترش به خاطر اینه که از نرم افزار های بهنویس  یا گوگل واسه نوشتن استفاده میکنم.  و تایپ فارسیم خوب نیست  املای بعضی کلمه ها رو بلد نیستم اما خود کلمه رو دوست دارم استفاده کنم، حوصله ندارم اینترنت کنم درستشو پیدا کنم بعد هول هم هستم. تا مینویسم دلم میخاد برسه به دستشون  ..نمیشینم درست بخونم یه بار ویرایش کنم..  آدم بدی نیستم ولی..  دلم نمیخاد زبان فارسی به خطر بیفته  شما ایرادات رو بگین :) 

تصمیمی برای همه فصول

تصمیم می گیرم  تصمیم گرفتن رو دوست دارم  هر تصمیم جدید  فارغ از اینکه اجرا کنمش یا نه  به من شوق شروع میده  وقتی حالم بده ازکاری که کردم..  تصمیم می گیرم که دیگه اون کار رو نکنم  حالم بهتر میشه  لا اقل یکمی امیدوار میشم که  دفعه بعد این اشتباه رو نمی کنم 

با اعصاب قوی تشریف بیارین امریکا درس بخونین

یک عصبانیت شدیدی رو تجربه  کردم که نگو.. شمام اینجوری میشین وقتی کامپیوتر احمق میشه؟  امکاناتی که اینجا تو این گروه به دانشجو ها میدند افتضاحه  هیچ کس کامپیوترنداره  همه لپتاپ خودشون رو میارند.  من نیاز داشتم به مانیتور بزرگ تر از لپتاپ ..کی برد و موس  مانیتورو  به زور گرفتم . موس و کی برد رو پیدا کردم تو اشغالای آزمایشگاه !!!!  بعد موسم از اون قدیمی ها بود که رول داره زیرش و هی یه  جا گیر میکنه دیگه نمیره. اول دبیرستان که بودیم از اون موس ها داشت مدرسه .. میشه حدود ۱۳ سال پیش تو ساری ! کی بردم هم از موس قدیمی تر، خیلی قدیمی، روش کثیفی  بسته بود .. همه کلید هاش رو در آوردم بردم خونه شستم که بشه روش انگشت گذاشت  اینا  رو از خودم در نمیارم به قران . این امکاناتیه که به من درکشور امریکا در  دانشگاه پنسیلوانیا در یک گروه مشهور دادند. الان شما بگین خودش رفته خارج دوست نداره ما  بریم  دوست دارم شما برین جایی که موس و کی بردش اینهمه نره رو اعصابتون اخه  دو  ماه و نیم باهاشون روزگار سر کردم ..بعد امروز همین فکستنی ها هم کار نمی کردند . همون موقه ای که کار بانکی آنلاین  داشتم .. رفتم به "م

حال دل با تو گفتنم هوس است

دیشب دوباره رفتم اونجا. دخترک داشت میرقصید  لیوان شیرین قرمز نوشیدنیش تو دستش بود..  لباس هاش همه پسرونه .  بی هیچ حرفی رفتم باهاش رقصیدم  یادش بود منو  گفت پایین دیدمت برای من زیادی خوب بودی  حرف زدیم  خندیدم .  بوسیدیم  گفتم بیا یه قدمی با هم بزنیم  گفت تصمیم با تو . من پایه ام  سکوت کردم  با خودم فکر کردم مرد زندگیم  بهونه ی من برار فرار از این واقعیته  بی هیچ حرفی به خودم زل زدم.  دیدم که هنوز ته وجودم میترسم .. شرم دارم ..  ته وجودم میخام که باور کنم این طوری نیستم،  حسی به هیچ دختری ندارم  اما همچنان خواب میبینم   هم چنان پای ثابت فانتزی هام زن ها هستند  چشمام رو بستم.  بی هیچ فکری  به دخترک گفتم بیا با من  * تمام مدت سبک بودم..  بدون شرم بدون احساس گناه نسبت به مرد  بدون ترس.. * زود تر از من بیدار شد  صبح  تشنه بود  من نیمه بیدار بودم  تاکسی گرفت  خداحافظی کرد  رفت  بکارت من رو  با خودش برد  *  همه دی شب رو  برای مرد نوشتم  * خواب دیدم  همه حیوانات وحشی جنگل  در قفس بودند  کسی در قفس ها رو باز کرد  و همه حیوان ها وحشیانه اسب ها  خرس ها  همه آزاد ، خشمگین  وحشیانه میدویدند  * پ.

عاشقانه

دامن های کوتاه من  از شیطنت نگاه های  تو  خالی اند   شنبه صبح های تو  از هیاهوی بیدار کردن های من  

اصلاحیه

دیشب با دوستمون خیلی صحبت کردیم و خیلی پیاده روی کردیم تو شهر . وسط حرفهاش ازقان کرد که منظورش از "ایال " همون دوست دخترشه. اینو که مینویسم حس بد فضولی تو کار دیگرون بهم دست داده  اما برا اصلاح پست قبلی که گفتم ازدواج کرده .. لازم بود اصلاح کنم

تصادف

-دو روز پیش نشسته بودیم تو سالن با نوریا ناهار میخوردیم. یهو دیدم یکی به من زل زده و میگه. ااااا تو اینجا چیکار میکنی!! رو قیافه ادمه تمرکز کردم. آشنا بود.. قبل اینکه یادم بیاد کیه و استدلال کنم.. دهنم باز شد و گفتم اه نوید دیانتی .. این تویی؟ و بعد هیجان از خودمون در کردیم و این حرف ها ... نوید فک کنم سال ۴ام کارشناسی اومد اینجا . شایدم سال پنجم.. خلاصه که خیلی وقت بود ندیده بودمش .. دانشگاه میشیگان محل خدمتشه و اومده فیلی برا یک سامر اسکول. گفت ۲ هفته است اینجاست وشهر رو ندیده وجمعه برمیگرده. بعد هم قرار شد ببرم شهر رو نشونش بدم. چون که من الان اینجا رو باید بیشتر از بقیه آدم ها بشناسم دیگه !!! میگفت خانومش دکتری هاروارد قبول شده و خودشم داره تلاش میکنه برا پست داک بره بوستون.. (این یعنی دوستمون متاهل شده بود ..هیه ..خوشحال شدم ) ای دنیای کوچیک.. چقد ما تو اتاقمون سال سوم حرف میشنیدیم پشت سر این آدم.. هم اتاقیمون دل بهش بسته بود اخه ..هی میومد ازش هر روز تعریف میکرد... اشک میریخت .. اه و ناله میکرد.. . یه  جورایی دهنمون سرویس شده بود .. هئی ..چه زود گذشت .. یه  ده دقیقه دیگه میریم با

دو روز در بوستون

الان نشستم تو آفیس و یک یاداشت محبت آمیزی از یک فرد ناشناس دریاف کردم که گفته دلش برام تنگ شده سر صبحی نیشم باز شد . فک میکنم کار نینا همون دختر کارشناسیه است که با دیگو تابستون کار میکنه اهم. از سفر بگم. من رفتم دیدن بوستون ودوست هام.  موفق به دیدن چند تا شون نشدم و چند تا دوست تازه پیدا کردم .. شنبه ظهر تا رسیدم ترمینال نیما اومد دنبالم. با هم رفتیم یک ناهار هندی نا محدود خوردیم. نیما بزرگ شده بود نسبت به ۴ سال پیش .. نیما و محمد هم خونه اند. اما محمد رفته بود ایران . من هی فک میکردم اه ه همه آدم های جهان به هم وصل هستند که ..خونه نیما خیلی نزدیک به دانشگاه هاروارد بود .. پیاده میشد ده پونزده  دقیقه بعد ناهار از تو محوطه هاروارد رفتیم خونه نیما .منطقه هاروارد اصولا اروپایی بود از نظر معماری، انگار که داری تو یک دانشگاه مثل برلین قدم میزنی، ساختمون های قشنگ با اجر های قرمز. به یاد شریف که  اجراش قرمز بود.. عصر رسیدیم خونه و من از شدت خستگی یکی دو ساعت خوابیدم. شب نیما به مناسبت تولدش دوستانش رو دعوت کرد دور پل هاروارد جم شن. نمیدونستم تولدش همین روزا بود.. پل هاروارد. (میگن صحنه آخر ف