Skip to main content

Posts

Showing posts from 2013

روزهای سفر کانادا- اسکی

دیروز ۳۰ دسامبر بود که برای اولین بار من تو این زندگی کوچکم اسکی کردم. و اولین احساسم این بود که خب مگه پاهای خودم چشه که این چوب های ناراحت دراز رو باید به خودم ببندم. مثل یک زور بود. بلد نبودن هم کلا برام کار سختیه ینی قبول اینکه باید مثل یک بچه از صفر یاد بگیرم. دیروز شروعش خوب بود و راحت تونستم سرعتم رو در شیب کم کنترل کنم و بعد به ارتفاع بالا رفتیم و من با دیدن ارتفاع زیر پام و اینکه خوب نمیتونستم دور زدنم رو کنترل کنم  حسابی هول کردم. و دو بار با سرعت تمام زمین خوردم. دیگه مطمئن بودم نمیتونم برم پایین. بد ترین قسمتس این بود که بعد از زمین خوردن حتی نمیتونستم گره پاهامو از هم باز کنم چه برسه از جام بلند شم. از اواسط تپه برای جلوگیری از سانحه بیشتر جاناتان دنده عقب اسکی کرد و دست منو گرفت و به همون حالت ایستاده به کمک نگهداشتن دست اون اومدم تا پایین تپه. و اون تمام راه برگردون اومد بدون اینکه به پشت سر نگاه کنه. یک جوری هم اروم و خونسرد بود انگار داره راه میره.. من هیچ کنترلی روی هیچی نداشتم و چاره یی نداشتم که همه چیزو بسپرم به اون و با هدایت اون سر بخورم. و کاملا بی چاره و رها

سفر کانادا - شب سال نو

امشب شب سال نو است. من بر خلاف همیشه که هیجانی می شدم در ابن لحظات، امشب ارومم. سال دوهزاروسیزده میلادی سال خوبی بود. سخت بود اما پربار .. امروز من همراه خانواده جاناتان در مونترال رفتیم به یک پارک طبیعی بزرگ که حیوونا توش ازاد بودند و ادمها باید سوار ماشین میموندن و از تو ماشین به گوزن ها غذا میدادن! خیلی خوشحال بودم از اینکه پارک بزرگ بود و وسیع و همه حیوونا رو تو دو وجب جا نچپونده بودند. البته برا اینکه گرگا با خوک های وحشی دعوا نکنن بینشون حصار بود اما به من احساس زندانی کردن نمی داد. حالا عکس میذارم. امروز هوا بین منفی هیفده و منفی  بیست و یک درجه در نوسان بود. ولی من سردم نشد. من هرگز لباس مخصوص برف و سرمای شدید نداشتم و زمستان برای من فصل تحمل و انتظار بود. امسال اولین باره که واقعا در حال خوش گذروندن در سرما هستم. امروز تو این پارک طبیعی کمی هم تاریخ کانادا رو توضیح داده بودن و یه توضیح مختصری از زندگی سرخ پوستا تو این منطقه از امریکا.. من نمیدونستم قبل از اینکه فرانسه و انگلیس کانادا رو تسخیر کنند سرخ پوستها با اروپایی ها تبادل مواد میکردند.. مثلا پوست حیوونا رو با سلاح سرد.

انتظار

بابام کلا دست به نصیحتش خوب بود، و  چند تایی هم شعر برام می خوند در باب پند و درس زندگی و اینا، منم خیلی حرفهای بابام برام مهم بود، همیشه بهش گوش میدادم، همه شعر هایی که برام خوند رو هم حفظ کردم تا یادم بمونه ..زندگیم که  سخت شد استفاده کنم .. یکیش این بود : به چه امید بسته اید به اینکه کران به سخنان شما گوش دهند؟ ازمندان به شما چیزی ببخشند؟ و گرگ های درنده به جای دریدنتان به شما لقمه نانی پیشکش کنند؟ ایا به این امید بسته اید؟ میگفت که این شعر رو یکی از دوستاش سروده. یا یکی که میشناخته.. یه همچین چیزی یادمه. امشب یادش افتادم .. امشب که از همه انتظار داشتم به یه زبونی حرف بزنن که منم بفهمم. انتظار منو یاد این شعر انداخت ..

برای نوشتن

سلام از اکتبر تا الان چیزی ننوشتم ، دلایل زیادی داشت احتمالا عادت در وبلاگ نویسی از سرم پریده ، دیشب قبل از خواب فکرهام رو جمع وجور کردم دیدم که من هنوز ادم نوشتن ام. ادم نوشتن برای خودم و چار نفر دوست نزدیک. شاید این نوشتن بود که من رو در سخت ترین زمان ها به خودم نزدیک نگه داشت. یادمه از کلاس دوم راهنمایی سررسید های باطله رو با شوق برمیداشتم و توش  روز مره نویسی میکردم. هنوز گاهی میرم سراغشون و سادگی نوشتن روزای راهنمایی و دبیرستان رو مرور میکنم. در این حد ساده که امروز عمه اومد اینجا ..امروز مامانی برامون انجیر خرید واسه صبحانه و بعدش مامان بابا دعواشون شد!! دیشب داشتم اینها رو به همین صورت روحانی در ذهنم مرور میکردم. باید باز هم بنویسم. از مطرح کردن مسایل پیچیده دوری کنم و ساده وساده بنویسم. این مریم مقدس بودن هم باعث میشه جاهایی که حالم از دیگران بد میشه رو نتونم تو وبلاگ بنویسم. اصلا وبلاگ برای من جای خوبی نیست. چون که نمیتونم همه خودم باشم. یک ادمی هستم که نمیتونم راحت همه چیز رو بنویسم، انگار که دنیا فقط پر از شادی و خنده وسفر و تفریح باشه. این وبلاگ برای اطلاع رسانی اتفاق ه

و این خیلی بد است.

کار کردنم نمی اید.  دوباره وقفه ایجاد شده بین روند کار کردنم و من بد جور تمرکزم پریده. هفته پیش که رفتم سفر وقتی برگشتم مدهوش و سر مست از سفر  بودم. خیلی خوش حال بودم که اونجا چند نفر رو دیدم که تو شرکت هایی کار میکردند که تهش من فهمیدم دوست دارم اونجاها کار کنم. همین شد که وقتی برگشتم دیگه دستم به این تحقیق بیچاره نمیره که نمیره.  هر بار که این جوری میشم چون ته وجودم رو میبینم  وحشتم میگیره, نمی خوام بی مسولیت باشم . و همین منو خیلی میترسونه .. بی وجدانی !!  امروز یک روز دیگه است که من پیش رو دارم . تا عصر که انگار به یک چشم به هم زدنی میگذره .  غمگین ام 

با سلام

قبل از سلام  امروز صبح فیس بوک رو باز کردم , ماری پیام ام رو جواب داده بود . گفت یک وبلاگ دیگه بسازاین روز ها رو ثبت کن. چرا زود تر به عقلم نرسیده بود .. همون لحظه یک وبلاگ دیگه ساختم. راه حل این بود.. ممنونم برای این گره گشایی.  خوش حالم این کار رو میکنم. خوش حالم دوباره مینویسم. احساس نو شدن دارم. یک وبلاگ دیگه ای دارم که میتونم برم و تمام روزهای اول اومدنم به آلمان رو مرور کنم اما عمر اونجا سر اومده .. دیگه جایی برای نوشتن نیست .  سلام   آخرین بار که نوشتم قبل از دفاعم بود. حدود ماه نوامبر پارسال .. داره میشه یک سال .. در طول این مدت بود چند تا سفر رفتم و کلی چیز تازه دیدم که ارزش ثبت کردن داشت اما دستم به نوشتن نمیرفت . درگیر احساسات پیچیده ای بودم که با آدم ها داشتم .   درگیر تمام شدن زندگیم با پسره بودم و هم زمان پیدا کردن کار و سفرو پیدا کردن خونه -که به نظر یک زجر تمام نشدنی میومد - .  دوستی می گفت تمام شدن یک رابطه مدت ها قبل از اینکه در موردش حرف زده بشه شروع میشه و تا مدت ها بعد از اتمام رسمی ادامه پیدا میکنه ..برای منم همین طوربود .. تمام شدن رابطه ما از و

سیاه ,سفید ,خاکستری

١ امروز هیچ کار کردنم نمی اید.  هیچ ، حتا عذاب وجدانی هم که در اثر  کار نکردن حس میکنم به قدری ناچیز  است که به حساب نمیاید. انگار امروز را باید کار نکنم و همین هم که هست.  سه  دوست تازه ام مردان بزرگ سالی هستند که بچه های نوجوان دارند و هرسه از همسرشان جدا شده اند. این تصویر، احتمالی از آینده تشکیل خانواده به من میدهد . احتمالی که خیلی هم واقعی است . این آدم ها روز های شادی دارند و ناراحتی شان دوری از بچه هایشان است . و اینکه پارتنر تازه همسرشان وقت بیشتری با بچه ها میگذراند. یک برش زنجبیل روی مزم گذاشته ام که سرفه ام گرفت گاز بزنم. این اواخر سرفه هایم به قدری شدید بود که غذایم در معده  باقی نمیماند.  زندگی ام به دو بخش تقسیم شده. جدا شدن از پسره و عادت کردن به زندگی جدید .  ٢ فیلم قبل از نیمه شب رو میدیدم . جایی از فیلم  کسی میگفت که لذت های بدون عشق به آدم دیگه  رو باید تجربه کرد.  کس دیگه ای میگفت همسرش مرده و بیشترین چیزی که دلش رو تنگ میکنه وقتیه که شب ها اون در این فاصله ازش (فاصله رو با دست نشون داد ) خواب بود. ٣ نمیخوام با آدم ها برم بیرون . نمیخوام آدم ها وقتم رو پر کنند. نمی

update

سلام  میخوام دوباره بنویسم. ٦ ماهه که دست به این وبلاگ نزدم و کل زندگیم رو تماشا کردم که زیر توفان تغیر بعضی  جاهاش شکست و خراب شد. بعضی جاهاش نصفه نیمه موند . احساس میکنم که هر چی میگذره خوش حال تر میشم .  امروز سومین روز کارم تو این بیمارستانه. دارم راجه به سنتز نکلوتید یاد میگیرم که بعدا در یک مدل ریاضی ازش استفاده کنم. میبینی کی فکرش رو میکرد همین برلین بمونم پست داک!! این آخرین چیزی بود که میخاستم  الان از اینکه اینجوری شده واقعن خوشحالم . آدمی نمیدونه چی خوش حالش میکنه. میزم کنار پنجره است. یک احساس امنیتی دارم از اینکه پشت مانیتورم به جهانه . در واقه این طور : همین ها. حالا بیشتر مینویسم.