Skip to main content

Posts

Showing posts from December, 2011

سرما

توی سرما خوردگی و سرفه های آدم های ۴۰ سال سیگاری و خلط و سردرد و لرز و لوسی گم ام ..دارو دارم  یه  کیسه یک گزارش دارم که هیچ جور حتا مرگ هم نمیتونه تاریخ اش رو تغیر بده و خوش بختانه چیزی ازش نمونده، اما خوبی اصلی این گزارش اینه که حواسم رو از سرما خورده گی و تن درد پرت میکنه .. یک هفته مرخصی گرفتم . نشستم رادیو گوش میدم مینویسم .. آدمی زاد تنهاس. از اول تولد تا آخر مردن . هی حالا این راه رو با آدم های دیگه تقسیم میکنه. جفت میگیره.. عین پرنده ها..لونه میسازه.. اما عصر هایی که خورشید کش میاد تو آسمون خودش میدونه که تنهاست هنوز..   باید یکی از همین روزهای مریضی تنها برم خیابون . آرام قدم بزنم و نگران نباشم که چی قراره بشه .. باید یکی از همین روزها  خودم رو بخاطر مهاجرت ببخشم. به خاطر اینکه مادر پدرم دلشون تنگ میشه . دل آدمی ...

پس خوبم حتما

آروم تر شدم .. بعد از همه کولی بازی ها و غرها و بهونه گیری ها قد یه جونه کوچولو  ریشه زدم پسره ۲.۵ روز رفت سوییس ..  دل رو هم برد.. من سرمای بدی خوردم که هم زمان نبودن پسره افتادم تو رخت خواب . هی دلم میخواست باشه مراقبت کنه.. دلم تنگ شد.. لوس شدم .. دیگه قول دادم برگشت شلوغ نکنم.. خدا خودش دونست چیکار کنه .. اونو فرستاد سفر.. احساسات ما رو میزون کرد..! الان هم چنان سرما خورده ام سرفه میکنم خیلی خیلی بد. خیلی کار دارم . دوست دارم که دارم آروم آروم به روتین زندگیم برمیگردم دیروز صبح یک پنکیکی درست کردم برای صبحانه .. آسون بود .. حالا میخوام حلوا بپزم. عزمم رو هم جذب کردم . گلاب رو هم حتا از مغازه ایرانی خریدم . مریم ماه رمضون پارسال یادته ؟ احساس خونواده میکنم. از گیس طلا نقل میکنم .. هر وقت که ساقه ات را می برند و از باغچه ات بیرون می برند به جایی دیگر باید طاقت بیاوری ،این زمان را بگذرانی تا ریشه بزنی آن وقت خیالت راحت است که زنده می مانی و من همون بامبو ام که  در فیلادلفیا ریشه زد. حالا کندم اومدم برلین . از پسره .. از تغیراتش آرومم  .. اگه اشتباه نکرده باشم .. این ۶ ماه برای هر دو