بله میگفتم.
دیشب خواب بدی دیدم. تا صبح خواب میدیدم که یکی از دوستای من مهمونی گرفته و همه رو دعوت کرده غیر از من. و پسره هم رفته چون دعوت بوده، هی من حرص میخوردم که چرا دوستم منو دعوت نکرده ولی پسره رو دعوت کرده. و اون وسط ها یک دختری هی میرفت با پسره درد دل میکرد و من شاکی بودم..پسره هیچی نمیگفت.. این منو میکشت که هیچ حرفی نمیزنه. کلا حسودیم میشد همش ، تهمینه هم دوید اومد گفت مامان از نگرانی برای ساناز سروناز نمیدونه چیکار کنه .. چون تو تهران ماشین هایی اومدند و بچه ها رو میدزدند، من خیلی حالم بد بود.
اینجوری از خواب پا شدم و رفتم دستشویی.. بعد فیس بوک رو چک کردم ببینم پسره چیزی نوشته یا نه. به مامانم زنگ زدم و گفتم که دارم با میم و روجا زندگی میکنم و خیالش راحت باشه، با بچه ها حرف زدم. خیالم راحت شد که سالمن.
سر صبحانه امید پسر خانواده اومد و خودش رو معرفی کرد، ۳۰ سالشه و نیویورک کار میکنه و کلا ۷۰ درصد حرفهاش رو انگلیسی میگه. بقیه اش هم فارسی لهجه دار. میم بهش گفت این دختر رو ببر با جوون ها آشنا کن. اینجا با ما حوصله اش سر میره.
امید آدم خوشی به نظر میرسه. بهم گفت گرافیک و عکاسی کار میکنه و میونه خوبی با درس های سخت دانشگاهی نداره.
فک میکنم اگه با این امید حرف بزنم زبانم خیلی خوب شه. به نظر من ماکزیمم ۲۳ ساله بود در حرکات و کودکی کردن.
اینجا خیلی راحت هستم اما مثلا همچنان لباس تو خونه نمیپوشم، به روجا هنوز میگم "شما" و یه جوری با اینکه خیلی هم حرف زدیم هنوز رسمی هستیم. میم یک پدره که کاملا در زمان ما زندگی میکنه. وقتی بهش گفتم میخام یک آپارتمان پیدا کنم گفت خونه ما بزرگه و میتونی بمونی. ولی شاید خودت اگه مستقل باشی راحت تری. یه جوری در زمان گذشته نیست. من میم رو خیلی دوست دارم. روجا هم خیلی مهربونه. ولی کلا زیاد صحبت میکنه و مخصوصا حرف های مذهبی میزنه که من ارتباط زیادی باهاش ندارم.
سر صبحانه امید پسر خانواده اومد و خودش رو معرفی کرد، ۳۰ سالشه و نیویورک کار میکنه و کلا ۷۰ درصد حرفهاش رو انگلیسی میگه. بقیه اش هم فارسی لهجه دار. میم بهش گفت این دختر رو ببر با جوون ها آشنا کن. اینجا با ما حوصله اش سر میره.
امید آدم خوشی به نظر میرسه. بهم گفت گرافیک و عکاسی کار میکنه و میونه خوبی با درس های سخت دانشگاهی نداره.
فک میکنم اگه با این امید حرف بزنم زبانم خیلی خوب شه. به نظر من ماکزیمم ۲۳ ساله بود در حرکات و کودکی کردن.
اینجا خیلی راحت هستم اما مثلا همچنان لباس تو خونه نمیپوشم، به روجا هنوز میگم "شما" و یه جوری با اینکه خیلی هم حرف زدیم هنوز رسمی هستیم. میم یک پدره که کاملا در زمان ما زندگی میکنه. وقتی بهش گفتم میخام یک آپارتمان پیدا کنم گفت خونه ما بزرگه و میتونی بمونی. ولی شاید خودت اگه مستقل باشی راحت تری. یه جوری در زمان گذشته نیست. من میم رو خیلی دوست دارم. روجا هم خیلی مهربونه. ولی کلا زیاد صحبت میکنه و مخصوصا حرف های مذهبی میزنه که من ارتباط زیادی باهاش ندارم.
یک سگی هم دارند اینها که تو یک اتاق جدا زندگی میکنه وخیلی بو میده . روجا دوست نداره که سگ تو خونه باشه.
بگذریم. دلم میخاد زود برم خونه خودم. دلم الان تنگ شده. این دلتنگی از جنس نا امنی نیست. حس میکنم خب تجربه خوبی بود. حل باید برگردم برلین .
مزه خوردنی های اینجا رو دوست دارم. یک خارج جدیده . سنجاب های اینجا مثل گربه با آدم زندگی میکنند . البته گربه های ترسو. دیروز یک سنجابی اومد اینور اونور خیابون رو نگاه کرد و از کنار منم رد شد و خیلی خونسرد رفت تو سطل اشغال.
اینجا سرسبزه . سرسبز بکر.. نه مثل آلمان که مرتب و منظم باشه . طبیعتش زنده است. مخصوصا تو حومه شهر.
البته یک چیز مهم اینه که هر چی راجه به نا امنی اینجا گفتند درسته. دزدی و جیب بری در یک مناطقی زیاده و آدم ها در روز روشن مورد حمله جیب بر ها واقع میشند. یک جاهایی هم هست در قسمت غرب و جنوب که گنگ هاش با هم درگیر هستند و ممکنه تیر اندازی کنند به هم و آدم های معمولی بهتره mوقع دعوا اونجا نباشند.
اینجوریه که بچه های آزمایشگاه یک نقشه رو کاغذ برام کشیدند و بهم گفتند در شمال .. جنوب .. غرب .. در محدوده فلان خیابون تا فلان دنبال خونه بگرد. یعنی یک سری جاها رو خط خطی کردند برام .
البته دوست ارژنتینیم میگفت بستگی داره اهل کجا باشی.. من که از آرژانتین اومدم برام خیلی عادیه . (منم تو دلم گفتم برای منم عادیه که احساس نا امنی کنم تو شهرم )
همین. دیگه حرفی ندارم. احساس خوبیه که هنوز کار علمی هم ندارم. امروز به پسره زنگ میزم، این اتفاق شادی آور امروزه.
No comments:
Post a Comment