Tuesday, June 21, 2011

یک روز در تابستان امن تنهای من

۱- یک وبلاگ جدید پیدا کردم . فضای خاص آرومی داره . منم پایه 

۲ - اومدم نشستم تابستون کنم . دیروز پیروز داشتم میرفتم آفیس دیدم مردم نشستن تو چمنا.. رو نیمکتا.. واسه خودشون ولو ،.. من هنوز نفهمیدم تانستون شده .. جز اینکه هوا گرمه من آستین کوتاه میپوشم و گاهی هندوانه خنک میخورم .
هی با خودم کلماتی که یاد آور تابستون بودن مرور کردم.. تعطیلی  توت فرنگی .. شنا.. ساحل گرم.. لباس خنک.. همه چیزای سانتال مانتالی دنیا رو شمردم .. یاد تانستون پارسال و اون همه دوچرخه سواری افتادم... به خودم گفتم تابستون بدون اینکه آدم عصر خنک تو طبیعت بشینه خستگی در کنه صبر کنه تا آفتاب کامل غروب  کنه تابستون نمیشه ..

۳- فضاهای شهر های مختلف با هم فرق داره.. مثلا برلین که بودم هر روز باید ۴۵ دقیقه قطار سواری میکردم تا برسم آفیس.. اینجا ۲۰ دقیقه پیاده روی بین  یک عالمه ساختمون قشنگ و درختای بلند و سنجاب ها و گنجشک ها و گلهای جدید ..که معمولا تو بدو بدو کردن صبح ها واسه زود رسیدن و خستگی عصر ها کم میبینمشون.. گل های شهرهای مختلف هم با هم فرق دارن ..

۴- امروز ۹ اینا رفتم سر کار.. ظرفیت زود رفتن ندارم که.. ساعت ۴ یک خستگی افتاد به جونم. دیدم هیچ جور نمیتونم بشینم تو اون اتاق بی پنجره .. پا شدم رفتم شنا .. نیم ساعت آب تنی کردم.. تازهگی ها تند تند میرم ورزش اما کوتاه مدت.. مثلا امروز فقط نیم ساعت شنا کردم.. 
رسیدم خونه هنوز خیلی زود بود.. من تا الان ۶ نرسیده بودم خونه،، استراحت کردم.. هندوانه خوردم ..  جم کردم اومدم که بیام مثلا کار کنم. اومدم نشستم یک جای دنج . دنج و آروم.. بین درخت ها و ساختمون های قشنگ .. یهو شد عصر تابستون ..
اولش راستش به خودم گفتم که کار میکنم یکم.. اما الان دیگه تنبلیم میاد.. تازه فردا هم که باید کار کنم ، دیگو ۳ روزه نمیاد سر کار . تو آفیس بی پنجره تنهام.. .. دیشب فهمیدم تمام روز با هیچ کس حرف نزدم.. البته چت کردم اما دهنم باز نشد که .. این شد که امروز رفتم پی آدم هایی که روزای اول زیاد میدیدمشون ..باید یک  گروه دوستی از یه جا پیدا کنم خودم رو بچپونم توش .. آدم های این گروه ۱۶-۱۷ نفری  اینجا با هم همکارن..تو گروه های ۲-۳ تا ای باهم دوستانه ان.. اما صمیمی نه ..

۵ - دوست ندارم طولانی بنویسم ها.. ولی هی وسطش حرفم میاد.. 

۶ - تو  این تنهایی جدید اطمینان دارم همه چی سر جاشه .. حاشیه های امن زندگیم نلرزیدن با این سفر  .. فکر میکنم این که میدونم فقط ۶ ماهه این همه بهم جرات میده . بعد یک قرار هایی هم با خودم گذاشتم.. مثلا منظم ترم توی اتاقم.. مثلا آشپزی می کنم.. مثلا هر روز میوه و سالاد میبرم با خودم.. با تشکر فراوان از ماشین لباس شویی و ماشین ظرف شویی هیچ  وقت کثیفی  انباشه نمیشه ..
۷ - یک پستی مینویسم در باره اینکه دقیقا اینجا دارم رو چی کار میکنم.. 

۸ - پسره بعد از ۱۰ روز نقاهت رفته مدرسه تابستانی . شاکی بود که نمیتونست مثل بقیه شنا کنه و بازی و ... خوش حالم که با آدم هاست .. اون ۱۰ روز کلافه شده بود.. هر چی فک میکنم یادم نمیاد زندگیمون قبلا چجوری بود.. عجیبه.. انگارحافظه ام رو از دست دادم..فقط میدونم که باید باهاش حرف بزنم.. باید ازش خبر داشته باشم.. خوشحال نیستم روزایی که میدونم تا شب ممکنه نباشه .. 
۹ - یک عالمه حرف دیگه دارم.. ولی دوست ندارم ۵ صفحه بشه.. هوا هم داره تاریک  میشه .. پرنده ها کم کم ساکت شدن. 
منم میرم خونه. هم خونه ای هام  نعمت هستن  که  هر لحظه میگن  تنها نیستی تو این خونه..کاری هم بهت نداریم . 

۱۰- عصر تابستون شما خوش 

No comments:

Post a Comment