Tuesday, July 26, 2011

در ستایش سادگی


احساس دگرگونی دارم . احساس  ایستادن روبه روی ۲ ماه گذشته ی زندگیم . 
ایستادم روبه روی خودم ..احساساتی که از روز اول اومدن اینجا تجربه کردم. 
تنهایی های مختلفم . بیتابی روز های اولم.. خونه پیدا کردن ظرف ۲ هفته توشهر غریب.. بدو بدو های روزای اول .. از دست دادن هام ..

فکر میکنم مهمترین دستاورد این چند ماه تنها زندگی کردنم این بود که یاد گرفتم فراموش کنم آدم ها و مکان هایی که به دیدن شون عادت  دارم اینجا نیستند.بعد از یک عالمه احساس دوری و دلتنگی البته .. 

 دلم .. چشم و روحم رو باز کردم به روی تازه گی و به خودم گفتم هر چه تازه تر بهتر.. این شد قانون این روزا.. دیروز قصد سفر کردم به سرزمین های جنوبی.. بلیت رو که خریدم دیدم چه راحت دارم پشت هم به استقبال تازه گی میرم. چه آسون سرزمین های تازه و انسان های تازه رو میپذیرم.. 

 رفتم دریا و  باغ وحش و موزه و مهمونی هایی که در شرایط همیشگی حتما رد میکردم دعوتشون  رو .. رفتم یک دست موی کوتاه به خودم هدیه کردم.. لباس های خیلی ارزون خریدم.. و همین شد زندگی من . 

پسره و دوستان دیگه ام رو سپردم به "سادگی". یک روز دیدم همه مسایل جهان رو پیچیده میکنم و عذاب ها از همین افکار پیچیده شروع میشه . از ناهار خوردن پسره با یک آدم نا آشنا تا ملاقات خودم با آدم های تازه تا دوری از آدم های که دوستشون دارم .. همه جهانی که دیگه نبودم تا کنترلش  کنم ... 

چشمانم رو بستم و یک زن ساده دیدم درون خودم با یک اعتماد ابدی. به سادگی مامانی ..

فکر کردم آدم ساده اگه از دنیا به خاطر سادگیش فریب بخوره فقط در انتهای کار غمگین میشه .. بعد از درک حقیقت فریب خوردن .. اما یک آدم پیچیده مدام در حال عذاب کشیدنه.. از اول تا آخر زندگی  یک آدم پیچیده در سختی و هیاهو و ناتوانی از کنترل جهان میگذره.. 
دوست ندارم سادگی و پیچیدگی رو اینجا تعریف کنم .. فقط تصمیم گرفتم که ساده بشم. بعد دیدم خیلی خیلی سخت تر از اونیه که فکر میکردم. سادگی همیشه پیوسته به احمق بودن و فریب خوردن بود.. زرنگی پیوسته به پیچیدگی و تحلیل کردن . 

هی در این روز هایی که گذشت .. هر روز که افکارم اومدند.. به خودم گفتم من یک آدم ساده ام.. اه ..الان .. همین الان میبینم چه کار سختیه .. اعتماد کردم به سادگی خودم و رفتم تو دل دنیا ..

تازه چی میشد اگه همه ترس های من اتفاق می افتادند؟ آیا از ماهیت روزهای ساده من چیزی کم میشد؟ آیا کسی جلوی آسون  زندگی کردن منو میگرفت؟  نمیدونم..

چرا اصلا اینا رو میگم؟ یک ترس تازه دارم. ایده ای که با شوق و ذوق فرستادم برا استادم رو تو ۲ خط ایمیل رد کرد و گفت که بهتره رو فلان چیز تمرکز کنم. و من پیش خودم خیلی ترسیدم. چون تا حالا هیچ وقت این جور همه چیز به عهده من نبوده .. الان اینجا همه جای پروژه دست منه . من همیشه ایده های دیگران رو پیاده کرده بودم . اصلا برا همین خودم رو دانشمند به حساب نمیارم . برای اصل قضیه ایده نداشتن . 

یکم نگرانم. یکم احساس ناتوانی میکنم. اینواز درونم  می شنوم که "تو بلد نیستی". همه چیز سخت تر از اونیه که تو بتونی یک مدل برای حل مساله ارائه کنی. عمیقا فکر میکنم نمیتونم. 
نگین میتونی میتونی. این حس منه و این کلمات تسکین دهنده احساس منو عوض نمیکنه . 
میرم ببینم سادگی و مواجه شدن با ترس جواب میده یا نه.. 

3 comments:

  1. طاهره حمایتت می‌کنم!! خیلی قشنگه چیزی که نوشتی. حالا قشنگ یه طرف، حرفات رو خوب می‌فهمم و از نزدیک حس می‌کنم. یکی از جمله‌هاش هم جا داره در آینده ازت نقل کنن. این جمله منظورمه:

    «آدم ساده اگه از دنیا به خاطر سادگیش فریب بخوره فقط در انتهای کار غمگین میشه .. بعد از درک حقیقت فریب خوردن .. اما یک آدم پیچیده مدام در حال عذاب کشیدنه..»

    ReplyDelete
  2. چه تلنگری بود طاری،سادگی...ترس...زندگی پیچیده

    ReplyDelete