دارم لاك مي زنم و قرمزي اين لاك و بوي تندش حالمو قيلي ويلي ميكنه. لاك قرمز منو ياد ٥ سالگي مي اندازه .. خونه ماماني .. يه عصر كه خاله سوريه از سفر اومد و با خودش سوغاتي اورد و لاك منو رو هم يادش نرفته بود.. چقدر اين كارش برام احساس خوبي بود.. خاله سوريه دوست و هم سن و سال ماماني بود. الان كه ميگم اشكم داره در مياد.. اين ادم هر روز بود .. هميشه پيشمون بود.. لاغر چابك و مهربون.. ظاهرا از بچگي بابام همينطور بود.. با ماماني مي رفت خريد .. گاهي نون ماماني رو ميگرفت مياورد.. دخترش تو جووني از دست رفت و پسرهاش هر دو معتاد بودن.. زندگي سختي داشت.. نمي دونم شوهرش چي شد. خاله سوريه قبل سوريه رفتنش اسمش بود سارهمار .. به مازني يعني مادر ساره.. ساره همون دخترش.. بود.. خلاصه وقتي رفتيم راهنمايي يه روز مهتاب اومد مدوسه گفت نامادربزرگي ام مرد.. دو روز بعد از عروسي با بابابزرگم.. وقتي رفتم خونه ماماني حالش بد بود.. ميگف خاله سوريه دو روز پيش عقد يه مرد پير و خوب شد اما چرا دق كرد.. چي بهش گذشت .. هي اينو ميگف هي اشكاشو پاك ميكرد.. چقدر غمناك دلتنگي براي ادم هاي بديهي بچگيم.. ادم هايي كه انگار اون
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-