Skip to main content

Posts

Showing posts from June, 2011

عشقبازی من و میوه های تابستانی

مزه خوب میوه انگار فراموشم شده بود تو سالیان دراز.. بعد از ترک خونه و شروع کارشناسی  "هیچ وقت" میوه نخردیم (یعنی اون قد به ندرت بود که با تقریب خوبی سفر فرض میکنیم ).. اوضاع تغذیه ام خیلی بد بود.. خیلی بد یعنی ناهار شیر کاکاو و کیک.. شام نیمرو .. ناهار قرمه سبزی سلف.. شام کباب سلف.  میوه محدود به همون هایی میشد که از سلف یا گه گداری از میوه فروشی سر کوچه خوابگاه گیرم میومد..  تو ارشد وضع بهتر بود ..دانشگاه باغ سیب داشت این رضوانی مارو مجبور میکرد سیب بخوریم.. هر چند وقت یه  بار میرفتیم میدون تره بار خرید.. دوست پسروقت هر از گاهی ی نایلون میوه از یخچال خونهشون میاورد ..  آلمان همیشه میوه خریدم. اما میوه هاش مزه نداشتند. اون موقه فک میکردم به به چه سیبی .. چه پرتغالی.. اما.میوه های آلمان هم انگار از رو کتاب ساختند. از رو قانون پرورش بهینه و سالم .. مثل همه چیزای دیگه آلمان .. انگار میوه هاش رو روبات ها پرورش میدن !!!!   معنی میوه رو اینجا به یاد آوردم.. اولا که میوه هاش شیک و خوش رنگ و لعاب نیست . بعد هم یک مزه بهشتی داره.. یک مزه بهشتی.. بعضی وقت ها موقه میوه خوردن چشمام رو می

این آخر هفته

 خورشت فسنجون .. خورشت قورمه سبزی.. آلبالو پلو.. خورشت کرفس.. کنسرو تن ماهی.. کنسرو اشرشته..یک نایلون گردو.. شیرینی ایرانی ..نون بربری تازه  .. نون سنگک .. پنیر لیقوان فرانسوی .. انار .. شربت سکنجبین.. ادویه پلو.. فلفل و زرد چوبه و دارچین و زعفران.. برنج عالی با ۲ تا حوله تمیز و ملافه رو تختی و روز نامه ایرانی  چیزایی بود که عمومحمود پسر عموی بابام و خانومش واسم آوردند. این قوم و خویش های دور ما سالها پیش مهاجرت کردند.. تقریبا همشون اومدند خارج. اون موقه که ما بچه بودیم  همه اعضای خانواده عموی بابام برام عکس تو آلبوم بودند غیر همین عمو محمود که چند بار دیده بودمش و دوست صمیمی بابام محسوب میشد تو فامیل.. وقتی گفتند عمو محمود هم رفته یه  تصویری تو ذهن من نقش بست از دوری ..  عمو محمود خیلی دور شد.. رفت به دور ترین کشور دنیا .. اون موقه تهران بزرگترین مسافرت زندگیم بود ودور ترین جایی که رفته بودم.. مامانی رو ایوون مینشست و قصه آدم های تو آلبوم رو برامون میگفت ..  شنبه که عمو رو از دور دیدم یک شادی کودکانه ای داشتم.. همون شکلی بود فقط موهاش کاملا سفید شده بود .. خانومش خوشگل و مهربون بود. ا

یک روز در تابستان امن تنهای من

۱- یک وبلاگ جدید پیدا کردم . فضای خاص آرومی داره . منم پایه  ۲ - اومدم نشستم تابستون کنم . دیروز پیروز داشتم میرفتم آفیس دیدم مردم نشستن تو چمنا.. رو نیمکتا.. واسه خودشون ولو ،.. من هنوز نفهمیدم تانستون شده .. جز اینکه هوا گرمه من آستین کوتاه میپوشم و گاهی هندوانه خنک میخورم . هی با خودم کلماتی که یاد آور تابستون بودن مرور کردم.. تعطیلی  توت فرنگی .. شنا.. ساحل گرم.. لباس خنک.. همه چیزای سانتال مانتالی دنیا رو شمردم .. یاد تانستون پارسال و اون همه دوچرخه سواری افتادم... به خودم گفتم تابستون بدون اینکه آدم عصر خنک تو طبیعت بشینه خستگی در کنه صبر کنه تا آفتاب کامل غروب  کنه تابستون نمیشه .. ۳- فضاهای شهر های مختلف با هم فرق داره.. مثلا برلین که بودم هر روز باید ۴۵ دقیقه قطار سواری میکردم تا برسم آفیس.. اینجا ۲۰ دقیقه پیاده روی بین  یک عالمه ساختمون قشنگ و درختای بلند و سنجاب ها و گنجشک ها و گلهای جدید ..که معمولا تو بدو بدو کردن صبح ها واسه زود رسیدن و خستگی عصر ها کم میبینمشون.. گل های شهرهای مختلف هم با هم فرق دارن .. ۴- امروز ۹ اینا رفتم سر کار.. ظرفیت زود رفتن ندارم که.. ساعت ۴ یک خس

شهری که من هستم.

اینجا دانشگاه پن است در یک عصر  آفتابی  در مسیر برگشت به خانه . بعد ا از حومه  شهر .. راه آهن و مرکز شهر هم عکس میگزارم  نمای شهر از روی یک پل کوچک  در دانشگاه  راهی که من صبح ها طی میکنم و به مسیر راهپیمایی دانشجو ها معروفه در دست تعمیره  ساختمون ها ی دانشگاه خونه هایی که برای اسکان دانشجو ها ساخته شده سر کوچه ما :  بازم سر کوچه ما : در عکس بالا  همچنان در محدوده دانشگاه هستیم. چون دانشگاه خیلی بزرگه.. (مثل زنجان) توش کفش فروشی و یک عالمه رستوران و داروخانه و.. داره.. اسمش هم شهرک دانشگاه است (نیورسیتی سیتی ). نمای شهر از بالا   شهر فیلادلفیا اینجای آمریکاست من در اینجای جهان هستم . دور از هر جایی که قبلا بودم. اضافه کردن این نقشه ها با کیفیت پایین نظم نوشته ها رو بهم ریخت . به دوری مون ببخشید... 

روز تولد موبایل من

امروز صبح رفتم گوشی جدید خریدم. هیچ تحقیقی هم نکردم. هیچ تصمیم هم نداشتم.. تصمیم من برای خرید یه  گوشی ۲۰-۳۰ $ ی  بود که بشه باهاش پیام داد و به تلفن جواب داد. اما صبح تو مغازه فکر کردم چرا نه؟ بعد یک گوشی تازه بقیمت ۱۴۰ $ خریدم که صورتی رنگه و دوربین خوبی داره و آقاهه قول داد که تو آلمان و همه جا ی دیگه میشه استفاده اش کرد  اومدم آفیس. این روز ها هورمونی ام. صبح تا بیدار شدم یاد دوری از خونه مامانی افتادم. چشمم رو بستم و یک دور به بچگیم سفر کردم.. از اول.. جاهای بدش رو هی از جلو چشم میزدم کنار.. آخرش یک تصویر نامحدود و ابدی از مامانی نشسته رو ایوون و لبخند میزنه و چشماش هم میخنده موند.. با آقا جون خوش بو ..  و دلتنگی..  بخودم گفتم تو تنها کسی نیستی که یک عزیز پیر رو از دست داده.. این طوره کلا.  همه این دلتنگی رو دارند.. عصر ها که میرم خونه لباس عوض میکنم و ولو میشم رو تخت.. فکرم رو آزاد میکنم و گاهی مینویسم یا فقط استراحت میکنم.. این سکوت رو با ترک اعتیاد به اینترنت و مدیا دارم به دست میارم . دیروز تو همون لحضات فکر کردم یک چیزی هست که روزها منو آزار میده.. یک چیز کوچکی از جنس حسادت.

بعد از چند روز بی اینترنتی

دلم یک جوری تنگه. برای مامانم..   برای احساس بودن تو خونه ، برای زندگیم با پسره.   یادم نمیاد که زندگیم چه جوری بود فقط یادمه که آروم بودم خیلی. پسره از آشپز خونه یک چیزی میاورد.. از کنار من رد میشد میگذشت دهنم .. یه   شرینی میخورد.. یکی میاورد واسه من. اه الان داره یادم میاد.. گاهی شاکی میشدم که دوست ندارم فلان چیز رو ، خودت بخور و بعد به زور میداد دستم.. این یکی از اون لحظه های کوچیکیه که بسکه عادیه آدم متوجهش نمیشه ، بسکه به تار و پود زندگی وصله نمی بیندش.. دلم برای کنار اون پارازیت دیدن های صبح شنبه تنگ شده.. اینجا دارم ریشه میزنم. قشنگ میفهمم. هم خونه ای هام با اینکه بچه اند ولی حواسشون به من هست. چند روز پیش ها ارائه   داشتم.. شب قبلش به یکیشون گفتم.. ۲-۳ روز بعد دیدمش .. وسط حرفاش ازم پرسید ارائه ات چه طور بود من خیلی خوش حال شدم که یادش بود.. آخه آدم ی وقتایی میپرسه حال یکی رو   و همون وقت یادش میره جزییات رو.. به اینکه کنار هم هستیم اهمیت میدیم. اما وقت های کمی با همیم. گاهی فک میکنم اگه یکیشون دختر بود بیشتر حرف میزدیم.. با یکی که آلبانی تباره بیشتر حرف میزنیم ، دو تاشون &quo

سر و سامون نسبی

امروز صبح پسره رفته هموروئیدش  رو عمل کرده. دیروز من حالی بودم که نگو،. خیلی بد بودم .. از اینکه باید الان من اونجا باشم ،و نبودم، خودش خونسردبود و پررو میخواست بعد عمل از مرخصی پزشکیش سو استفاده کنه بره سفر..  بوداپست رو بگرده . من داشتم از پشت تلفن هی خط و نشون میکشیدم.. غصه خوردم .. حرص خوردم ..آخرش گفتم هر چی من میگم تکرار کن..  "من بعد از عمل به سفر نمیرم " و اون هم با خنده اینا رو تکرار کرد. .. امروز اونقد بعد از عمل بیجون بود که نگو... خیلی هم درد داشت. من باید اونجا بودم.. نمیتونم حسم رو بگم .. خودش ولی خیلی قوی برخورد میکنه.. هی میگه "الان درد دارم ولی میدونم زود خوب میشه .. طبیعیه آدم بعد از عمل درد داره خب.". حالا من از این دور کولی بازی در میارم..  میگفت دم هوش اومدن به پرستار میگفتم دوست دخترم کجاس ؟.. اها نیست.. رفته امریکا.. بعد هم هی از من برا پرستاره تعریف کرده  ظاهرا.. ای جانم.. پرستاره هم بهش گفته تو الان تازه عمل کردی داری به هوش میایی  ..  اینا رو که داشت بیجون برا من تعریف میکرد من یه حالی بودم... ..  تو اون هیری بیری بعد عمل  با پسره هر بار که

جهان کوچک من از تو زیباست

حس عجیبی دارم دیشب با نگار چت کردم. میپرسید چی شد که به هم زدن با دوست پسر قبلیت. سر قصه های قدیمی باز شد. انگار نه انگار یک سال پیش بود ها.. من چقدر تغییر کردم .. چی باعث شد این همه آروم و بزرگ و  واقع بین بشم ... پسره یک جهان دیگه ای رو به روی من باز کرد. جهانی که توش ترس از حقیقت وجود نداره. جهانی که توش ترس از خیانت وجود نداره. ترس از تنهایی هم نیست . جهانی که پر از آشتیه. قهر توش جایی نداره جهانی که من توش آرومم . اون توش آرومه و هیچ دلیلی برای بهم زدن این آرامش نیست. نزدیکی یک فرایند  شاد و پویاست تو این جهان . رشد میکنه. با شخصیت و تار و پود رابطه به هم پیوسته شده و به شدت دو طرفه است ، جهان مسوولیت پذیری نسبت به احساسات کسی که باهاش دوستی و میگی که دوستش داری. تو این جهان خانواده و کودک یک خوشبختی محسوب میشه. کسایی که دارند خوش بخت هستند. تو این جهان ظلم و ستم و حماقت و بیخبری به شدت ما رو آذار میده. تو این جهان من امنیت دارم. اخ نمیدونی چقدر آرامش تو این خط ها هست . چقدر آرامش تو نترسیدن هست

ما در این روز های خارج دور

بلاخره دارم مینویسم. این روزها حال خوبی دارم. یک حالی است مثل شروع کردن همه چی از نو. زندگی ام تازه شده و من این تازه گی رو پذیرفتم. به اینجا رسیدم که با هر بار تغیر محل زندگیم من مثل یک نوزاد شدم که تولدش با جبرهای زمانی و مکانی و مالی و جغرافیایی همراهه. من این تولد دوباره ام رو خیلی دوست دارم. قبل اومدنم همش نگران ته احساساتم بودم اینکه ته تهش بشینم شب ها از سر تنهایی و دلتنگی گریه کنم یا یک لحظه وسط روز ببینم هیچ   انرژی برای ادامه روز ندارم.. اما این طور نشد. اصلا اینطور نشد .. دیشب برای بار اول بعد از مدت ها خواب خوب دیدم. باور نمیکنی اگه بگم اونقدر خواب خوب ندیدم که یادم نمیاد آخریش کی بود. دیشب خواب دیدم تو یک اتاقی هستم و دارم دیوار هاش رو رنگ میکنم به کمک دیگران.. آخرش چنان خوشگل شد که باورم نمیشد .. هی با خودم فکر میکردم چطور رنگ ها اینقدر قشنگ هستند.. یکم از زندگی انجام تعریف کنم. محیطی که توش هستم دانشجوییه. بر عکس برلین که کاملا محیط کاری بود.. طبیعت دانشگاه یک جاییش شبیه   تربیت مدرس و الزهرا ست.   درخت های بلند و پیچک های زیرش و سنجاب هایی که مثل بنل دنبال هم میدوند.
خوبم. نوشتنم از حال بدم نیست. از کار زیاد و وقت خیلی کم و خستگی آخر شبه که میخوابونه منو و نمیزاره یک خط بنویسم. میام زود مینویسم. کار دارم. خوبم. کار دارم . خوبم. کار دارم  .