Thursday, July 19, 2018

از اولش عوض کردن کار بهونه بود

امروز روز متوسط رو به بالا بود. الیستر، ریس اولم که هیچ وقت آلرژی نگرفته بود و مرخصی های استعلاجی من واسه آلرژی روشوخی میگرفت و فکر میکرد رفتم خوشی، بلاخره یک آلرژی بد گرفت.  چشماش بزرگ و کوچیک شد و صورتش از فرم خارج شد و دهنش سوخت! دکتر هم بهش تا اخر هفته مرخصی داد.
روز متوسط من با انجام یک سری کار عادی که انجامشون تلاش و هوش بالایی لازم نداشت به پایان رسید.
اخر روز وقتی لپتاپم رو بستم یادم افتاد که یک ایمیل رو نفرستادم. ایمیل رد کردن موقعیت جدید کاری با حقوق بیشتر در یک شرکت خیلی معتبر با ادمهای خیلی چالش برانگیز. میتونستم خیلی یاد بگیرم و زیر کارش پدرم دربیاد و ماهی پونصد یورو بیشتر ذخیره کنیم. میتونستم.
درسال گذشته هربار که سختم میشد و پدرم زیر فشار درمیومد میگفتم: کارم رو عوض میکنم و بهتر میشه. یک ماه و نیم پیش باز همین حس بشدت بهم دست داد که اگه کارو عوض کنم مشکل حل میشه و دل رو زدم بدریا و تور ماهیگیری رو پهن کردم واسه شغل تازه. میدونید بدی اینکه من الگوی مناسبی برای زن شاغل ندارم اینه که چالش های شغلی رو با غیر شغلی رو قاطی میکنم !
با یه تکون سه تا شغل پیدا شد. دوتاش سریع جواب دادن و دعوتم کردن واسه مصاحبه. هردو رو رفتم. یکیش یه شرکت مشاوره بیزنسی بود با مشتریای سرشناسی مثل گوگل! محیطش و جو بین ادمهاش رو اصلا دوست نداشتم. اما سریع دعوتم کردن واسه مرحله بعدی مصاحبه! منم با ادب رد کردم.
شرکت بعدی خیلی بهتر و چشمگیر تر از اب دراومد.
دوبار رفتم مصاحبه حضوری، و دوبارم باهاشون تلفنی صحبت کردم اونا با خوشحالی بهم پیشنهاد دادن. تنها مسئله ای که در مورد این شرکت منفی میومد یکی از رئیس هایی بود که در اینده باید باهاش کار میکردم. بنظرم ادم گوشت تلخ و سختی بود با بیست سال سابقه.  غیر از این ادم بقیه دوتا رئیس و اعضای تیم ادمهای باهوش و خوش برخوردی بودن.
شک و هیجان منو پر کرد چند بار با جاناتان شرایطو بررسی کردیم. تصمیم سختی بود.
هفته پیش که اینگلا و اِنزو - از دوستای خیلی نزدیک که در جریان جزییات اخیر زندگیمون هستن - اومدن تا به گوجه فرنگیای قرمزم نگاهی بندازن  از فرصت استفاده کردم و در این مورد باهاشون صحبت کردم.
اِنزو بهم گفت: میتونم باهات روراست باشم؟ با شرایطی که داری عوض کردن کار فقط بیخود و بیجهت پیچیده کردن زندگیته. تو تمایل به سخت تر کردن زندگی ات داری. ممکنه بخاطر این صداقت از من بدت بیاد اما متاسفانه باید راستش رو بهت بگم. من جای تو باشم کارم رو عوض نمیکنم. دستاش رو به سینه زده بود و اخم هم کرده بود.
اینگلا هم از تعریفای من بطور کلی درباره شخصیت رییس اینده صحبت کرد. گفت شاید اگه سه چار سال پیش بود باهاش کار میکردی چون مجبور بودی اما الان مجبور نیستی.. یه عبارتی هست در المانی که میگن با ظاهر خوب «چشم ادم رو میشورن». با این ادم کار کردن سختی داره و واسه همین این همه اصرار میکنن و شرایط عالی پیشنهاد دادن.
بعدا از جاناتان پرسیدم تو هم موافقی این کار مال من نیست؟ گفت قطعا.
و من در نهایت بهشون گفتم نمیتونم بیام. اصرار کردن، هر مرضی روکردم برام پادزهر اوردن. گفتن برات صبر میکنیم.. خیلی سخت بود رد کردنشون خیلی. اخرش گفتن باز یه دوسه روز فکر کن. گفتم باشه..
امروز اخروقت لپتاپم رو که خاموش کردم یاد این افتادم که چهار روز از اخرین باری که باهاشون حرف زدم گذشته. دوباره کامپیوترم رو روشن کردم وطی یک ایمیل حرف اخرو بهشون زدم: متاسفانه بخاطر دلایل شخصی و دغدغه مربوط به سلامتی نمیتونم در ماهای اینده کارم رو عوض کنم.

خودم؟ خودم قبول کردم با شرایط جسمی و روحی که دارم تغریبا غیر ممکنه کار عوض کنم. رد کردن این کار درواقع قبول کردن شرایط کنونی زندگیمه.
شرایطی که توش من باید ارام بگیرم و زندگی کنم.

اینا رو تو قطار نوشتم. سر راه از سوپر مارکت موز و توت فرنگی خریدم. رسیدم خونه مایه خاگینه تبریزی رو ریختم رو پایه کیک اماده و گزاشتم تو فر. برا خودم بستی موز ویخ (به روش مریم) درست کردم و نشستم رو مبل.
جاناتان داره با تلفن صحبت میکنه. همه چیز جور متوسطی ارومه و من بدنبال بهانه تازه ای نیستم.


عکس از خودم, برلین 

No comments:

Post a Comment