Skip to main content

Posts

Showing posts from July, 2011

منی که در مسیر سادگی گم و پیدا میشوم

جمعه شب اینجا  یک پستی نوشتم در باره خانواده ام. قصه هایی رو که سر دلم باد کرده بود نوشتم.. قصه های غصه دار رو . اما بعد دیدم برای من و پدر مادرم بد میشود همه شما بدانید که چه در خانه ما، پس پشت همه تعارف ها و محبت ها و احترام ها چی میگذره . بد میشه اگه همه بدونند چه اتفاق های عذاب آوری در جهان من.. به موازات  شیکی خارج زندگی کردنم و اتفاق های هیجان انگیزی که برام  میفته و عشق ها و شوق هایی  که دارم .. وجود داره .. اصلا از بدی نوشتن که هنر نیست. هر آدمی بشینه میتونه ساعت ها بنویسه .. خلاصه جمعه شب اتفاق هایی که  برای چندمین بار به من احساس عدم امنیت و اعتماد شدید به پدر مادرم بهم داد رو قبل رفتن به مهمونی نوشتم اما منتشر نکردم. قرار مهمونی رو با هم خونه ایم از هفته پیش گذاشتیم و نمیشد برنامه رو بهم زد. هی اشک هم رو پاک کردم و نیشم رو الکی باز نگه داشتم و موهای فری ام رو گذاشتم بیاد تو چشم.. شب رو به حرف زدن و به روی خودم نیاوردن گذروندم. فرداش رفتیم نیو جرسی و بدم دریا .. شهر ساحلی زشتی بود که ساختمون های تجاری و هتلی تا دم خود دریا اومده بود و دریاش هم به اندازه خزر خودمون کثیف بود و

در ستایش سادگی

احساس دگرگونی دارم . احساس  ایستادن روبه روی ۲ ماه گذشته ی زندگیم .  ایستادم روبه روی خودم ..احساساتی که از روز اول اومدن اینجا تجربه کردم.  تنهایی های مختلفم . بیتابی روز های اولم.. خونه پیدا کردن ظرف ۲ هفته توشهر غریب.. بدو بدو های روزای اول .. از دست دادن هام .. فکر میکنم مهمترین دستاورد این چند ماه تنها زندگی کردنم این بود که یاد گرفتم فراموش کنم آدم ها و مکان هایی که به دیدن شون عادت  دارم اینجا نیستند.بعد از یک عالمه احساس دوری و دلتنگی البته ..   دلم .. چشم و روحم رو باز کردم به روی تازه گی و به خودم گفتم هر چه تازه تر بهتر.. این شد قانون این روزا.. دیروز قصد سفر کردم به سرزمین های جنوبی.. بلیت رو که خریدم دیدم چه راحت دارم پشت هم به استقبال تازه گی میرم. چه آسون سرزمین های تازه و انسان های تازه رو میپذیرم..   رفتم دریا و  باغ وحش و موزه و مهمونی هایی که در شرایط همیشگی حتما رد میکردم دعوتشون  رو .. رفتم یک دست موی کوتاه به خودم هدیه کردم.. لباس های خیلی ارزون خریدم.. و همین شد زندگی من .  پسره و دوستان دیگه ام رو سپردم به "سادگی". یک روز دیدم همه مسایل جهان رو پیچیده

its so true

پسره آرامش میاره با خودش ثبات میاره.. هیچ ترسی از حقیقت عریان نداره.. به من اهمیت میده اون جوری که دوست دارم به من توجه میکنه اون جوری که همیشه خاستم و هیچ وقت به این خوبی نداشتم.. انگار زمان منجمد میشه وقتی احساس دوری میکنم  ازش .. کند میگذره ... انگار هیچ وقت نمیاد اون لحظه که من برگردم خونه. حرف زدیم که وقتی من برگشتم با هم زندگی کنیم تو خونه اون که بزرگتره حرف زدیم که قابلمه و  آبکش بزرگ نداریم تو خونه مون.. مایکروویو نداریم.. مخلوت کن خوبه بخریم ... گفتیم هرکی (من )  از راه اومد لباسش رو ریخت اونیکی (پسره) حرص نخوره راجه به جزییات زندگیمون حرف زدیم. دلم پره امشب از احساس خوب ..  برا اینکه اون اینهمه خوبی داره تو وجودش ... خوبی هاش از من و آدم های دیگه مستقله ..هر کی باشه و نباشه اون خوبه.. باید به خاطر کنار پسره بودن از کی تشکر کنم ؟

خیلی مهم .

اینجا مینویسم که پس فردا اگه از خودم پرسیدم چیم کم بود که بچه آوردم یادم بیاد.. "چیم کم بود " امروز من بعد از چند روز غش و ضعف رفتن واسه بچه های مردم تو خیابون به این نتیجه رسیدم که گور پدرش .. حتا اگه سینگل مام  هم بشم بچه میارم.. من عاشق بچه دار شدنم ..اگه شد شبیه خودم باشه .. اگه هم نشد یک کوچولوی شیرین به فرزندی قبول میکنم. اینقدر من روزهای قبل سمینار و پریود شدن تحت تاثیر هورمون هام هستم یعنی.

ما در این روزهای کم صحبتی

از پسره بی‌ خبرم. تا اینجا خیلی‌ عالی‌ بودم تو این بیخبری، خودم به خودم آفرین میگم .. اما دیگه ته وجودم یک چیزی تحلیل میره. خسته ام. امروز.. صبح رفتم ببینم به من گواهینامه میدند یا نه.. خانومه گفت باید ویزات حدِ اقل ۶ ماه باشه از امروز.. و مال من فقط ۴ ماه داره.. ته وجود تنبلم خوشحال شد که لازم نیست بره تست پزشکی بده و کلّی کاغذ بازی کنه. رفتم یک جفت کفش خریدم و یک عینک آفتابی و یک عالمه جوراب و شورت. تو این روزا خیلی‌ پتانسیل این رو دارم که بیام پایین و بشینم زار بزنم و پر توقعی کنم و دلم بخواد پسره باشه.. یک جور جدیدی هم شدم. اون جمله این که دختره تو بار بهم گفت تو پست قبلی تکونم داد شدید. دیشب که رسیدم خونه دلم تنگ بودم و به حالت زار افتادم رو تخت.. اینترنت نداشتم.. خودم بودم و خودم. بد از یک عالمه اضطراب و پریشانی آخرش گفتم می‌خوای امروز رو به هر بهانه‌ای خراب کنی‌. بدم اومد که حال خوب من وابسته به وجود دیگرانه.. پا شدم رفتم میوه خریدم.. هندوانه و گیلاس و هلو و سیب و پرتقال و یک عالمه گیره مو و زلمزیمبو .. برگشتم ولو شدم رو کاناپه اشپزخونه.. تلویزیون رو روشن کردم الن اومد.. گیلاس خ

the fact is so simple

"What is inside the rejection but No?! you don't like me, ok,  that's fine, I like myself" the dunked girl told me when she was motivating me to go and talk to new stranger people and make friend when I went to a bar alone. 

به امید* زنده ایم.

فکر کن خونه داشته تو یک کشور دیگه.. آرامش نسبی.. دوست داشته.. هزار تا کار داشته.. برنامه ریزی کرده بوده واسه زندگیش..آخ که دلم خونه.. فک کن شاید میرفته ورزش.. شاید لوبیا پلو دوست داشته.. شاید نماز میخونده به شیوه خودش.. شاید ماه گذشته سمینار داشته نتونسته بره.. حالا تکلیف خونه ش و همه اسباباش چی‌ میشه؟  آیا کسی‌ رو داشته اینجا که به استادش بگه دیگه نمیاد سر کار.. چون بهش اجازه نمیدن؟ تکلیف زندگیش.. ساعت هاش.. روز هاش.. اون عمری که میتونست یه گوشه کلی‌ کار مفید کنه باهاش.. تکلیف خلاقیت هاش .. احساساتش.. روحش.. دلش.. درد هاش.. تکلیف زندگیش دست کیه الان.. از صبح دلم آشوبه.. از صبح یادم میاد که هر از گاهی‌ تو دانشکده میدیدمش.. هیچ اهمیتی نداره که دوستم بوده یا نه‌. دلم از بیگناهیشه که داره میسوزه از صبح.. *** امروز صبح که ما از خواب پا شدیم بریم پی‌ کارمون اونم از خواب پا شده.. با یه روح پاره و تن‌ خسته.. با حسی که من هرگز نمیتونم درکش کنم..پشت میله‌ها از خواب پا شده.. کاش هم بند داشته باشه.. تنهایی آدم رو دیوونه میکنه.. *** کاش یکی‌ بهت بگه حتی کسائی که هیچ وقت نمیشناختی شون از اسارت تو د

بار دیگر شهری که دوست میداشتم

هم .. خیلی‌ حرف دارم.. خیلی‌ چیزا است که باید بنویسم.. سرعت طی‌ کردن روزهام از سرعت نوشتن من خیلی‌ بیشتر شده... رفتم شهر نیویورک رو دیدم. خیلی‌ عظیم الجسته بود. اینقدر بیلبورد گنده که با سرعت تبلیغاتشون رو عوض میکردند دیدم که سرگیجه گرفتم.. با ۲ تا پسر گی‌ رفتم. یک پیرهن تابستونی پوشیدم با کلاه بزرگ آفتابی.. لذت بردم از لحظه لحظه روزم.. باید خونه‌ام رو عوض کنم. دیروز دختره ایمیل زد گفت من اتاقم رو به تو اجاره نمیدم چون یک آدم دیگه رو پیدا کردم..امروز دوباره ایمیل زد گفت بیا برو خونه دوستم.. فک کنم عذاب وجدان گرفته بود.. امروز اومدم نشستم برا ماه اکتبر برنامه ریزی کنم.. نوریا (دختر اسپنیایی تازه وارد گرم خوش اخلاق زیبا) اومد بهم گفت بریم باربی کیو. رفتیم آبجو و باربیکیو خوردیم و یک کلاه کپ مجانی زیبا با آرم دانشگاه بهمون هدیه دادند.  بدم یک عده آدم داشتند والیبال بازی میکردند.. منم عنان اختیار از کف دادم و رفتم باهاشون والیبال بازی کردم تو چمنا.. بد ۱۰۰ سال خیلی‌ به خودم افتخار کردم.. هم.. الان اومدم بلیت گرفتم برا سفر ماه اکتبر به مقصد کارولینای شمالی. شاید یه تعطیلاتی هم رفتیم همون مو

نوشته های پسره

راستی ی چیزی پسره شروع  کرده نوشتن. آدرس اینجا رو نداره  اما هی هر روز میگه من کی مشهور میشم.. چرا هیچ کس منو کشف نمیکنه..  بعد میدونه اینجوری که حرف میزنه من احساس عاشقانه میکنم.. هی تکرار میکنه .. فک کردم به دوستام آدرسش رو بدم.. هر چند به دلیل اینکه به عنوان دوست دختر خیلی شخصی سازی میکنم تصمیم گرفتم خودم نخونمش .. هیه .. یکم از خودم بعید میدونم .. حد اقل الان که دورم ازش نخونم .. http://kapakzadeh.blogspot.com/ دوست دارم مشهور شه .. خوش حال شه .. آخه مثل من شخصی نیس نوشته هاش .. ها .. کلا یادم رفت اینجا بگم پسره ادبیاتش "فرق" داره . آدم هرزه ای هم نیست به قول خودش ... همین .. به امید دیدار

دور باطل

هر بار که این کار رو تکرار میکنم احساس حماقت بهم دست میده .. بدش خودم رو سرزنش میکنم. اه آدمیزاد ناقص.

امروز شد یک ماه و ۳ هفته

خسته ام از جیم برگشتم . ۲ کیلومتر رو در ۲۰ دقیقه دویدم. اونهایی که منو میشناسن میدونن چقد این کار ازم بعید بود. من۱ طبقه پله رو سوار آسانسور میشدم پسره خوراکش این بود از تنبلی من تو راه رفتن  چیزای خنده دار بسازه .. راه ۱۰ دقیقه ای دانشگاه تا خوابگاه  رو تو زنجان ۲ بار نفس میگرفتم .. هه هه .. یه بار بدون مقدمه وسط راه نشستم.. بسکه خسته بودم حوصله راه رفتن نداشتم.. سمانه اون حرکت منو هنوز به صورت نمادین بهم یاد آوری میکنه .. بله این آدم ۲۰ دقیقه روی اون ترید میل عرق ریخت و فوتبال بانوان تماشا کرد و به خودش که احساس قهرمانی میکرد گفت  که دفه بعد بره تو هوای آزاد بدوه اگه راست میگه . تا حالا فوتبال بانوان دیدین؟ خیلی زن های جذابی توش هستن.. اصلا همه زن های فوتبالیست سک سی هستند. با اون موهای سفت بسته شده و قیافه خشن در حال دویدن.. امروز یک اتفاق مهم افتاد. صبح که رفتم در آفیس باز بود و من با دیدن دری که زود تر از اومدن من باز شده بود غرق شادی شدم. بله دیگو برگشت از غیبت صغرا.  بعد از ۲ هفته و نیم. من در تمام این مدت در یک اتاق ۲x۳ بدون پنجره که عین زندان میمونه  تنها بودم و با "کمر د

ترس از دست دادن

خواب بدی دیدم.  خواب یکی از ترس های زندگیم رو دیدم. توی خوابم شکستم  و خورد شدم و هیچ کس به حرفم گوش نمیداد . توی خوابم یک آدم عزیزی رو از دست دادم و راهی نداشتم جز اینکه این حقیقت رو بپذیرم  اما حاضر بودم ارزش هام رو زیر پام بزارم و خودم رو خورد تر کنم و حقیقت از دست دادن رو نپذیرم .. حاضر بودم بدو ام دنبال چیزی که ارزش دوییدن نداشت دیگه .. نمیدونم چقدر هق هق کردم تو خوابم . مامانی هی بغلم میکرد .. هی بهم دلداری میداد. حضورش تو خوابم آرومم میکرد.. اما من حالم اساسی بد بود .. از وقت بیدار شدنم آرومم . حرفی ندارم با خودم. ساکتم و عزادار /.. انگار اون اتفاق واقعا افتاده  !!!  راستش خوش حالم که دیدم ته این ترس چی میشه.. دیدم که حالم چطور میشه اگه این اتفاق بیفته.. یه جوری پشم این اتفاق ریخته جلوم.. حالا میدونم مثلا اینقد گریه قراره بکنم و اینقد قراره احساس شکست خوردن بهم دست بده... مرگ که نیست .

من و مرور نو جوونیم

۱- یچی در مورد نوشتن تو اینجا هست که اذیتم میکنه.  یچی در من هست که نمیاد بیرون.. هر چی مینویسم نمیاد بیرون..  هر چی سعی میکنم..  یه روکشی  رو این نوشته ها هست از جنس اینکه "همه چی خوبه" .."به به چه زندگی دل انگیزی "  خاستم بگم اصلا اینطور نیس .. خاستم بگم حالم از این روکش بهم میخوره  رد این مثبت نگری حال به هم زن  تو اغلب نوشته هام.. حرف هام.. روابطم.. هست ..  ۲- خواهر کوچیکام دیگه کوچیک نیستن . دارن میرن دوم راهنمایی . یعنی دارن خیلی بزرگ میشن . با اینترنت روزشون رو شب میکنن (متچکرم از آقای ج م  ه و ری - ا س ل ا م ی  که سایت های مبتضل رو فیلتر میکنه و به ما خانواده ها امنیت فکری میده!!! ) امروز مامانم شاکی بود که این فیص بوک چی اینا رفتن توش در نمیان!! هه هه مامانم فک میکرد در اوومدنیه .. میخاستم بیا برات یک پروفایل بسازم.. بعد دیگه اعتراضی نداری بهش . خواهرم میگفت بیا تو فیص بوک  دوست هم بشیم ، اگه دیدی دوستام خیلی زیادن تعجب نکن.. نگران هم نشو.. اخه من که نمیتونم وقتی یکی بهم درخواست دوستی میده بگم نه.. ای جانم.. تصور آدم تو ۱۲ سالگی از دوستی خیلی متفاوته با ۲۷