Skip to main content

Posts

Showing posts from May, 2016

دل خوشي

پنجره اتاق خواب

از خاطرات جنگ

ژناتان اين هفته كنفرانسه، شب به رفتنش فكر كردم. دلتنگي ام گرفت. يك احساس دلي كه از تو سينه ميخواد بزنه بيرون چون جاش تو سينه تنگه. ده بار گفتم نرو.. خوشحال شد، يه چيزايي هم گفت تو اين مايه ها كه اخ جون از رفتنم ناراحتي ، منو دوس داري حتما!!!  خر  دل تنگيم خزيد زير پتو ، بغلش كردم، ده بار وول خوردم تا جامو پيدا كنم، مثل هر شب ، مثل هميشه.. چشمام سنگين شد، تصوير هاي عادي كم كم فاصله گرفتن، احساس مركبي از تصويرهاي عجيب و دل دل زدن جاش رو گرفت و بعد يك رديف سرباز شروع به دويدن به سمت جبهه كردن ، جبهه، هراس نامفهومي از رفتن و برنگشتن، كاش ميتونستم.. چرا ميرن.. كاش نرن .. ميتونن برگردن همين الانم ميتونن.. صداي گوينده تلويزيون سياه سفيد خونه ماماني بلند تر شد، صورت ماماني پر از هراس بود، انگار پسرهاي خودش بودند، بلند گفت خدا به مادرشون صبر بده، دل ام تنگ تر شد تو سينه ام، مي ترسيدم كه اين سربازها برنگردن.. چطوري ميتونستم بفهمم كه كدومشون برميگردن .. حس ناتواني به اضطرابم اضافه شد.. تصاوير به صورت معجزه اسايي برگشتن به الان، شب ، تخت مون، بغلش، بوش، رفتنش، فردا صبح، اتوبوس.. اضطراب .. 

دلم مثل دلت خونه شقايق ..

امشب دختر خاله ام بهم مسيج داد و حالم رو پرسيد.. دلم رفت .. غصه زندگيش هر بار كه يادش ميفتم حالم رو بد جور بالا پايين ميكنه  خاله ام سه سال پيش فوت كرد.. مريضي بدي گرفت.. كلا خاله بد اخلاقي ميكرد با دختراش. خيلي سخت ميگرفت.. مدام درس و خواستگار و كمال دختراي مردم رو ميزد تو سر دختر خاله هاي نازنين من.. دوتاشون مهربون .. دوتاشون خانوم..  خاله ام بعد ترك شوهرش با فقر شديدي مواجه بود.. دخترخاله ها قرباني اين شرايط بودن..پدرشون ازبچگي نبود .. يعني بود اما از يه زماني ديگه زندگيش رو از خاله بداخلاق جدا كرد و رفت.. هفته اي يكي دو بار ميومد به بچه ها سر ميزد.. نه اينكه خيلي مسئول باشه اما دلسوز بود.. ميشد باهاش از بداخلاقي هاي بي پايان خاله حرف زد.. خاله كه مريض شد دوتا دخترش هردو ازدواج كرده بودن و سروسامون گرفته بودن.. پسرخاله كوچيكه هم در شرف ازدواج بود.. خاله بد جور مريض شد. خيلي بد.. دختراش تا اخر باهاش بودن ، كلي قرض و قسط گرفتن تا مادرشون درمان بشه.. نشد. دخترخاله وسطي ام بعد فوت خاله چند ماه افسرده بود .. اما بعد حامله شد.. همه خوشحال بوديم كه زندگيشون عوض ميشه.. بچه مياد  شادي مياره.

صبح هاي افتابي خانه