Skip to main content

Posts

Showing posts from July, 2015

بسه دنيا ديگه بسه..

دو هفته است اشپزخانه مان وسط هال ولوست  درست به همين راحتي! ٤ تا كيسه ان پشت است كه در عكس معلوم نيست.. در اشپزخانه براي تعميراتي كه به ما تحميل كرده اند جاي وسيله نيست.  اين منظره اي است كه به محض ورود به هال ميبينم حوصله جوش زدن براي بهم ريختگي خانه را ندارم. غذا اما ميپزم هنوز..تحمل غذاي رستوران را اصلا ندارم.. از اين اما خسته نيستم از دوتا بِدِه كاري كه دارم و هركار كه ميكنم بهش نميرسم بسكه اين خانواده من مشكل دار است. از مامان و تهمينه خسته ام كه قرض مثل دوست نزديكي هميشه در كنارشان است. و راه بهتري براي زندگي پيدا نمي كنند. خسته ام كه من هم مثل انها قرض دارم .. دوست دارم ول كنم و فقط به زندگي خودم بچسبم. به امنيتي كه كنار ژان دارم. به اينكه ادم قرض نگيري است.  احتياج دارم دوتابدهكاري ام را زود زود بدهم ..

ادم ها

  امد ارام ايستاد جلوي نيمكت ما. در ساك صورتي رنگش دنبال چيزي مي گشت. كند و بي عجله مثل همه ادم هاي در اين سن و سال. كارش از گشتن تمام شد. رفت در صف بستني ايستاد .. حواسم پرت شد..ده دقيقه بعد با يك بستني ليواني با بزرگترين خامه دنيا خودش را در نيمكت جلوي ما جا كرد. كيف صورتي رنگش را ارام و با تمانينه كنارش گذاشت و تمام نيم ساعت باقي را با همان آهستگي  خاص خودش بستني خورد. 

Back to black

موهام رو رنگ كردم  رنگ خودش، هموني كه قبل همه رنگا بود.. سياه .. قهوه اي تيره  برگشتم به خودم. احساس اشنايي دارم. اما ديگه مو قهوه اي نيستم .. ژان اصرار داشت براي اولين بار خودم بشم. تا حالا من رو با موهاي واقعي نديده بود. نتيجه خيلي به اصل نزديكه  سلام به روز هاي قديمي  سلام به خودم 

كيك عروسي

٢٠ جولاي سوفيا و تومي دوستاي خيلي قديمي ام با هم عروسي كردند  من خيلي خوشحال و غمگين بودم همزمان  غمگينش رو فعلا كنار ميگزاريم از خوشحاليم ميگم.  ژان دقيقترين همكار دنياست :) با همكاري هم اين كيك رو براي عروسي شون در اتاق هال !! پختيم و دكور كرديم . در شرايطي كه اشپزخونه ما در حال تعميره.. ژان كرم كيك  رو حاضر كرد و هم من بعد از پختن كيك  و اضافه كردن كرم و موز در بين سه لايه كيك، سپردمش دست ژان تا روش رو با پيست شكر بپوشونه و خودم رفتم سر كار وسط روز بهم مسيج داد كه كيك خراب شد فراموش كن يكي ديگه بخريم و من قبول نكردم دليلش اين بود كه ژان اين رو خراب حساب ميكرد!  بهرحال با اصرار من ادامه داديم بعد از كار اومد دنبالم تو ايستگاه قطار. من با دسته رز منتظرش بودم تا كيك رو دكور كنيم. اين شد نتيجه همكاري ما  خوبه دوستش دارم 

صدا ها

كجام  چي ميخوام   سالهاست صداي نامفهومي به زباني ناشناس در من زمزمه ميكنه.. نميشناسمش.. نمي فهممش..  صداي بهتري رو ولي مي شنوم. صداي گرم  بايد هام رو  .. هر روز خوب بهش گوش ميدم.. هر روز تن اش رو بالا ميبرم و ادامه ميدمش. صداي محكم و خوب بايد ها. صداي امن و مويد بايد ها..  بايدهايي كه خودم به كمك اطرافم در زمين كاشتم و ابشون دادم  بايد درس بخونم..بايد برم مدرسه بهتر..بايد برم رياضي.. بايد ليسانس بگيرم .. بايد كنكور بدم بايد فوق رو جمع كنم.. بايد دكترا بگيرم .. بايد درسم رو جمع كنم بايد تمامش كنم بايد صبح برم سركار . بايد تحمل كنم.. بايد زندگي كنم..  و صداي بايدها  در دنياي بيرون كلي هواخواه دارن. يك عالمه تماشا چي برام دست ميزنن و سوت ميكشن و هورا ميگن.. يك عالمه برنامه ريزي و هزينه شده تا من اين بايد ها رو مثل هزاران نفر ديگه به طور مرتب انجام بدم.. و اون اواز ساده ي اروم هر روز كم رنگتر و غمگين تر ميخونه.. مثل ترانه هاي دلگير فرانسوي يا امريكاي لاتين كه يك كلمه اش رو نمي دونم اما قلبم رو تصرف ميكنن..  عكس: فرانكفورت اُدِر در شرق المان و مرز لهستان

اخرين لحظه هاي بيداري

شب ها سخت به خواب ميروم انگار تكه اي از زندگي نكرده در درونم ميماند و هي مثل ماهي بيقرار درون تنگ اب اين طرف و ان طرف ميرود.. خودش را به هر دري ميزند تا من ان تنگ را بشكنم و تكه زندگي را در اب هاي ازاد تخيل رها كنم.

اين جا

اين جا دانه دانه غمهايم را از دلم در مي اورم و در خاك ميكارم. اين جا دسته هاي فكرم را ريسه ميكنم. اين جا كمي از پوست كهنه قهوه اي زخم هايم مي كنم و جايش پوست تازه صورتي ميسازم . اين جا من ديگر خانه مادري را خانه صدا نميكنم. از اين جا خيابان هاي برلين را راه خانه ميكنم. و چقدر اين اهلي شدن ارامم ميكند. انگار ان هميشه گمشده كم كم دارد برميگردد..  عكس از خودم 

روز ها

ساعتها پشت هم گزارش مينويسم. جدول ميسازم. براورد ميكنم كه چند نفر امروز خريد كرده اند. برايم اهميتي ندارد. راستش خوشحال ميشوم كاركرد نابسامان ان شركت را ميبينم. هيجان كار داشتن جايش را به حقيقت من و ماشين داده. حقيقت يك شغل بدون ارتباط انساني. ساعتها مقابل كامپيوتر مدام خودم را به تعويق مي اندازم. اين بين لحظه اي سرم رابرميگردانم تا كمي اسمان ازسقف شيشه اي ساختمان بدزدم..  زنداني تر از اين نمي شود..  بايد دنبال شغل تازه اي باشم. حتي فقط به خاطر كمي اسمان بيشتر.. كمي هم انسان بيشتر..  

به هم ريختگي

من از تو راه برگشتي ندارم  به سمت تو سرازيرم هميشه عكس از اتاق خواب ..

از نوشته هاي قديمي ٢..

نامه 'ف' .. وقتی خوندمش خیلی حالم گرفته شد..یادمه همون موقع روزهای اولی بود که رسیدم این رو برام فرستاد .. حالم بد شد..تو اون قیری ویری روزهای اول که مغزم داشت هنوز اطراف رو به صورت کاملا بدوی شناسایی میکرد و من مثل بچه تازه به دنیا اومده همش گیج و خواب آلود بودم ,  خوندن این نامه منو برد ایران, زنجان.. تهران.. فرودگاه .. سرم گیج رفت.. سریع  به خودم گفتم هیچ حسی نکن .. اما یک کوچولو.. خیلی کوچولو .. برگشتم تو آفیس خیابون  اشتروشن هوف    طبقه سوم .. پشت میز .. دوباره خوندم.. رفتم.. برگشتم..  تاريخ  5/10/2009 ---------------------------------------- تقديم به طا ملقب به پرپري  ساعت 11:24 دقيقه است و من در حال تايپ پايان نامه و رفع ايراداتي ام كه  دكتر قنبري برام تعيين كرده و آهنگي  از رضا صادقي تو گوشمه و گوشيم رو سايلنت از صبح دلم گرفته عصري كه رفتم دانشگاه و ميز خالي طا رو ديدم بيشتر دلم گرفت ميزي كه روش نوشته:اين ميز و آن كامپيوترمتعلق به همه است... اتاقمون تو دانشگاه خيلي سوت و كور شده ساعت 11:26 دقيقه است رضا صادقي همچنان ميخونه... زندگي نقطه سر خط...بي وفايي شده

جاده هاي شمال محاله يادم بره!

در راستاي اضافه كردن تفريحات ارزان و كوچك به زندگي مون كه خيلي خوش ميگذره توش :)  اين شنبه كه هوا خيييلي گرم بود و احساسش به حدود ٤٠ درجه هم ميرسيد ما سوار قطار تخفيف دار اخرهفته شديم و زديم به جاده به سمت شمال ! اولين قطار اونقدر شلوغ بود كه جاي سوزن انداختن هم نبود برا همين ايستگاه بعد پياده شديم و به صورت كاملا پويا مسير رو از شمال به شمال شرق تغيير داديم. يك درياچه پيدا كرديم ته شمال المان كه به درساي بالتيك وصل ميشه.  اينجا مرز المان و لهستان در شمالي ترين نقطه ممكنه ! دوتا كشور با يك درياچه بزرگ بسان درياي خزر  از هم جدا ميشن!   اين هم جنگل وسط راه ! گاهي فكر ميكنم المان همش همين جنگل و درياچه است و ميشه اين عكس رو همه جاش كپي پيست كرد. اما تا ميام حوصله ام سر بره و غر بزنم جلو خودمو ميگيرم ! يعني ادمي توانايي داره از زيبا تري جاي جهان هم حوصله اش سر بره و دلش جاي جديد بخواد.  

۲- شب ها

شب ها كه ميام خونه بدوبدو ناهار فردارو با سالاد و شام امشب اماده ميكنيم و از روزمون براي هم ميگيم.. بعدش اگه حوصله كنيم شام رو با يك سريال پليسي ميخوريم و يا همينطور حرف ميزنيم كه دير وقت بشه و بخوابيم. زندگيم با ژان مثل يك بچه داره رشد ميكنه و بزرگ ميشه و هر روز جلوه جديدي از خودشو نشون ميده. گاهي دوتامون ساعت ها  در لذت و عشق هستیم و گاهي استرس ميگيريم با مسائل جديدي كه پيش رومونه چطور كنار بيايم. مسائلي كه مثلا تا ديروز نبودن يا نميديديم. من در جهاني كه هستم هر روز بيشتر اثر فرهنگی  كه دارم  رو ميبينم. مسئله فرهنگ و تفکر (منتالیتی) خيلي عميق تر از اونيه كه من فكرشو ميكردم. يعني هرچي ادم واسه خودش ساختار فكري ميسازه هنوز اون ته چيزايي كه پدر يا مامان ادم در بچهگي ياد ادم داده يا ادم به عنوان الگوي زن بودن يا مرد بودن يا اصلا زندگي مشترك ازشون گرفته تو ادم ميمونه و تو زندگي يه جايي از پشت همه تحصيلات و شعور ادم سر درمياره..به خوب و بدش كار ندارم. وقتي طرف مقابل ادم كاملا از يك ريشه متفاوته اون مدلی که از زندگی مشترک داریم با هم فرق میکنه .. چون نقش هایی که پدر و مادر هامون در تمام

۱- صبح ها

سالهاست چيزي ننوشتم  فكر ميكنم دليل اصلي اش اين باشه كه در كنار كاري كه پيدا كردم تمام وقتم مي دوام و در زمانهاي استراحت  خودم رو به ارومي از يه گوشه تماشا ميكنم. اضافه وزن سال گزشته رو كم كردم و دوباره خودم شدم..اين تغيير هايي كه در ٤ ماه گزشته در زندگيم صورت گرفته من رو ارام و ننويس كرده. البته واقعا هم وقت زيادي برام نميمونه. سر كار هم خيلي بعيده وقتي پيدا كنم راحت برا خودم بنویسم !! رييسم سر كار درست پشت سر   من ميشينه و هر ساعت كه ميره يه سيگار بكشه اول مانيتور من و سابين همكارم و رو چك ميكنه. سابين يك دختر فرانسويه ۲۷ ساله است كه سه ماه قبل من اومد و دو ماه هم طول كشيد تا من احساساتم رو با حقيقت پيدا كردن دوست جديد سر و سامون بدم و يه راهي هم پيدا كنم كه با اون دوست بشم. با دوست شدن مون بازار جك ساختن از ادمهاي شركت هاي مختلف كه باهاشون كار ميكنيم گرم شده و پيش اومده از ته وجود با هم بخنديم ..  من و سابين از اينكه مانيتورمون چك ميشه گاهي احساس كنترل شدن ميكنيم! ولي خب زياد هم مهم نيست. صبح ها بين ٧تا ٨ از خواب پا ميشم صبحانه ميخوريم و با اسب سياهم ميرم افيس  معمولا ي