Skip to main content

Posts

Showing posts from 2018

بلاخره گواهینامه ام رو گرفتم

بلاخره گواهینامه ام رو گرفتم  خیلی خیلی خیلی هیجان زده و خوش حالم  امروز صبح امتحان داشتم. اینقدر مضطرب بودم که دیشب خوابم نمی برد. هیجان و ترس و نگرانی از رد شدن و هدر رفتن هزینه هایی که تا حالا کردم و ... کلا دیروز روز خیلی سختی بود . مردم چطور میرن بازی های قهرمانی المپیک ؟  خلاصه که امروز یک امتحان الهی دادم و اینقدر آقای ممتحن با جدیت و سخت گیری ازم امتحان گرفت که دیگه نکته ای نمونده بود. دو جور پارک و خیابون های تقدم راست به چپ و در زدن به راست و چپ و بزرگراه و خیابون اصلی و فرعی و.. هیچ چیزی رو باقی نذاشت. همه سوالها رو پرسید . همه رو اجرا کردم. خیلی خیلی خوب و مسلط.   سه جا اشتباه کردم .. یعنی پرفکت نبودم. یکی این که گفت بعد از چراغ بپیچ به سمت راست و وارد اتوبان شو که من نتونستم. و عذر خواهی کردم. که گفت عیبی نداره دوباره تلاش کن .جای دیگه این بود که پارکی که کردم خیلی با جدول فاصله داشت و قبل از اینکه بتونم خودم بفهمم آقا بهم گفت که چکار کنم. و راهنمایی اش رو انجام دادم. و آخری و مهم ترینش این بود که در یک موقعیت خیلی شلوغ تابلوی سرعت رو ندیدم و بهم تذکر داد که لی

چند تا خبر جدید

۱-  بلاخره از شرکت آمازون بهم جواب دادن و منو رد کردن. چقدر منتظر بودم و چقدر راحت شدم از دستشون. بهترین دلیلم برای خوش حال شدن این بود که تنبل وجودم خرم و شاد شد ازاینکه لازم نیست جام رو تغیر بدم و از صفر  شروع  کنم. ۲- خبر دیگه اینکه یک بار سر ناهار با رییسم همینطوری پروندم که من خودم رو ۵ سال دیگه در نقش یک مدیر تکنولوژی میبینم و هر چی فک میکنم نمیبینم که در آینده "کار ِداده" انجام بدم. دوست دارم بیشتر با تیم های مختلف سر و کله بزنم و مدیریت پروژه یاد بگیرم و مالکیت یکی از نرم افزارهایی که تیم آی تی برای ساپورت تیم های داخلی میسازه رو به عهده بگیرم.  رییسم انگار مدت ها بود هر شب از خدا همین رو میخواست که من بیام و بهش همچین چیزی بگم. با رویی باز و لبی خندان و چشمانی درخشان گفت پس اینکه دیتا آنالیست باشی هیچ کمکی بهت نمیکنه و بهتره هر چه زودتر برات راهی پیدا کنیم و به اون مسیر پل بزنیم. بیچاره خواست کمک کنه اما نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم نفع شخصی نمیبره. هر چی باشه ما سه سال پیش دعوای بدی کردیم و با اینکه با هم خوب شدیم اما هرگز دوست ِصمیمی نشدیم.  سر همون ناه

زندگی در بلاتکلیفی

صبح هایی که نمی نویسم کل روزش میرم رو دنده اتومات. اما روزایی که صبحش مینویسم آگاه تر و هشیارترم. حواسم هست امروز میخام چکار کنم. فرمون رو میگیرم دستم.  چی مینویسم ؟ یک سری سوال هست که بهشون جواب میدم. جواب هایی کوتاه و سریع و بدون فکر. سوالهایی درباره آگاهی و هشیاری, پذیرش خودم و شرایط, مسوولیت پذیری, زندگی هدفمند, خود ابرازی و راستی و درستی. اینها به روایت کتابی از ناتانیل برندن  ۶ ستون عزت  نفس هستن.  تو خود کتاب آخر هر فصلی پیشنهاد میکنه صبح ها زود قبل شروع کارای روزانه ۴ - ۵ تاجمله رو کامل کنیم.. به هر جمله مینیمم ۶ تا جواب باید بدیم ..  مثلا اگه امروز ۵ درصد آگاهی ام رو افزایش بدم..  اگه امروز ۵ درصد بیشتر شرایط / بدنم/ احساسم رو بپذیرم..  اگه امروز ۵ درصد بیشتر مسوولیت شادی ام رو به عهده بگیرم.. من سرم درد میکنه برای برنامه های شخصی. برای قرار مدار با خودم. بعد تموم کردن کتاب ۶ ستون عزت نفس ( نسخه صوتی اش دریوتیوب ) یک برنامه ۳۰ هفته ای  از تو سایت آقای برندن پیدا کردم (  اینجا ) و نوشتن های صبحگاهی رو شروع  کردم. اوایل سخت بود که این ۱۰ دیقه رو سر صبح به رو

مرور دوباره زندگی در فاصله نوشیدن یک لیوان چای

می خوام اتفاق های اخیر رو دور نگاه کنم و این پست رو بنویسم در حالی که چای داغی ریختم و منتظرم سرد بشه  برای یک موقعیت کاری در شرکت آمازون درخواست پذیرش دادم. در واقع خانومی از بخش مدیریت منابع انسانی آمازون تماس گرفت و ازم پرسید اما دوست دارم باهاش تلفنی راجه به یک موقعیت کاری در بخش رضایت مشتری تلفنی صحبت کنم ؟ گفتم چرا که نه!  روند استخدامشون خیلی سخت بود.. ۷ مرحله داشت. دو تا مصاحبه تلفنی,  یک امتحان ریاضی - کسب و کار خیلی سخت (Business Math) ( که تنها نکته اش داشتن سرعت بالا در امتحان بود و همین برای من بی معنی اش کرده بود )  و ۴ تا مصاحبه حضوری هر کدوم به مدت یک ساعت در یک روز.  واقعا ده روز طول کشید برای همه این مراحل اماده بشم و از هر مرحله جان سالم به در ببرم. واسه مصاحبه حضوری ۲ روز قشنگ درس خوندم. وقتی از مصاحبه های حضوری در اومدم کمی عصبانی بودم که اینا فک میکنن کی هستن که اینقدر سخت میگیرن ..  و از همون موقع درگیری ذهنی بدی پیدا کردم که حالا اگه اینا منو قبول کنن من چی کار کنم ؟ آگه این وسط ها حامله شدم چی ؟  اگه همین الان حامله باشم چی ؟ خیلی استرس گرفتم .. ا

کاش آینده را میشد پیش بینی کرد

کنترل روزگار از دست من خارجه.  الان که این رو مینویسم دیانا برگشته پیش مادربزرگش و دیگه پیش ما نیست . دلیلش و اتفاقایی که افتاد چقدر سخت و اذیت کننده بودن. حوصله ندارم اینجا دوباره بگم .. ما میگردیم دنبال ۲ تا گربه دیگه.. ۲ شنبه گذشته ۴ ساعت مصاحبه حضوری داشتم با یک شرکت گنده و هفته دیگه جواب نهایی رو میدن. هیجان دارم که جوابشون چیه. و هم زمان شک دارم که قبولم کنن. همون موقع تلفن هم آقای رییس بهم گفت تو حتما از پس این کار بر میای اما میدونم ظرف ۳ هفته خسته میشی و ول میکنی این کارو . به نظرش برای این کار زیاد خوبم. خودم هم توصیف کارش برام خیلی جذاب نبود اما تغییر مسیری که دوست داشتم در زندگی شغلی ام اتفاق بیفته و از تحلیلگری داده به سمت مدیریت بره رو در خودش داشت. نمیدونم برنامه های زندگیمون چی میشه و احساس میکنم تحمل این قدر نامعلوم بودن از توان من خارجه . برام سخته همین جور زندگی رو بازی کنم تا ببینیم چی پیش میاد .  دیگه میخام بگردم دوباره دنبال کار. اصلا به حرف انزو هم گوش نمیدم . عمر من در این شرکت و این شغل به سر اومده  الانم منتظرم که پاتریک بره تا منم شروع 

این کاره ای ؟ بسم الله !

ده روز اول دیانا با امدنش یک دنیا عشق و مهربانی رو با خودش آورد. وقتی صبح ها مینشستم تا چایی بخورم میومد و سرش رو میزاشت رو دستم و میخوابید. شبها رو سینه جاناتان خر خر میکرد. هر دومونم همش باهاش بازی میکردیم. همه چیز رومانتیک و عاشقانه بود بینمون. از همون اول که اومده بود فک کنم روز سوم اسهال گرفت بچه. وقتی از توالتش میومد بیرون موهای در کونش همچنان آغشته به توالت بودن. منم با یک دستمال خیس دنبالش بدو و کونشو پاک کن . خوب همه چیز تا اینجا هنوز خوب بود. چون اجازه میداد پاکش کنم. بیشتر از اینکه نگران کثافتی باشم که خونه ام رو گرفت نگران سلامتی اش بودم. شنبه گذشته بردیمش دکتر و دکتر دارو داد و گفت اضطرابه اسباب کشیه. شاید هم چیزی خورده .. بهر حال دارو و درمان  دیانا در هفته ای که گذشت خوب نشد و هر روز اداب تمیز کردن کونش ادامه داشت. خونه رو هم از سر خستگی نمیتونستم درست تمیز کنم. مریض هم شدم کمی .. دیشب که خسته و بی جون با جاناتان نشسته بودیم رو مبل خانوم دیانا از تو راهرو دوید و اومد بغلمون. ما هم کلی خوش حالی کردیم .. اما دیدم باز داره بو میده .. جاناتان گفت خب گربه است دیگه .

دیانا, رویایی که محال به نظر میرسید

ناگهان طی یک تلفن و چند ساعت صحبت زندگی مون تغیر کرد  شنبه صبح نشسته بودم رو صندلی عزیز خودم و پاهام رو بسط داده بودم رو پایه اش . آفتاب خوب رو از پنجره تماشا می کردم و از تمیزی شیشه های پنجره لذت می بردم . در همین حال کامل کافه و شکلاتی که "ن" برام از سوییس آورده بود رو با لذت می خوردم و جاناتان رو مبل سمت راستم نشسته بود و بازی میکرد  .. از این زاویه فقط کله اش دیده میشد. ساعت هایی که جاناتان مشغول کارای خودشه با آرامش تمام برای خودم بی هودگی میکنم. با موبایل تایم لاین توییتر رو بالا پایین میکردم  که تلفنم زنگ خورد. فکر کردم از پتسدام باشه .. اما نبود .. خانومی که چند هفته پیش برای گربه اش درخواست داده بودم و راجه به آلرژی ام باهاش صحبت کرده بودم تماس گرفت!  باور کردنش سخت بود اما خانومه گفت گربه ای که هفته پیش یک نفر خریده بوده رو پس آورده و آیا ما میل داریم بیایم و ببینیمش ؟ گفتم یادتونه که من آلرژی دارم و راستش نمی تونم قول بدم . گفت خوب بیا گربه رو چند روز ببر و امتحان کن. اگه واکنش شدید نشون دادی برش گردون , شوهر من هم به گربه قبلی ام آلرژی شدید داشت ولی به

نوشته شخصی در مورد کار- ۲

از نو درباره کار مینویسم  ۱-  کار کردن با سایر فعالیت های انسانی یک مرز مشخصی داره . مرزی که من در اون ساعت های روزم رو در ازای پول مشخصی میفروشم . پولش خیلی از مشکلات (که هنوزحتا مشکل نیستن ) رو حل میکنه و امنیتﹺ سقف بالا سر و نونﹺشب رو میده بهم .  کار کردن رو از سرگرمی باید جدا کرد. من با فیلم و نقاشی و کتاب سرگرم میشم. اما کسی برای انجام سرگرمی این پول خوب ماهانه رو نمیده بهم. ممکنه بتونم یکی دو تا تابلو در سال بفروشم. اما این مال وقتیه که سرگرمی اونقدر پیشرفت کرده که میتونه آرام آرام جای کار کردن رو بگیره.  ۲-  راستش یک چیز دیگه که این مدت خیلی فکرم رو مشغول کرد خوندن کتاب ناپدید شدن از نیکزاد نورپناه بود. در این داستان نویسنده مهاجرت معکوس میکنه و به دنیای کارمندی - نه -  میگه .مسیری که این آدم بعداز برگشتن به ایران و اتمام کارمندی طی کرد دقیقا همونی بود که من نمیخاستم انجام بدم. همون شرایط ذهنی که نمیخاستم توش قرار بگیرم. داستان اون آدم مال خودش بود.. حسی که از کتاب گرفتم مال منه. حس اینکه آدمﹺ بیکار ساعت های زیادی برای بیکاری و بطالت داره. "ساعت هایی" ک

این یک نوشته شخصی در مورد کار است

دارم به این فکر میکنم که چرا هر از گاهی تنفر شدید و دافعه بی نهایتی نسبت به کارم و محیط اینجا پیدا میکنم.   مدام میخوام خودم رو از اینجا خلاص کنم. میخوام طی یک اقدام ناگهانی استعفا بدم و چند هفته آخر رو هم بمونم خونه مرخصی استعلاجی. در جواب این سوال همکارهام  که بعدش چی کار میکنی به همه میگم نمیدونم. میمونم خونه  انگار جونم قشنگ به لبم می رسه. معمولا اتفاق یا چالش خاصی در محیط کار دلیل این دلزدگی نیست. با کسی دعوا نکردم و یا استرس چندانی ندارم. مثلا این بار از تعطیلات برگشتم و دو روز اول هیچ کاری نکردم و ناگهان خالی شدم از انگیزه. خالی خالی. حدسم اینه اون موقع هایی که بیشترین خوشحالی رو داشتم وقتی بوده که سرم شلوغ بوده. که هیجان داشتم یک کاری رو تحویل بدم.  به روز هام که نگاه میکنم به شدت جای یک فعالیت با آدم ها خالیه . یک فعالیت که توش فوق برنامه باشم. درونم فریاد میزنه بریم یک کار داوطلبانه برای کمک به آدم ها انجام بدیم. بریم با بچه های معلول وقت بگذرونیم. بریم بدون هدف ارتقاء و دانش و تعالی کنار یک موجود دیگه قرار بگیریم و با هم فقط چند ساعت زندگی کنیم . لحظه ها رو بگذ

ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی

عکس از دریاچه وَن زی - برلین    گیس - نامجو  یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم خود را چو فرو ریزم با خاک در آمیزم و گرنه من همان خاکم که هستم یک روز سر زلف بلُندَت چینم، بهر دل مسکینم، اینم جگرم، اینم، اینم یک روزکه باشم مست، لایعقل و تُرد و سسست، یک روز ارس گردم، اطراف تو را گردم کشتی شوم جاری، از خاک بر آرم تو، بر آب نشانم تو، دور از همه بیزاری... دریای خزر گردم (هِی)، خواهی تو اگر جونم محصول هنر گردم، خواهی تو اگر جونم یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم، پانصد سر سر در گم... ای وای، ای وای، ای وای... حبل المتین گیست، جمعا به تو آویزیم لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو، لاتفرقوا واعتصمو... واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو، جمیعا و لا تفرقو واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو... واعتصمو بحبل الله واعتصمو بحبل الله واعتصمو بحبل الله جمیعا و لا تفرقو... یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم... یک روز دو چشمم خیس یک روز دلم چون گیس آشفته و ریساریس بردار دگر بردار بردار به دارم زن از ر

شرکتی که مدرسه شد

از اون روزهای سرگردانیه. اینجوریه که وقتی زندگی روی خوش اش رو نشون میده همه چی خوب و خوشه. اما روی سختش که میاد هر روز میگی ای کاش هنوز دیروز بود. اینجوری تا هفته پیش دغدغه ام یک چیز بزرگ بود الان اون چیز بزرگ به اندازه ای کم اهمیت و ناچیزه که حتا وجودش هم از یادم رفته.  دغدغه امروز بزرگتر از دیروز کوچک تر از فردا.  ساناز و سروناز امروز جداگانه حالم رو پرسیدن و جویای این شدن که چرا به مسیج خوش حال چند روز پیششون جوابی ندادم .. ساناز از پروژه هیجان انگیز تابستونیش گفت و سروی از زبان آلمانی و اولین انشایی که نوشته! واقعا کم اهمیت ترین چیزایی که ممکن بود بهشون فکر کنم.   هروقت حالم خیلی بده به دو قلو ها میگم سرم خیلی شلوغه. اون ها هم فک میکنن روزی ۱۸ ساعت کار میکنم که وقت نمیکنم به یک مسیج جواب بدم. واقعیت اینه که جواب دادن به مسیج اونها آخرین کاریه که تو دنیا حوصله میکنم انجام بدم. دوتا دانشجوی  پرانرژی که دنیاشون هنوز خیلی جای تجربه کردن داره و هر روز میرن ورزش و کلاس زبان و اینقدر فعالن که از تحمل من خارجه.. تازه در شرایط کنونی ایران .. مسیج سروناز راجه به این بود که هم

از اولش عوض کردن کار بهونه بود

امروز روز متوسط رو به بالا بود. الیستر، ریس اولم که هیچ وقت آلرژی نگرفته بود و مرخصی های استعلاجی من واسه آلرژی روشوخی میگرفت و فکر میکرد رفتم خوشی، بلاخره یک آلرژی بد گرفت.  چشماش بزرگ و کوچیک شد و صورتش از فرم خارج شد و دهنش سوخت! دکتر هم بهش تا اخر هفته مرخصی داد. روز متوسط من با انجام یک سری کار عادی که انجامشون تلاش و هوش بالایی لازم نداشت به پایان رسید. اخر روز وقتی لپتاپم رو بستم یادم افتاد که یک ایمیل رو نفرستادم. ایمیل رد کردن موقعیت جدید کاری با حقوق بیشتر در یک شرکت خیلی معتبر با ادمهای خیلی چالش برانگیز. میتونستم خیلی یاد بگیرم و زیر کارش پدرم دربیاد و ماهی پونصد یورو بیشتر ذخیره کنیم. میتونستم. درسال گذشته هربار که سختم میشد و پدرم زیر فشار درمیومد میگفتم: کارم رو عوض میکنم و بهتر میشه. یک ماه و نیم پیش باز همین حس بشدت بهم دست داد که اگه کارو عوض کنم مشکل حل میشه و دل رو زدم بدریا و تور ماهیگیری رو پهن کردم واسه شغل تازه. میدونید بدی اینکه من الگوی مناسبی برای زن شاغل ندارم اینه که چالش های شغلی رو با غیر شغلی رو قاطی میکنم ! با یه تکون سه تا شغل پیدا شد. دوتاش سری

پس از امتحان

امتحانم رو دادم و با غرور و سربلندی رد شدم .  سر صبح ۷۵ درصد آماده بودم. یه قهوه خونه خوردم و یه قهوه هم از بِرگ کِسِل (معلم رانندگیم ) گرفتم اما باز آماده نبودم انگار ۲۵درصد مغزم خواب بود.این جور مواقع وقتی تمرین میکردم معمولا اشتباهای شاخدار میکردم. نیم ساعت تمرین کردیم و هی بهم غر  زد. یک بار سر دور زدن چپ و یک بار سر اینکه خیلی خیلی چسبوندم به یک ماشین.. بعدش  رفتیم محل امتحان و پارک کردیم.   اما قبل امتحان رفتم دست شویی .. محکم از بالابه پایین با دستام به بدنم ضربه زدم و انرژی دادم.  بهترین فکری که به نظرم رسید این بود که به جای امتحان دادن خیلی خیلی خوب رانندگی کنم و فقط  درست رانندگی کردنم رو به آقایی که قراره برسونمش نشون بدم . به جای اینکه اون از من امتحان بگیره.. اون میشه رییس و من فقط دستورش رو با دقت و ظرافت اجرا میکنم . شانس با من بود روز خوب و ابری بدون آفتاب کور کننده. آقای امتحان گیر هم صمیمی و خوش خنده. نگرش بالا کامل جواب داد و من آماده آماده بودم. تمام مدت هم به جای احساس فشار از امتحان خوب رانندگی کردم. خوب نگاه کردم. خوب دور زدم اما چند تا اشتباه کردم که ای

روز قبل از امتحان

- سه شنبه است ساعت ۹ صبح . شب سختی رو گذروندم. تا صبح نیمه هشیار بودم و ساعت ۴ و ساعت ۵ از خواب بیدار شدم، رفتم دستشویی و اب خوردم. وقتی تلاش میکردم دوباره بخوابم جاناتان حرکات رزمایشی میکرد. پتو رو میکشید .. خیلی نا اروم بود. اعصاب نداشتم از دست خوابیدنش.. خودمم خسته بودم خسته !   تمام شب در رویا و کابوس رانندگی بودم. دو شنبه شب ساعت ۷ تا ۹ رانندگی کردم و واقعا عالی بود. اما نمیدونم چرا فقط چند ساعت بعدش - وقتی هیچی نموند که تمرین کنم-  اضطراب گرفتم. ساعت یازده رفتم تو تخت ولی تا یک بیدار  بودم و قل خوردم تو جام. گفتم شاید گشنه ام.. رفتم یک موز خوردم و برگشتم تو تخت.. اروم اروم خوابم برد.. پریودم در حد زیاد. ساعت ۴ صبح از درد شدید بیدار شدم و رفتم دستشویی.. بعدش رفتم آشپزخونه و چند قاشق عسل خوردم. درجا درد شکمم بهتر شد. ساعت ۷ سبک و بی انرژی بیدار شدم. خوابم نمیبرد. استرس رانندگی داشتم و خونریزی و درد شدید. تصمیم گرفتم نرم سر کار.. جاناتان اصرار کرد منو برسونه دکتر. گفت ی آزمایش خون میدی ببینی سالمی یا نه ! همین کافیه .. اینا رو دارم تو مطب دکتر مینویسم ! چرا با اینکه دی

من از نوشتن راه گریزی ندارم

تصمیم گرفته بودم اینجا ننویسم. فکر کردم عمر  یک وبلاگ به سر میاد و وبلاگ میکشه کتاب تموم شده برای آدم هایی که اونرو دنبال میکنن.. یا میکردن  اما اخیرا خیلی و خیلی به نوشتن فکر میکنم و هم زمان به قدمت دفتر ها و دست نوشته ها و دوست ها .. هر چی قدیمی تر عزیز تر. تکراری که تمام نمیشه . فصل آخری در کار نیست.  تصمیم گرفتم از نو همین جا بنویسم. ایده اصلی ام اینه که یک وبسایت درست کنم اما فعلا از اینجا تو اونجا خیلی راهه. نقد رو میچسبم و نسیه رو ول میکنم .  به قول مولانا " دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"  (البته شعر طولانی بود خودم نصفش رو خوندم اینجا گذاشتم که بعدا  بقیه اش رو بخونم )  photo credit Alain Laboile  اینم سایت خود عکاس