Friday, September 30, 2011

در پذیرش اندوه و تنهایی

از فیس بوک اومدم بیرون. زمان و انرژی زیادی ازم میگرفت.علاوه بر اون اتفاق هایی افتاد که دوستشون نداشتم .. زشت بود کلا صورت ماجرا.
حق دارم برای خودم آرامش بخواهم . حق دارم که نذارم دیگران اذیتم کنند. یک کم منصفانه نبود ..

اما از ظهر که اکانتم رو بستم احساس میکنم تنهایی مزمنی از سوراخ کامپیوترم اومده بیرون ..
فیس بوک ..  آلبومی که هر روزآدم های دور و نزدیک رو توش ورق میزدم و از آخرین نشانه های حیاتی شون مطلع می شدم . یک آلبوم  پویا از آدم هایی که دوستشون داشتم، بهشون حسی نداشتم یا ازشون خوشم نمیومد . 

بسته شدن این آلبوم یعنی تموم شدن رابطه های هر روزه خوشگل مجازی  تموم شدن .اخباری که همه با به اشتراک گذاشتنشون باس میشدند صفحه اصلی پر از یک خبر بشه .. هیچ کی هم نمیگفت بابا دیگه همه میدونند .. من چرا اشتراک کنم.  انگار مردم برای خودشون یک آرشیو احساسی خبری میسازن .

شاید منم باید اون ها رو برای سمانه به اشتراک میگذاشتم. نمیدونم 

احساس میکنم آدم ها  رو از دست دادم .. روزی ۱۷ بار درشو باز میکردم الکی نگاش میکردم. سبز بودن چراغ پسره شادم میکرد.
گشتن تو فیس بوک برای من حفظ احساس "بودن" و" ارتباط داشتن" با جهان بود .

# راستش یک چیزی منو میترسونه . اگه همین الان مهم ترین و عزیز ترین آدم های زندگیم رو از دست بدم .. از حجم روز های من یک تلفن کم میشه . این حقیقت تلخیه. کوتاهه .از ذهنم نمیره اصلا 
میدونم برمیگردم آلمان با بودن کنار پسره احساس بهتری میکنم . اما اصل ماجرا سر جاشه .  پسره یکی از آدم های اصلیه .. بقیشون چی ؟

دیروز جایی میخوندم ما از بچه گی فکر کردن به مرگ رو سرکوب کردیم... امروز بعد از همه تنهایی هام فکر کردم به مردن ساناز سروناز که یکی از وحشتناک ترین کابوس هامه .. به مردن تهمینه.. مامان بابام .. پسره . سمانه .. دوستایی که دلتنگشونم :((((
 .. از دست دادن یک حقیقته. بهترین قسمت این حقیقت اینه که یک روز خود آدم میمیره و کل قصه تموم میشه 
تنهایی عریان آدم هم یک حقیقته .. تا آخر خط هم همراه ادمه .. این سفر به کشور دور فقط برای من ی جورنمود دوباره این تنهایی بود .


No comments:

Post a Comment