جمعه شب اینجا یک پستی نوشتم در باره خانواده ام. قصه هایی رو که سر دلم باد کرده بود نوشتم.. قصه های غصه دار رو . اما بعد دیدم برای من و پدر مادرم بد میشود همه شما بدانید که چه در خانه ما، پس پشت همه تعارف ها و محبت ها و احترام ها چی میگذره . بد میشه اگه همه بدونند چه اتفاق های عذاب آوری در جهان من.. به موازات شیکی خارج زندگی کردنم و اتفاق های هیجان انگیزی که برام میفته و عشق ها و شوق هایی که دارم .. وجود داره .. اصلا از بدی نوشتن که هنر نیست. هر آدمی بشینه میتونه ساعت ها بنویسه .. خلاصه جمعه شب اتفاق هایی که برای چندمین بار به من احساس عدم امنیت و اعتماد شدید به پدر مادرم بهم داد رو قبل رفتن به مهمونی نوشتم اما منتشر نکردم. قرار مهمونی رو با هم خونه ایم از هفته پیش گذاشتیم و نمیشد برنامه رو بهم زد. هی اشک هم رو پاک کردم و نیشم رو الکی باز نگه داشتم و موهای فری ام رو گذاشتم بیاد تو چشم.. شب رو به حرف زدن و به روی خودم نیاوردن گذروندم. فرداش رفتیم نیو جرسی و بدم دریا .. شهر ساحلی زشتی بود که ساختمون های تجاری و هتلی تا دم خود دریا اومده بود و دریاش هم به اندازه خزر خودمون کثیف بود و
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-