Sunday, July 31, 2011

منی که در مسیر سادگی گم و پیدا میشوم

جمعه شب اینجا  یک پستی نوشتم در باره خانواده ام. قصه هایی رو که سر دلم باد کرده بود نوشتم.. قصه های غصه دار رو . اما بعد دیدم برای من و پدر مادرم بد میشود همه شما بدانید که چه در خانه ما، پس پشت همه تعارف ها و محبت ها و احترام ها چی میگذره . بد میشه اگه همه بدونند چه اتفاق های عذاب آوری در جهان من.. به موازات  شیکی خارج زندگی کردنم و اتفاق های هیجان انگیزی که برام  میفته و عشق ها و شوق هایی  که دارم .. وجود داره ..
اصلا از بدی نوشتن که هنر نیست. هر آدمی بشینه میتونه ساعت ها بنویسه ..

خلاصه جمعه شب اتفاق هایی که  برای چندمین بار به من احساس عدم امنیت و اعتماد شدید به پدر مادرم بهم داد رو قبل رفتن به مهمونی نوشتم اما منتشر نکردم. قرار مهمونی رو با هم خونه ایم از هفته پیش گذاشتیم و نمیشد برنامه رو بهم زد. هی اشک هم رو پاک کردم و نیشم رو الکی باز نگه داشتم و موهای فری ام رو گذاشتم بیاد تو چشم.. شب رو به حرف زدن و به روی خودم نیاوردن گذروندم.

فرداش رفتیم نیو جرسی و بدم دریا .. شهر ساحلی زشتی بود که ساختمون های تجاری و هتلی تا دم خود دریا اومده بود و دریاش هم به اندازه خزر خودمون کثیف بود و بعد تر از اون بوی گند بچه صدفهایی که کف دریا رو پوشونده بودند میداد.. با کیسی و دوستش که با هم دیت میکردند بودم . مردان گی بهترین ها برای روزهایی هستند که آرامش میخای  و میخای که کسی به کارت کاری نداشته باشه . 
 تمام روز من در سکوت گذشت. شب که بر میگشتم آروم بودم . به خودم گفتم این دنیا رو میسپرم به آدمهاش .. جهان این جوریه که اگه من نابود بشم در همین لحظه  بازم ننه بابام به همین زندگیشون ادامه میدند و همینه.. حد مسوولیت من به همین جا ختم میشه که بدونم نقش من چقدر در زندگی دیگران کمه و چقدر برای خودم زیاده .. 
بعد طی یک اقدام آرام بخش جهان رو سپردم به خدا !!!
 من کلا کاری با خدا ندارم. از آخرین باری که باور داشتم خدا هست و بر جهان نظارت میکنه سال ها میگذره .  اما اصلا یک وقت هایی باید یک چیزایی رو گذاشت یک جا و سپرد به یکی. اصلا مفهوم خدا کاربردش همینه.. چیزایی که سنگینی میکنه رو دوشت رو بسپر بهش .. بگو خودت بیار  بقیه راه رو.. من خسته شدم.. علاقه ای به حل کردن مشکلات بشری ندارم.
علاقه ای به بهتر کردن زندگی مامان بابام ندارم. اگه کاری میکنم در راستای بهتر شدن جهان اونها  فقط برای آرامش و شادی خودمه . 
یک برنامه ریزی آینده هم کردم بر اساس توانایی هام و بدون هیچ فشار ذهنی..
اینها رو اینجا ثبت کردم چون احتمال زیاد داره که باز پس فردا یک چیزی بشنوم که چند ساعت حالم رو بد کنه.. میام نوشته های خودم رو میخونم.. 
امروزم رو در صلح گذروندم . چند ساعتی هم با خواهرهام حرف زدم ..وقتش بود یادشون بیارم که خیلی  برام عزیزند و هر جور که باشند یا زندگی کنند من دوستشون دارم . یادشون بیارم که وظیفه دارند برای خوش بخت شدن و تغییر زندگیشون تلاش کنند. 
من به خواهرهام امیدوارم .

1 comment:

  1. that'my favorite part:

    اما اصلا یک وقت هایی باید یک چیزایی رو گذاشت یک جا و سپرد به یکی...

    you are improving your positive points of your
    character.
    I like you so much.

    ReplyDelete