Skip to main content

Posts

Showing posts from November, 2016

دل تنگ ام .

 دل تنگ بابا ام . دل تنگ مامانی ام . دل تنگ مرده هام و زنده هایی که چند ساله ندیدمشون . دل تنگ روزایی ام که زنده های پیر خواهند مرد. و زندگی به نظرم جای تنگ و تاریکی میاد خالی از انسان هایی که رشته های عصبی  من بهشون وصله و شنیدن صداشون و بوی تنشون من رو به برق وصل میکنه. دل تنگ تهمینه ام و دیوانه بازی هاش  که من رو بی نهایت یاد بابا میندازه. خونه مامانی ام که سال هاست فروختنش .  ساناز که چقدر دلش برای همه میزنه. خاله هام و غذاهاشون . مکانیکی دم خونه مامانی ام و احمد آقا و روزهای که بابا ماشینش رو میبرد اونجا تا روغنش رو عوض کنه. پوریا که مینشست دم مغازه احمد آقا تا مامانی صداش کنه . خود مامانی. خونه اش . چرا باید خونه مامانی دیگه نباشه ؟ هنوز همه خواب های من اونجا اتفاق میفته . امروز حس کردم که مامانی رو سال هاست ندیدم و چطور وجود من این دوری رو تحمل کرده ؟ چطور تونستم که نبینمش و قلبم داشت از جا در میومد.   انگار من دو تکه شدم . انگار اون دنیا ها رو یک طوفان از جا کند و با خودش برد. انگار که ایران رفتن هم چیزی رو تغیر نمیده .  هر بار که رفتم ایران رفتم سر خاک بابا , سر خاک ماما