Skip to main content

Posts

Showing posts from May, 2011

پنهان مشو از دلم هر کجایی

نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه ! امروز رفتم برای اولین بار تو مرکز شهر قدم زدم. هر چی تا حالا از اینجا نوشتم مال دانشگاه بود. دوست داشتم میتونستم یک فیلم بگیرم بزارم اینجا.. شاید این کار رو کردم ، این شهر یک جوریه که تو حس نمیکنی تازه یک هفته است رسیدی. انگار اینجا فک و فامیل داری. تازه میفهمم فضای آلمان چقد احساس تفکیک ملیتی به آدم میده. شاید زبونشونه و اینکه اکثریت بلوند هستند.. شاید هم واقعا این تو رفتار آدم ها باشه.. نمیدونم. امروز که تو خیابون راه میرفتم فکر میکردم که فیل یک نمونه از کل دنیاست. از چین و هند و خاور میانه و اروپا و افریقا آدم توش هست و این اقوام به نسبت تقریبا مساوی اینجا هستند. نمیگم کاملا مساوی. جمعیت سیاه پوست ها بیشتر از سفید هاست مثلا .. اما تو یه  گشت ۳ ساعته از شهر از همش به تعداد زیاد میبینی.. اینقد که حس میکنی خب منم یکی از این هام. اینجا به منم تعلق داره. اره حسی که هی دنبالش میگشتم تعلق بود. شاید به همین خاطره که آدم ها راحت به اینجا مهاجرت میکنند.

به اینجای زندگیم که رسیدم

 این دفه که زنگ زدم بهت  و گریه کردم و تو  پشت تلفن مثل همه آدم های دیگه شدی  من ساکت شدم تمام فرداش  به اینجای زندگیم که میرسیدم قبلا.. یک بادبادکی میشدم در مسیر هر بادی . یک بادبادک رنگی تو آسمون که همه بچه ها دوست داشتند دستشون بهش برسه .. اما هیچ کدومشون نمیدونستن بادبادک چه بی اختیاره. باد چقد مغروره .. امشب رفتم شنا .. بخاطر اینکه به قطار برسم فقط ۲۰ دقیقه شنا کردم. وقتی بدو بدو به ایستگاه رسیدم قطار رفته بود .. تمام راه دلتنگ بودم و  صورتم مثل موهام خیس بود.. خوش حال بودم هیچ کدوم از امریکایی های خوش برخورد از من نپرسیدند چته.  گذاشتن به حال خودم گریه کنم.  من به هر شهری میرم، تا تو خیابوناش قدم نزنم و اشک نریزم با اون شهر بیگانه ام . بعدش  شهر و من دوست میشیم. قطار بعد یک ساعت دیگه میومد.  خودم رو به یک شام و قهوه دعوت کردم. با خودم حرف زدم.  دست خودم رو گرفتم تو دستم. گفتم بیخودی خودت رو اذیت نکن. گفتم لا اقل با من حرف بزن. من همه شو میشنوم.  ببند چشمتو. ببین که همه چی می گذره (چشمام رو بستم )  قطار اومد. آروم تر بودم. بخش ی از گناه هایی که نکرده بودم رو بخشیدم،  بادبادک رنگی

برای گذراندن وقت های عزیز

نشستم تو آفیس منتظرم ساعت بشه ۶ زنگ بزنم به مینال. دختری که قراره هم خونه ام باشه. ساعت کامپیوترم الان ۱۱:۳۳ دقیقه شب به وقت برلینه. مجبور شدم ساعت مچی و موبایلم رو تغیر بدم وقتی رسیدم اینجا. ولی دلم نیومد مال کامپیوتر رو هم عوض کنم.  خوبم. یک درگیری روحی پیدا کردم از بدو وقتی اینجا خودم رو پیدا کردم. مغزم ساکت نمیشه اصلا. حتا موقه خواب هم حرف میزنه. مدام حرف میزنه.. یک وقتی فک کردم من اصلا استراحت نمیتونم بکنم از دست مغزم.  مغزم تازگی ها احساس گناه رو هم به خیل چیزای جدید اضافه کرده. اصلا نمیدونم چرا. مثلا احساس گناه هایی که ریشه ناشناخته داره.. الان اینا رو نمیگم منو تحلیل کنین. میگم این حالت در اثر عوض شدن محیطم  خیلی شدید شده. مثلا خواب میبینم که به کسی دروغ گفتم بعد مجبور شدم تو چشماش نگاه کنم بعد چنان عذابی از اون کار احساس کردم که نگو. نسبت به تهمینه هم همین حس رو دارم.. خواب میبینم که اون لاغر شده و من برای اولین بار از ته قلبم براش خوش حال شدم. تو خوابم میفهمم همیشه تقصیر من بوده که اون چاقه.. اخ خیلی بده. از صبح که پا شدم احساس سنگینی میکنم. چرا من هر وقت که تغیری در زندگیم ح

اولین شنبه تعطیل

بله میگفتم.  دیشب خواب بدی دیدم. تا صبح خواب میدیدم که یکی از دوستای من مهمونی گرفته و همه رو دعوت کرده غیر از من. و پسره هم رفته چون دعوت بوده، هی من حرص میخوردم که چرا دوستم منو دعوت نکرده ولی پسره رو دعوت کرده. و اون وسط ها یک دختری هی میرفت با پسره درد دل میکرد و من شاکی بودم..پسره هیچی نمیگفت.. این منو میکشت که هیچ حرفی نمیزنه. کلا حسودیم میشد همش ، تهمینه هم دوید اومد گفت مامان از نگرانی برای ساناز سروناز نمیدونه چیکار کنه .. چون تو تهران ماشین هایی اومدند و بچه ها رو میدزدند، من خیلی حالم بد بود.  اینجوری از خواب پا شدم و رفتم دستشویی.. بعد فیس بوک رو چک کردم ببینم پسره چیزی نوشته یا نه. به مامانم زنگ زدم و گفتم که دارم با میم و روجا زندگی میکنم و خیالش راحت باشه، با بچه ها حرف زدم. خیالم راحت شد که سالمن. سر صبحانه امید پسر خانواده اومد و خودش رو معرفی کرد، ۳۰ سالشه و  نیویورک کار میکنه و کلا ۷۰ درصد حرفهاش رو انگلیسی میگه. بقیه اش هم فارسی لهجه دار. میم بهش گفت این دختر رو ببر با جوون ها آشنا کن. اینجا با ما حوصله اش سر میره. امید آدم خوشی به نظر میرسه. بهم گفت گرافیک و عکاسی

the first day in Phill

رسیدم به این جا . دیروز از خستگی نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره. میم   شوهرروجا   اومد دنبالم و با ماشینش منو برد تو شهر و دانشگاه گردوند. گفت یک تور کوچیک ده دقیقه ای برای داشتن دید از کل شهرو دانشگاه خوبه. راست میگفت. خونه اونها یک ساختمون بزرگ ویلایی ۳   طبقه در حومه شهر و وسط یک عالمه گل و سبزه است،عین فیلم ها. خیلی هم خونه قدیمی و اصیلیه به سبک انگلیسی. میگفتند ۹۰ سالشه. آدم وقتی توش راه میره بوی چوب رو حس میکنه و صدای کف پوش چوبی رو میشنوه. یک حسی دارم مثل اینکه رفتم تو اون خونه که هایدی رو بردن. فیلمش رو میگم.. خونه تاریک و قدیمی ولی خوشگل. و بزرگ با کف پوش چوبی. به من یک اتاق دادند که یک کمد و یک تخت توشه. با حموم و توالت جدا. که خیلی تمیزه آدم های خیلی مهربونی هستند.. سال ها پیش مهاجرت کردند. میم   و روجا   از مامان بابای من بزرگترند. روجا ۲۰ سال پیش دکتری شو تو ژاپن گرفت.   هردوشون معماری خوندن.     بابای پیر میم  هم با اونها زندگی میکنه.   من سال هاست پدر بزرگ ندیدم. یک حس غریبی دارم. وقتی آروم و کند میاد میشینه پشت میز و غذا میخوره و وقتی باهاش حرف میزنی احساس میکنی تاریخ دار

The first long flight note with headache and feel to be in prison

این اولین پرواز طولانی زندگی منه . الان ۶ ساعت و ۱۵ دقیقه است که توی هواپیما هستم. دیگه پیک کلافه گی و احساس زندانی بودن از سرم گذشته. وسطاش داشتم میترکیدم قشنگ.   یه  جایی حس میکردم من الان میخام پام رو بزارم زمین ولی اینا  نمیزارن. خیلی حس زندانی و کلافگی داشتم. با نهار شراب خوردم بلکه خوام ببره.  خواب دیدم از پشت هواپیما آویزونم  و فهمیدم که اگه بپرم میمیرم. بعد هواپیما رفت نزدیکه یک استخر و من پریدم تو آب های گرم و امن استخر سبز. بدش هم به طور سختی از خب پا شدم چون فشار خیلی پایین بود و من از سر درد داشتم میمردم. یک عالمه آب و آب پرتقال خوردم و بهترم. هنوز ۲ ساعت و ۳ دقیقه مونده. اولین احساسی که نسبت به کل ماجرا دارم اینه که انگار هوشیاریم نسبت به اطرافم خیلی بیشتر شده. چون همه به طور واضح  انگلیسی حرف میزنن و من همه چیز های اطرافم رو بدون فشار مغزی میفهمم.  تازه فهمیدم که تو آلمان به طورضمنی پذیرفتم که  زور بزنم تا بفهمم یا نفهمم. این چیزی بود ک اونقدر ادت داشتم ک متوجهش نمیشدم. دیدی وقتی یک چیزی رو نمیفهمی به طور نا خود آگاه احساس خنگی میکنی. میگی خوب طول میکشه زبان آلمانی رو یاد

ما در این روز ها (۲)

سلام  چند  روز پیشا خواستم بنویسم نشد این بلاگر بسته شده بود.برای تعمیرات . الان باز شده  من اینجا روی تخت نشسته ام و ساعت  ۱۱:۵۰ دقیقه شب یک شنبه است. امروز یک یکشنبه آروم بود. ظهر مهمون داشتیم و یک میز پر هیجان انگیز چیدیم برای مهمون ها مون که  یک زوج ایتالیایی مهربون و خونگرم بودند. من حرف زدن باهاشون رو دوست داشتم اما چنان حساسیتی به این گل و گیاه های بهاری گرفتم که  هر ساعت ۳۰ تا عطسه میکردم و هی از چش و دماغم آب میرفت. دلم میخاست هی زود تر مهمون هامون برند دیگه .. بسکه اذیت بودم..ساعت ۴ مهمونامون رفتند. منم یک آنتی هیستامین شفا بخش خوردم وخوابیدم. از وقتی بیدار شدم اونقدر سبکم که  هی با خودم میگم این معتاد ها حق دارند به خدا. آدم وقتی این همه سبکه دیگه چی میخاد. سلول های همه جاهای بدنم خوش حالند. دیشب رفتیم کنسرت. من خیلی لذت بردم. شاهین%نجفی رو دوست دارم.به خاطر "شاعر تمام شده"  به خاطر شمالی بودنش و به خاطر لهجه شیرینش و  هیجان  و غمی که تو اجراش بود. میگم هیجان .. میشنوین هیجان.. یک آدم ساده یی بود تو حرف زدن ...داف هم بود. اصلا کنسرت رپ چیز متفاوتی بود. من کلا نمیشی

:(

دلم برای تهمینه تنگ شده  دارم مینویسم و هر چیزی تمرکز چوسکی منو بهم میریزه.. دلم به درس خوندن های تهمینه افتاد وخیلی تنگ شد 

یک ۴ شنبه قبل رفتن

هنوز دارم همون دیروزی رو گوش میدم.  تو اتاق کپی موسسه نشستم پشت این کامپیوتر  تو اتاق خودمون اینترنت نداریم  منم اینجا نشستم واسه خودم  " نمیتوانم نگاهم رو از تو برگیرم " هنوز کاش یکی بود که هر موقع کارت زیاد بود میومد برات انجام میداد  وقتی که احساسات سر ریز میکرد میومد یک کمی از احساساتت رو میگرفت از تو خودش حمل میکرد کاش یکی بود که تنبلی های تو رو میبخشد و خودش جای تو جبران میکرد.  کاش یکی الان جای من این روز های کش دار رو زندگی میکرد  میشینم زل میزنم به آدم های تو قطار .. میشینم پرتقال پوس میکنم تو خونه ..  رو فرش بالش میندازم میخوابم..  زندگی میکنم  .. هی این آهنگ رو گوش میدم  آدم های زیادی هستند که باید بدونند منو..  آدم ای هست در این جهان که باید بدونه من خیلی دوستش دارم. واسه همه کارایی که کردم و از دستم رنجید منو ببخشه.. باید دستش رو بگیرم تو خیابون ولی عصر تهران راه بریم از ۴ راه به سمت میدون. دستاش زود عرق میکنه ..  دو تامون شال های رنگی سرمون کنیم و ماتیک بزنیم.. مانتو ی نوی بهاره تنمون باشه.. و بهش بگم که من خیلی متاسفم برای اون روز ها.. من هنوز خیلی دوستت دارم .

The Blowers Daughter

And so it is Just like you said it would be Life goes easy on me Most of the time And so it is The shorter story No love, no glory No hero in her sky I can't take my eyes off of you I can't take my eyes off you I can't take my eyes off of you I can't take my eyes off you I can't take my eyes off you I can't take my eyes...  *********************** میشود ساعت ها این خط ها رو تکرار کرد..  ساعت ها

counter down

این هفته باید یک گزارش خلاصه ۴ صفحه ای بنویسم. نمیدونین که چقدر من از نوشتن خوشم نمیاد. توماس گفته که همون قبلی رو با ساختار جدید و خیلی خلاصه بنویس. من اصلن نمیخام  هنوز هیچ جایی رو ندارم که وقت رسیدن برم. دیشب خواب دیدم از فرودگاه در اومدم در شهر جدید و میخام برم خونه ولی خونه ای ندارم. هتل هم ندارم .. هستل هم ندارم. کلن خواب عجیبی بود .. با چمدون تو شهرجدیدی  میچرخیدم.  با پسره هر روز حرف میزنیم .. راجه به همه چیز.. دوری.. سفر من ..خودمون. گذشته هامون. راجه به اینکه چی میشه.. چیکار کنیم.. گاهی من هی میخام حرف بزنم.. اون شوخی میکنه.. اما آخرش همشو گوش میده ..پسره با من حرف میزنه راجه به احساساتش، و حرف های منو میشنوه. آخر همه اینکه باید کلی آدم این هفته ببینم. این هفته رو دوست ندارم. احساس پوچی و تهی بودن میکنم. کاش بتونم خوب جمش کنم.

همه زن های درون من.. و بیرون من ..

دلم آشوب میشه.  گاهی که میشینم به ترس هام فکر میکنم.  به ترس های انتزاعی  به مرز هایی که هیچ موقه ذهنم ازشون رد نشده  به دنیایی که توش جای من خالیه  به استاد ارشدم ایمیل زدم. گفتم چیزایی که یام دادی دارم استفاده میکنم.. اونایی که یاد نگرفتم مجبورم باز تمرین کنم تا یاد بگیرم! زندگیم همینه.. هر چیزی که بلد نیستم اونقد میاد پوکم میکنه که مجبور شم یاد بگیرمش.. حالا اینا رو ول کن. نفس عمیق بکش.. میکشم چشماتو ببند..میبندم حتا اگه اون اتفاق ها همشون بیفتند حتا اگه.. من همین جام.

هستم همین دور و برها

اومدم بگم خوبم. فیس بوک نیستم چون خیلی وقتم رو میگرفت از وقتی نیستم خیلی بهتر کار میکنم.  همین دیگه.  رفتنی شدم.. ۱۸ می. اره .. میشه ۲۸ اردیبهشت .. برگشتنم  ۲۳ نوامبره فک کنم میشه اول آذر، دلم نمیاد به پسره بگم هنوز .. همین دیگه..