Skip to main content

Posts

Showing posts from 2019

فکر های هفته یازدهم

احساس بهم ریختگی میکنم.  زمان برام به یک زندان تبدیل شده که می خوام از توش بیرون بیام و برم به آینده. برم به جایی که این دغدغه ها تمام شده و من  خودم هستم و رهایی از این فکر های زندانی کننده  امروز سهشنبه است و من خیلی خسته ام. از خودم و از این فکر هام و از این فضایی که درش هستم. میخام جوری از اینجا در بیام اما راهی نیست.  شب هام هم تکراری شده. مریضم و بی حوصله. ساعت ۹ میرم میخآبم و به این امید که زمان زود بگذره میگذرونم احساس میکنم بی تاب ام. اون جوری که تو استخری و نفست تموم شده و میخای بیای بیرون و هوا بگیری اما نمی تونی . هنوز نمیتونی .. یکم دیگه باید صبر کنی. اون لحظه که فقط به هوا فکر میکنی و قلبت کمی تند تر میزنه و تمرکز نداری!  این روز ها تو اون لحظه ام  ده هفته و چهار روزه . دیروز کمی احساس پریود داشتم و سکته کردم . آرامش طولانیم جاش رو به ناامنی شدید داد و تا شب دیگه از این حامله گی قطع امید کردم. خیلی حس تلخی داشتم. همش هم میرفتم دستشویی و چک میکردم ببینم خون ریزی ندارم..  وسط هفته یازدهم هستم و فردا نوبت دکتر دارم. هنوز هر روز مریضم و هر روز دلم بهم می
poet  Mary Oliver : “Someone I loved once gave me a box full of darkness,” she wrote. “It took me years to understand that this, too, was a gift.”

فکرهای وسط هفته هشتم

۱- وسط هفته هشتم هستم. یکمی تقلبی میشه انگار وقتی دو هفته الکی اضافه میکنیم بهش  ولی من که از ۶ هفته قبل آماده بودم ۱۰ هفته .. ۱۰۰ هفته  احساس سرگیجه میکنم. دیشب چنان به این که قرصم رو خوردم یا نه شک کردم که نمی تونستم هیچ جور به حافظه ام اعتماد کنم . بنابر این دوباره یک قرص دیگه خوردم و خیلی خیلی بد خوابیدم .. خیلی بد! خواب دیدم که خونریزی کردم و خیلی خیلی بد بود حالم. نگران بچه بودم. بیدار که شدم وقتی خواستم قرص واژینال رو بزارم دیدم دستمال صورتی شده و سکته کردم. نمی تونستم درست فکر کنم. ترسیدم که نکنه خوابم تعبیر شده باشه ..  بعدش به شدت احساس سوزش و خارش میکردم انگار هرچی پماد میمالیدم فایده ای نداشت. حالم خیلی بد بود .. زنگ زدم به دکتر زنان . نوبت گرفتم و به منشی دکتر گفتم. گفت قرص واژینال بگیر. گفتم پروژسترون که استفاده میکنم واژیناله. گفت پس شب قرص قارچ رو بزار, خیلی بد بود .. نمیتونستم بهش بگم که دو بار پروژسترون دارم یکی صبح یکی شب.  اینکه نمیتونم درست فکر کنم خیلی بده. اینکه نمی تونم مستقیم حس کنم. اینکه سر در گم و گیج هستم.  نگران بودم که بهت اسیبی وارد شه . نگرا

۶ می ۲۰۱۹

به این دنیا تورا دعوت میکنم  تویی که معصوم و آرام و کوچکی  این دنیا زیبا نیست کوچک من  اما انتخاب بین وجود داشتن و وجود نداشتن است  و من صد بار برای هر کسی که دوستش دارم وجود داشتن را خواهانم  و برای تو که خیلی عزیزی  وجود داشتن حس خیلی قدرتمندی است  لحظاتی که برنده میشوی غرق لذت خواهی شد  و لحظاتی که می بازی مزه دهانت تلخ خواهد شد  اما وجود داشتن  ورای همه ی جنگ ها و خونریزی ها و سیاست مدار ها و بازی هاست  ورای همه بدی هاست  امروز برای بار دوم دیدم که قلبت تند تند میزند. و بزرگ تر شده ای و خیلی جسورانه میخواهی به این دنیا بیایی  سالم باشی و پایدار عزیزمن  

یک روز قبل از تمام شدن هفته هفتم - 2 mai

هنوز اگه یکی حالم رو بپرسه چندان جوابی ندارم که بدم  امروز یکم شکم درد دارم و یک عالمه سر درد .. میگم شاید بخاطر این همه پیتزا بود که خوردم اما گشنه ام بودم و چاره ای نبود.  بعد از ناهار حالم خیلی بد شد. جوری که نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم. رفتم نیم ساعت نشسته مراقبه کردم و تقریبا خوابم برد. هنوز هم چشمام و سرم درد میگیره. اما سر درد عجیبی که لحظاتی ناپدید میشه و باز برمیگرده. یک ۵ دیقه میتونم بگم سر درد نداشتم .. بعد دوباره گیج میره .. به جاناتان میگفتم روز هایی که علائمی ندارم عصبی و نگرانم. و روزهایی که علائمش هست مریض و نزار! میخام اما چند کلمه ای با این زندگی که درونم داره رشد میکنه صحبت کنم  سلام پسر. میدونم که پسری بدون اینکه بدونم چرا!  وقتی یک ماه پیش رفتیم دکتر تا دو تا تخمک رو به رحم ام منتقل کنه فهمیدیم که تخمک ها رشک اپتیمم نداشتن . اون روز دکتر گفت که شانس کمی هست که بمونن و پا بگیرن. اشک هام بند نمی اومد. چاره ای نبود جز گرفتن ۱۵% شانسی که داشتیم و صبر! وقتی دکتر با خوش بینی شما رو منتقل میکرد بهمون گفت امیدوارم که ماه دسامبر ببینمشون, یادم نمیره که حرف

۲۹ آپریل - دیدن پالس قلب

اگه از حال و هوای دو هفته گذشته بنویسم باید بگم که خودم هم خودمو نمیشناسم.  اینقدر از صبح تا شب احساسات و احوالم متغیره که نمی تونم جزییات حال و هوای امروز صبح رو وقت غروب به یاد بیارم. امروز صبح زود نوبت دکتر داشتیم. این روزا که میریم دکتر تو ماشین کم طاقتم. جاناتان مثل رایو از لحظه بیدار شدن حرف میزنه. تو ماشین بار دومه که میخام فقط حرف نزنه بسکه نمیتونم هیچ چیزی رو پردازش کنم . بیچاره منو از خونه میبره پتسدام برمیگردونه خونه خودش میره سر کار. از ۶ تا ۹ رسما راننده منه.. صبح امروز دکتر با هیجان و صدای جیغی اش گفت امروز باید ضربان قلبشو ببینیم. من دستپاچه گفتم امروز؟ (انگار با امتحان سر صبح غافلگیر شده باشم ) اصلا آماده نبودم همش فکر میکردم هفته دیگه است .. هفته نه؟.. همین امروزه؟  تو فاصله لباس کندن و دراز کشیدن تا فرو رفتن اون میله سونو گرام تو واژنم با خودم فکر کردم خوب اینم  قلبش امروزکه پیدا نیست .. و همون لحظه به خودم گفتم پس همه بچه های من بی قلب ان ؟ نمیشه که ..  و خانوم دکتر گفت اینها.. اینجا یک چیزی پالس میزنه .. گفتم اندازه اش درسته ؟ گفت باید ببینم (جوابمو

It's not about you

۱- با ضعف و ناتوانی ام یکی شدم و دست از مبارزه برداشتم به خودم و به جهان گفتم که من تسلیم محض ام. تسلیم! دنبال شمردن و آزمایش و عدد و رقم نیستم. تست و شماره و نمره رو میسپرم به جاناتان و دکترا. خودم میمونم و این حس بدوی انسانی و زنانه که برام مونده .. همین برای من بسه با ضعف و آسیب پذیری که تماما یکی میشم و به آرامی قبول میکنم که ناتوانم و با صدای بلند تکرارمی کنمش میبینم که تمام این مدت چقدر مبارزه کردم . تسلیم بی چاره گی که میشم میبینم چقدر آروم ام. دنیای آدم های بی چاره دنیای خیلی آسون تریه. توش دنبال راه نمیگردی. میدونی همینیه که هست. مهم نیست تو چی هستی و چی میخای.. همینیه که هست. آرامشی که با قبول کوچک بودن به آدم دست میده وصف ناپذیره. یک جور ایمان آوردنه انگار! مثل یک حیوان اهلی که تسلیم دستای قدرتمند صاحبشه. ۲- فیلم محبوب من دکتر استرنجه ( Dr. Stephen Strange ) . جراح مغروری که در یک تصادف همه توانایی هاشو, مخصوصا دستاشو از دست میده. در مسیری که برای برگردوندن توانایی هاش طی میکنه با یک ارشد به اسم  The Ancient One  آشنا میشه. وقتی ارشدش ( The Ancient One ترجمه اش چی
نمیدونم چی بگم  نفسم بند اومده  احساس میکنم که خوابم  احساس میکنم که خیلی خیلی ممنونم.  جواب آزمایش امروز مثبت بود  امیدوار بودم میتونستم بیشتر بدونم  گفت خانومه که نرم مثبت بود .. شاید معنی اش این بود که اون هورمون مهمه خیلی زیاد بالا نبود اما به هر حال بالا بود  و از مرز حامله شدن رد شده بود و من میخام کمتر و کمتر بدونم میخام بیشتر و بیشتر صبوری کنم و حس کنم و فکر نکنم  به نوشتن کتابم فکر میکنم  به سر فصل هاش  چقدر آخر هفته ای که گذشت من اسیب پذیر بودم .. چقدر زنی که منتظر جواب آزمایشه آسیب پذیر و ناتوانه  چقدر مظلوم و بی دفاعه در مقابل نگرانی پریود شدن  چقدر گاهی زندگی آدم و در موضع ضعف قرار میده  - تمرین ۱۰ تا ۱ قدر دانی میکنم که خیلی اثر بخشه  - وقتی رقابت با کسی (بغل دستی ام ) میاد سراغم به طاهره دیروز فکر میکنم. به اینکه امروز چی دارم که دیروز نداشتم  میخام برم یک دور مدیتیشن کنم و یک چرتی بزنم  امروز ۱۵ آپریل بود  دیروز خودم تنهایی مونا رو بردم پرورشگاه حیوونا و تحویلش دادم 

۱۳۹۸: دست نوشته ای برای تحویل سال نوشته شده از سر کار

از اون عید هاست که عید شده ولی قلب من هنوز تو سال گذشته دنبال گمشده هاش میگرده. عید شده ولی من اصلا آماده نیستم. هفت سن نخریدم. چیزی نچیدم. یک دونه سیب از شرکت بردشتم بیارم  خونه, با سیر و سرکه و سکه که خونه هست  .. شمردم ببینم چند تا سین میمونه ..   سبزه و سنبل و سماغ کم هست. میدونم وقتی این چیزا رو بزارم کنار هم برای گربه ها هم سال نو میشه. میتونم تصور کنم سبزه براشون حکم بهشت داره. شاید اصلا برم سبزه مخصوص گربه بگیرم.  غمگین ام که سال جدید شده و من هنوز تکلیفم با خود قدیمی ام روشن نیست.  که برای برنامه سال نو چیز تازه ای ندارم غیر از اینکه بنویسم: خداحافظی از مادر شدن  که برنامه زندگی که برای خودم چیدم با اون چیزی که طبیعت برای من چید جور در نیومد و من چاره ای ندارم جز اینکه تسلیم تصمیم طبیعت بشم.  که چقدر سختمه به خود قبلی ام بگم خداحافظ و از نقشی که سال ها یواشکی براش تمرین کردم جدا بشم و خودم , مسیرم و برنامه زندگی ام رو برای بار اول بدون داشتن بچه تصور کنم. نقش های دیگه هستن اما این یکی شون قرار نیست پر بشه.  غمگینم .   هر چند ساعت یکبار همه این رو از نو مرو

نظری از دنیای آدم های بیرون

اخطار : این یک نوشته تاریکه تقاضا : تورو خدا به خودتون نگیرین و بعدش در موردش با من حرف نزنین.  زن های هر روز رو به سه دسته تقسیم بندی کردم: اونهایی که مادر شدن و هیچ نمیفهمن من/ما چی تجربه میکنم. اینها خوش بین و مهربان و امیدوارن و بعضی هاشون سکوت میکنن  وبعضی ها هم میگن بابا چیزی رو از دست ندادی والا ما حسرت یک خواب کامل و یک ساعت تنها با شوهرمون و یک حموم  آسوده به دلمون مونده .. بعضی ها شون هم که خیلی کار محورن از داشتن بچه خیلی احساس عقب موندن از پیشرفت های کاری میکنن .. رقابتی ها هم ته دلشون برنده شدن و یک احساس امنیتی میکنن ..  هر کی به نوعی!  دسته اول یک زیر گروه داره - اون هایی که دوره ای سقط / انتظار / وحشت ناباروری رو تجربه کردن - اون ها خیلی کنجکاون- دوست دارن بدونن چی به سر ما میاد, بیشتر از بقیه سرک میکشن. میخوان عمق احساست رو بدونن و اینکه دقیقا مشکل چیه و الان کجای مراحل پزشکی هستیم .  انگار هنوزمیخوان بدون اگه بچه دار نمیشدن چه دنیای تاریکی در انتظارشون بود و حالا با مطالعه من و چشمای همدرد و سوال های خیلی خیلی ریز میخوان بفهمن. وسط حرفامون هم یا بچه شون

2019 Resolution!

یک حسی دارم که باید وضوح سال / فصل / ماه جاری رو بنویسم. این ها چیز هاییه که تو سرم میپیچه و برای سال ۲۰۱۹ میخام سر مشق شونو تمرین کنم.. ازموضوعات کاری شروع میکنم  مهارت مدیریت  ۱. مدیریت پروژه project management  ۲. مدیریت آدمها people management  ۳. مدیریت محصول Product ownership ۴. مهارت ارتباطات Communication skills  این ها تو ذهنم میپیچه و نمیدونم ابعاد هر کدومش چیه (حدودی میدونم ) و چه دانش و توانمندی هایی براشون لازمه دوست دارم در این زمینه ها کتاب مقاله  کنفرانس یا ویدئو آموزشی, دوره بگذرونم دوست دارم این حیطه کاری رو کشف کنم و بفهمم که توانمندی های لازم برای هر کدوم چی هاست یکی دوتا دوره تو کورسرا ثبت نام کردم که باید ببینم آیا واقع بدردم میخورن مهارت تایپ کردن به شدت نیاز دارم که این مهارت رو تقویت کنم مهارت ارتباط برقرار کردن  مهارت درست به اشتراک گذاشتن.  مهارت زبان آموزی  یاد گیری زبان فرانسه در سطح A تا تابستون. دقیق تر بگم ا- ۱ برای فصل زمستون بهتر کردن زبان آلمانی و انگلیسی.. میدونی رویایی میشه اگه هر دوی این زبان ها رو درحد  زبان مادری

ققنوس

اول ماه تنمه و پر از ایده های تازه ام  هر ایده ای تو ذهن و احساسم پر از هیجان و جذابیته  انگار که هر فکر دری به روی دنیای ناشناخته و پر رمز و راز باز میکنه و هر جوانه تازه فکری در من شوق و شور حرکت و تجربه ایجاد میکنه . مثلا همین نقاشی. به نقاشی که فکر میکنم پراز ایده های تازه ام ایده های تازه و بکر که قبلا نبودن اما الان چند تا چند تا با هم میان  خودم رو مقابل یک عالم کار نکرده و پر اشتیاق میبینم  خودم رو مقابل چند تا بوم نقاشی تصور می کنم  تو ذهنم کلاس نقاشی میرم و پیشرفت میکنم  تو ذهنم با آدم ها راجه به نقاشی هاشون سر کلاس حرف میزنم  تو ذهنم کوه میکشم  چند تا کوه  پروژه کشیدن یک کوهستان تو فصل های مختلف. مخصوصا بهار با برف با آسمون خیلی ابی, اصلا لاجوردی .. مثل آبعلی همین هفته پیش کوه های آسمون ابری و برفی  رشته کوه های ستبر و تمیز  کلا میزنم تو کار طبیعت  بازم زن های زیبا میکشم تو ژست های مختلف  برای اتاق بچه های سوفیا کارتون میکشم  برای مادر جاناتان یک گل استوایی میکشم  احساسی که روز ها داشتم رو با یک طرح ساده تصویر میکنم  خواب هامو تصویر میکن