Skip to main content

Posts

Showing posts from November, 2010

monday morning

آیا شما پیشنهادی دارین که چرا دل من اینقدر هنوز درد میگیره؟ صبح‌ها که پا میشم احساسم به شدت از وضع هوا تاثیر میگیره، اگه یه باریکه نور از لای ابرا در بره بیاد از پنجره تو، من یه حالی‌ بهم دست میده انگار همین الان می‌خوام بپرم برم بازی کنم. (شما ۵ ساله تصور کنین) ته دلم جشن می‌شه. وقتی‌ هم که شدیدن ابریه من اصلا دلم نمیخواد از تخت جدا بشم. امروز ابری بود ۸ پا شدم. خوابیدم ۹:۳۰ پا شدم.. هنوز انگار بخشی از من خوابه، بخشی دل‌ درد داره، بخشی به شدت حوصله دنیا رو نداره و بخشی ذوق میکنه که قراره امروز نرم دکتر و برم شنا. من اینجا رو تاسیس کردم بیام غر هام رو بنویسم. اسم مکان رو هام از حرف هام به غر هام قراره تغییر بدم. دوستانی که حوصله ندارند لطفا رنج خوندن رو تحمل نکنن. باری، داشتم میگفتم.. دیشب با دوستی حرف میزدم تلفنی.. خیلی‌ غصه داشت. به من گفت راه حلی‌ به نظرت میرسه. من فقط گفتم قول میدم فکر کنم.یعنی‌ تریپ چس ناله نبود، اینجوری که می‌خواست مشکل واقعا حل بشه، حاضر بود هزینه کنه، وقت بذاره.. تحسینش کردم اما احساسات من اینروزا به کسائی می‌مونه که دنیا براشون اهمیتی نداره. انگار زندگیشو

Friday morning

صبح ۷:۳۰ زدم بیرون هوا هنوز آبی تیره بود.. سرد و تاریک ... امروز اولین برف زمستون امسال نشست رو زمین و من با سحر خیزی به استقبالش رفتم. داشتم بید بید تو سرما میلرزیدم به خودم گفتم این یک نشانه است برای آنها که نمیفهمند. و لبخند فاضلانه زدم. معلوم شد که چه به سر شکم من اومده بود. مسمومیت گرفتم.میدونین از کجا فهمیدم..دیشب یک ساعت در توالت مشغول برون ریزی درد ناک بودم. خوب که شدم. از خوشی‌ خوابم نمیبرد. احساس کردم حالا دیگه مساله حل شده. امروز تو مصاحبه امنیتی، یک لیستی‌ رو پر کردم که ۹ برگ بود و در هر برگ اسم ۱۸ تا گروه تروریستی رو نوشته بودن که آیا من باهاشون هم کاری می‌کنم یا نه.. آخرین گروه فرهنگی‌ که عضوش شدم چی‌ بود؟ یاریگران؟ خندم گرفته بود. هی‌ به سوفیا می‌گفتم چه اسم‌هایی‌ دارن اینا.. بهش گفتم اینقدر علامت زدم نه.. نه.. احساس سیب زمینی‌ بودن می‌کنم. الان افیسم. جینگلی برنامه خودشو داده که ازش استفاده کنم. بالغ بر ۲۰۰۰ خطه و واقعا برنامه شی‌ گراست!!! (object oriented) بهش گفتم بلد نیستم.. نمیدونم برنامت چی‌ کار میکنه.. با همون لحن بی‌تفاوت آروم گفت.. وقتی‌ منتظری برنامه ران

مریض شدم.

دیروز چنان دلدردی گرفتم که بند نمیشدم رو صندلی‌... تمام روز به خودم فحش دادم و پیچیدم و عصبانی‌ بودم. هی‌ عذاب وجدان هم داشتم که نمیتونم کار کنم. اصلا فک کردم از شدت تنبلیه که دلم درد میگیره. دیگه عصری دیدم نمی‌شه رفتم دکتر. یعنی‌ بیمارستان. وای.. یه خانوم چند گوشواره چاقی که هیچی‌ انگلیسی نمیفهمید شروع کرد ازم حال پرسیدن. منم هر چی‌ توضیح دادم مسموم نشدم و این درد عضلانی مربوط به فتق نافم میتونه باشه (بماند برای چی‌) قبول نمیکرد. می‌خواست به زور ازم خون بگیره،آخرش یه کولونولوگی گفت که من هم پریدم گفتم خودشه، مریضیم همینه، گفت ما که اینجا اینو نداریم بذار زنگ بزنم برات. و زنگ زد به یکی‌ دیگه گفت یه دختری اومده من نمیفهمم چی‌ میگه. (من می‌فهمیدم به آلمانی‌ چی‌ داره به اون یکی‌ آدمه پشت تلفن میگه) خندم گرفته بود. یارو چپ چپ به من نگاه میکرد میگفت زبون نفهم. برام تاکسی گرفت واسه یه بیمارستان نزدیک دیگه. اینجا همون اول یه پیر زنه اومد، منم شمشیرم رو از رو بستم گفتم آلمانی‌ بلد نیستم، خانوم پیر با انگلیسی سلیسی گفت خوب اشکالی‌ نداره من باهات انگلیسی حرف می‌‌زنم. آزمایش ادرار

after workshop.. you loos your goal

یه حالی‌ ام. تو این روزا که خوشم هر از گاهی خودم رو می‌بینم که یه جا اون دور‌ها نشسته و دلتنگی‌ میکنه. هی‌ بهش میگم ببین چقدر همه چی‌ خوبه. نمیفهمه.. دلتنگی‌ میکنه.. چند شب پیشا خواب دیدم که تو یه خیابون غریبی دارم راه میرم. هر چی‌ راه میرم هیچ چیز آشنایی نمیبینم. دلم تنگه برای سمانه. حس می‌کنم روز‌های کنار هم بودنمون تموم شده و من قدرشو ندونستم. و بد احساس عمیق دلتنگی‌ و نتوانی کردم.. حس کردم مردم و دستم دیگه هرگز به اون دنیا نمیرسه.. میبینی‌ چقد غریبه ام.. انگار این آدمی‌ که منو گذاشتن توش گفتن این تو زندگی‌ کن رو بعد این همه سال نمیشناسم. چند سال شد؟ ۲۶ سال و چند ماه؟ این همه مدت من هی‌ تلاش کردم به خودم و به زندگی‌ عادت کنم. به دنیا .. آدم ها.. خودم که از بس غافلگیر شدم از دست خودم دیگه اینو پذیرفتم.. باور کن اغراق نمیکنم. . هی‌ هر روز به تموم شدنش فک می‌کنم. وست خوشی‌ هم احساس پوچی می‌کنم. احساس اینکه باید تموم شه.. این همه زور زدن دیگه برا چیه.. گفته بودم روحم چاق شده؟ مثل یه خپل نشسته رو ابر بالا سرم.. تاز‌گی‌ها لطیف شده.. یک دختر چاق لطیف سفید :)

وای سمان دیدی چقدر الوهی شدم من..( برندنبورگر تور)

حس نوشتن دارم. با اینکه خیلی‌ وقت هیچی‌ ننوشتم اما بازم دلم نمیاد وقتی‌ حسش میاد از کنارش ردّ شم. امروز یکشنبه بعد صبحانه پاشدیم رفتیم کنار یک رود خونه یی راه رفتیم، اونقد رفتیم که همه صبحانه یی که خوردیم هضم شد. گشنه شدیم..ولی‌ راه رفتن آروم کنار رودخونش خیلی‌ خوب بود. بعدشم ناهار ساعت ۵ بد از ظهر تو کباب ترکی‌ فروشی.. بد ناهار باز هی‌ پیاده رفتیم.. رسیدیم به برندنبورگر تور(brandenburger tor). نشستیم رو جدول کنار خیابون.. بعدشم من دلم خواست دراز بکشم..آسمون تاریک بالای سرم. ماه.. ستاره ..برلین.. من.. هوای آروم زمستون. هوای شب یک روز گرم.. به سفیدی مجسمه بالای دروازه زل زدم و هی‌ احساس الوهی کردم. دلم برای زندگیم تنگ شد. میفهمی؟ برای خودم دلم تنگ شد. یه لحظه پر شدم از احساس عشق به خودم.. حس کردم کی‌ من یهو بزرگ شدم.. اومدم خارج.. کی‌ سالای‌ تند دانشگاه از کنارم گذشت.. انگار یکی خودم رو کشف کردم.. تو شب دروازه برلین.. بعدش احساس کردم کاش سمانه بود یکم گند میزدیم به آلمان.. بد رفتیم تو استار باکس که یکم فعالیت غیر سوشیال کرده باشیم و کاپیتالیزم رو ترویج بدیم!! من قهوه کاراملی سفار

همه چی آرومه

نامه طولانی من

سلام یک وقت‌هایی‌ مچ خودم رو میگیرم وسط هپروت.. می‌بینم فقط از اینکه ایده یی برای ادامه کار نداشتم به هپروت رفتم. واسه اینکه بحث یهو سخت شد و من ایده یی نداشتم. الان در همین لحظه، در میان ساخت اسلاید‌های ارائه هفته دیگه، من خودم رو از میان رویاهای شیرین بیرون میارم و برمیگردم به چسبندگی غشا هام. دلم تنگه. دلم هیجان داره. سینه‌ام احساس شادی توش می‌پیچه.. چشمم رو که میبندم سرم گیج میره.. این‌ها یعنی‌ من بی‌ نهایت خوشم. وسط این روزایی که تن تن میگذرن.. وسط سال دوم و درس‌های تن تن.. باید برای سفر آماده بشم. برای جدا شدن و از نو شروع کردن. من تازه دارم اینجا رو دوست میدارم.. تازه اینجا ریشه زدم. ۶ ماه دیگه باید برم و دوباره از نو شروع کنم. امروز به خودم می‌گفتم .. ‌هه باز باید بکنم. مثل اون روزایی میمونه که داشتم میومدم اینجا.. که هیجان و غم داشتم.. که داشت روزای با سمانه بودن تموم میشد و من تصویری از آینده نداشتم.. الان هم داره تن تن این روزای شاد می‌گذره. این صبح‌هایی‌ که تا بیدار میشم احساس آرامش می‌کنم.. و شب که می‌خوام بخوابم خیالم راحته..ساعت‌های روز با امنیت می‌گذره. با این احساس ک

کار دارم

نمی‌ رم.. نمی‌‌خوابم.. نفس نمی‌‌کشم.. تا وقتی‌ تو اینجا کنار من هستی‌.. من از صبح تا الان ۵ ب ا ر این آهنگ رو گوش دادم.. الان ب ا ر ۶ امه.. کار دارم.. کار دارم و حالت انسان ترسیده یی رو دارم که مغزش از ترس از کار افتاده.. دیدی وقتهایی که میخواستی‌ تقلب کنی‌.. با اینکه جواب رو تا حدودی یادت بود ولی‌ چون اون تیکه کاغذ تو جیبت بود دیگه مغزت یادش نمیومد.. احساس می‌کنم از نگرانی‌ ارائه یی که دارم مغزم از کار افتاده.. فک کنم دیگه دارم برا این کارا پیر میشم.. مساله اینه که هی‌ فک می‌کنم کاری که آماده کردم خیلی‌ خیلی‌ کمه.. چون همشو در ۲ روز انجام دادم.. بگذریم.. برم..