Saturday, June 4, 2011

ما در این روز های خارج دور


بلاخره دارم مینویسم.
این روزها حال خوبی دارم. یک حالی است مثل شروع کردن همه چی از نو. زندگی ام تازه شده و من این تازه گی رو پذیرفتم. به اینجا رسیدم که با هر بار تغیر محل زندگیم من مثل یک نوزاد شدم که تولدش با جبرهای زمانی و مکانی و مالی و جغرافیایی همراهه. من این تولد دوباره ام رو خیلی دوست دارم. قبل اومدنم همش نگران ته احساساتم بودم اینکه ته تهش بشینم شب ها از سر تنهایی و دلتنگی گریه کنم یا یک لحظه وسط روز ببینم هیچ  انرژی برای ادامه روز ندارم.. اما این طور نشد. اصلا اینطور نشد ..

دیشب برای بار اول بعد از مدت ها خواب خوب دیدم. باور نمیکنی اگه بگم اونقدر خواب خوب ندیدم که یادم نمیاد آخریش کی بود. دیشب خواب دیدم تو یک اتاقی هستم و دارم دیوار هاش رو رنگ میکنم به کمک دیگران.. آخرش چنان خوشگل شد که باورم نمیشد .. هی با خودم فکر میکردم چطور رنگ ها اینقدر قشنگ هستند..

یکم از زندگی انجام تعریف کنم. محیطی که توش هستم دانشجوییه. بر عکس برلین که کاملا محیط کاری بود.. طبیعت دانشگاه یک جاییش شبیه  تربیت مدرس و الزهرا ست.  درخت های بلند و پیچک های زیرش و سنجاب هایی که مثل بنل دنبال هم میدوند.
آدم های اینجا خیلی کار میکنند. آخر هفته ها هم میان آزمایشگاه. و ساعت های کاری عجیب غریب دارند. چون باید برای کار با میکروسکپ وقت بگیرند و به یکی میفته ۹ شب. صبح میاد میمونه تا عصر بعد میره به زندگیش میرسه و شب برمیگرده.. ؟!
من ؟ من صبح زود پا میشم. به طور ناشناخته ای فراموش کردم که چقدر برام سخت بود برلین صبح ها ۹ پا شم
الان تقریبا ۷ بیدارم .. میمونم تو جام تا مثلا ۸ پا شم !
آدم های اینجا با آلمان متفاوتند. راحت غیبت میکنند . راحت شوخی میکنند. خیلی راحت غر میزنند . حالا یادم اومد مثالش رو میگم..
الان تو آشپزخونه رو کاناپه نشسته ام. اینجا توی خونه احساس امنیت خوبی دارم. انگار همیشه من اینجا بودم. انگار مامانی اینجا بوده.. انگار یک بخشی از کودکی ام رو در همچین خونه ای گذروندم.. نمیدونم چرا اینهمه آرومم. خونه ما ۲ طبقه است. آشپزخونه طبقه اول ه و اتاق من طبقه دوم.
همیشه از تو کوچه صدای آدم ها میاد. خونه سر نبشه و میشه مسیر آدم ها رو دنبال کرد.. صداشون رو شنید .. حرفهاشون رو فهمید. من احساس میکنم شدیدا زنده ام. هیچ وقت این همه هوشیار و امن نبودم. تو آلمان عادت کردم نفهمم اطرافم چی میگذره .. اطراف خونه ام چی میگذره. البته که نصفه شب آخر هفته دانشجو ها پارتی میکنن و تا دم صبح تو خیابونن و صداشون میاد..ولی باز دوست دارم.
دیگه اینکه ۲ تا هم خونه پسر دارم که ۲۰-۲۱  ساله اند.. خیلی آروم و درس خونن . موندن تابستون پروژه انجام بدن و وقتشون رو هدر ندن. یاد خودمون افتادم تابستون سال دوم کارشناسی که فقط واسه خونه نرفتن میموندیم خوابگاه.. تو دانشگاه میچرخیدیم و هیچ کاری هم نمیکردیم. اینا تو برنامه شونه مثلا تو مقاله استادشون اسمشون بیاد. یکیشون دغدغه رشته اش رو داره .. میگف به تغیر رشته فکر کردم .. دوست داشت فیزیک یا علوم کامپیوتر بخونه اما علوم شناختی میخونه. ترکیبی از کامپیوتر و عصب شناسی و روانشناسی !!!
من یک شباهت شدیدی بین این دانشجو های کارشناسی و خودمون وقتی کارشناسی بودیم دیدم.. اینها هم دغدغه دارند که نکنه رشته شون رو درست انتخاب نکردن. یادمه تو همیشه اطرافم یکی بود که به تغیر رشته فکر کرده بود یا انجام داده بود..اینها هم ایده ال گرا هستند و فکر میکنند قراره دنیا رو عوض کنند . یک هیجانی دارند نسبت به درس خوندن و لیسانس گرفتن.. من وقتی باهاشون حرف میزدم متوجه شدم از اون زمان ها چند سال گذشته و من بزرگ شدم ..
بهش گفتم نگران رشته ات نباش.. بعدا میتونی اونقدر پروژه ات رو به فیزیک یا کامپیوتر یا هر فیلد دیگه ای نزدیک کنی که خودت هم باورت نمیشه ..همین من الان دارم کاملا بیولوژی میخونم. کارم هم پایه اش کامپیوتر و فیزیک و بیولوژیه .. خودم رو ولی فیزیکی میدونم .
 آخرین چیزی که باید بگم اینه وقتی حرف میزنن من هول میشم . هی مجبورم بگم لطفا یواش تر .. نفهمیدم چی شد.. یه تیکه هایی رو از دست میدم. این بچه ها اخه به زبان مادرزاد انگلیسی حرف میزنن.

یکم نگران اینم که از پس کار زیاد اینجا بر نیام. ولی باور نمیکنی اگه بگم چقدر خوب استرس هام رو مدیریت میکنم. انگار یک بار این بازی رو انجام دادم. و الان میدونم قوانین چیاست. الان میدونم قرار نیس شاخ قول رو بشکنم یا آپولو هوا کنم.. فقط قراره یک چیز کوچیک رو خوب بفهمم و یک کارایی هم روش انجام بدم که مرحله به مرحله است و همش یک روزه نیست ..
یک وقتی میگم موضوع کارم اینجا چیه.
تجربه تازه ام اینه که میرم جیم. من باید اعتراف کنم که تا الان به آدم هایی که میرفتن جیم به چشم برده های مدرنیته و جهان صنعتی نگاه میکردم که به جای دویدن و دوچرخه سواری در هوای آزاد میرن خودشون رو حبس میکنن تو باشگاه ها و تو یک ماشین هی رکاب میزنن و فکر میکنن ورزش کردند...
اما ...نمیدونی چه کیفی داره که این دستگاه ها هی ضربان قلب و مسافت طی شده و سرعت متوسط و همه جزییات رو نشون میدن. تازه آدم برنامه داره و میدونه که حد ش چیه.. به هر حال منم برده دنیای صنعتی شدم.تجربه تازه ایه.
همین دیگه .. صبور بودین که تا الان تحمل کردین. . بفرمایین هندونه خنک ..

No comments:

Post a Comment