Thursday, May 19, 2011

the first day in Phill


رسیدم به این جا . دیروز از خستگی نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره. میم  شوهرروجا  اومد دنبالم و با ماشینش منو برد تو شهر و دانشگاه گردوند. گفت یک تور کوچیک ده دقیقه ای برای داشتن دید از کل شهرو دانشگاه خوبه.
راست میگفت.
خونه اونها یک ساختمون بزرگ ویلایی ۳  طبقه در حومه شهر و وسط یک عالمه گل و سبزه است،عین فیلم ها. خیلی هم خونه قدیمی و اصیلیه به سبک انگلیسی. میگفتند ۹۰ سالشه. آدم وقتی توش راه میره بوی چوب رو حس میکنه و صدای کف پوش چوبی رو میشنوه. یک حسی دارم مثل اینکه رفتم تو اون خونه که هایدی رو بردن. فیلمش رو میگم.. خونه تاریک و قدیمی ولی خوشگل. و بزرگ با کف پوش چوبی.
به من یک اتاق دادند که یک کمد و یک تخت توشه. با حموم و توالت جدا. که خیلی تمیزه
آدم های خیلی مهربونی هستند.. سال ها پیش مهاجرت کردند. میم  و روجا  از مامان بابای من بزرگترند. روجا ۲۰ سال پیش دکتری شو تو ژاپن گرفت.  هردوشون معماری خوندن.   
بابای پیر میم  هم با اونها زندگی میکنه.  من سال هاست پدر بزرگ ندیدم. یک حس غریبی دارم. وقتی آروم و کند میاد میشینه پشت میز و غذا میخوره و وقتی باهاش حرف میزنی احساس میکنی تاریخ داره با خودش.یک متانتی هم داره..کلا ۳ تا جمله میگه و بعد دیگه آروم میمونه. ۶۰ سال پیش تو تیم ملی فوتبال بوده.
امروز سر صبحانه روجا از خودش و خانوادش و سال های ژاپن حرف زد. از بچه شون که نیو یورک کار میکنه و آخر هفته ها میاد. من خیلی دیگه رویا پردازی کردم و حس کردم هایدی هستم و آخر هفته یک آدم هم سن و سال میاد تو این خونه بزرگ.
دیشب ۱۲ ساعت خوابیدم. صبح یاد گرفتم تنهایی قطار قدیمی که از حومه به مرکز شهر میاد رو سوار شم. قطره یکم از قطار تهران-ساری بهتره وضعش.
دانشگاه و شهر رو انگاربا خطکش به صورت مربع ای برش دادند و ساختمون ها رو از رو برش ها ساختند. امروز همه محوطه رو پیاده رفتم. من قراره تو یک آزمایشگاه کار کنم. آزمایشگاه بیوفیزیک ! شلوغترین جاییه که به عمرعلمی خودم دیدم. یک اتاق عظیم که پر از میز و نمونه و میکروسکوپ  وچیزای آزمایشه!
اول رسیدنم استادم به صورت عجله ای منو به یک کافی دعوت کرد و اونقد تند تند راه رفت و حرف زد که من سرگیجه گرفتم. آخرش هم ننشستیم! منو به پیا معرفی کرد تا اون من رو به محیط آشنا کنه. پیا یک دختر شیلیاییه که دانشجوی دکترا ست و هر چی سوال راجه به شهر و دانشگاه داشتم رو صبورانه و با لبخند جواب داد.
وسط همه چیزایی که یاد گرفتم و با همه آرامشی که داشتم یهو یاد برلین و پسره  و موسسه و حتا توماس افتادم و یهو غریبی کردم. بعد از ناهار بهتر شدم.
تفاوت مهم دیگهی که امریکا با آلمان داره در رفتار روز مره آدم ها با تو اه.   یک جوری آدم ها باهات راحت و صمیمی اند که  باورت نمیشه. یعنی بهش عادت نداری. تو خیابون از هر کی سوال بپرسی دوستانه و صمیمانه جوابت رو میده. همه آدم ها هی بهت لبخند میزنن و آرزوی شادی و موفقیت میکنن وقتی میگم تازه اومدند.
الان منتظر قطار بودم. یک خانوم میان سالی اومد کنارم نشست لبخند زد گفت من همش همینم ۲ دیقه دیر میکنم قطار رو از دست میدم . من نمیدونستم چی بگم بسکه تو آلمان اینجوری نیس. فضا خیلی راحته.  حس آزادی دارم برای اولین بار ! درایران و آلمان این حس رو به این شدت نداشتم. البته این اولین برداشت های منه از اینجا.
 خونه اینها آرامش هست.هرکدومشون ضمن حرفهاشون بهم گفتن بمون پیش ما . اما من دوست دارم مستقل باشم و احساس مهمون بودن نکنم. در ضمن اینجا از دانشگاه خیلی دوره. 
امشب  به مسابقه بیس بال رفتیم با روجا و میم. احساس میکردم دخترشونم.
 برگشتیم همه دور هم چای خوردیم و من اومدم که بخوابم . 
شب خوش

No comments:

Post a Comment