١ امروز هیچ کار کردنم نمی اید. هیچ ، حتا عذاب وجدانی هم که در اثر کار نکردن حس میکنم به قدری ناچیز است که به حساب نمیاید. انگار امروز را باید کار نکنم و همین هم که هست. سه دوست تازه ام مردان بزرگ سالی هستند که بچه های نوجوان دارند و هرسه از همسرشان جدا شده اند. این تصویر، احتمالی از آینده تشکیل خانواده به من میدهد . احتمالی که خیلی هم واقعی است . این آدم ها روز های شادی دارند و ناراحتی شان دوری از بچه هایشان است . و اینکه پارتنر تازه همسرشان وقت بیشتری با بچه ها میگذراند. یک برش زنجبیل روی مزم گذاشته ام که سرفه ام گرفت گاز بزنم. این اواخر سرفه هایم به قدری شدید بود که غذایم در معده باقی نمیماند. زندگی ام به دو بخش تقسیم شده. جدا شدن از پسره و عادت کردن به زندگی جدید . ٢ فیلم قبل از نیمه شب رو میدیدم . جایی از فیلم کسی میگفت که لذت های بدون عشق به آدم دیگه رو باید تجربه کرد. کس دیگه ای میگفت همسرش مرده و بیشترین چیزی که دلش رو تنگ میکنه وقتیه که شب ها اون در این فاصله ازش (فاصله رو با دست نشون داد ) خواب بود. ٣ نمیخوام با آدم ها برم بیرون . نمیخوام آدم ها وقتم رو پر کنند. نمی
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-