دیروز ۳۰ دسامبر بود که برای اولین بار من تو این زندگی کوچکم اسکی کردم. و اولین احساسم این بود که خب مگه پاهای خودم چشه که این چوب های ناراحت دراز رو باید به خودم ببندم. مثل یک زور بود. بلد نبودن هم کلا برام کار سختیه ینی قبول اینکه باید مثل یک بچه از صفر یاد بگیرم. دیروز شروعش خوب بود و راحت تونستم سرعتم رو در شیب کم کنترل کنم و بعد به ارتفاع بالا رفتیم و من با دیدن ارتفاع زیر پام و اینکه خوب نمیتونستم دور زدنم رو کنترل کنم حسابی هول کردم. و دو بار با سرعت تمام زمین خوردم. دیگه مطمئن بودم نمیتونم برم پایین. بد ترین قسمتس این بود که بعد از زمین خوردن حتی نمیتونستم گره پاهامو از هم باز کنم چه برسه از جام بلند شم. از اواسط تپه برای جلوگیری از سانحه بیشتر جاناتان دنده عقب اسکی کرد و دست منو گرفت و به همون حالت ایستاده به کمک نگهداشتن دست اون اومدم تا پایین تپه. و اون تمام راه برگردون اومد بدون اینکه به پشت سر نگاه کنه. یک جوری هم اروم و خونسرد بود انگار داره راه میره.. من هیچ کنترلی روی هیچی نداشتم و چاره یی نداشتم که همه چیزو بسپرم به اون و با هدایت اون سر بخورم. و کاملا بی چاره و رها
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-