نشستم تو هتل . عین بچه هایی که از خونه دور افتادن و خونه ی فامیل که هیچ بچه کوچکی نداره حوصلشون سر میره و شب رو مجبورن بمونن و دلشون پر میکشه برای خونه شدم . و احساس زندانی شدن میکنن .. اما راستش که دلم پر نمیکشه .فقط میخام که برم خونه .. خیلی میخام .. دلم کلا پر نداره .. اینترنال ورک شاپ گروهمونه و جم کردیم با ۳۸ نفر دیگه از مسول سایت گرفته تا منشی گروه اومدیم تو یک قصر احمقانه دروغینی که هیچ تاریخی نداره و زیبایی هم نداره و تابلو هاش هم هر ۵-۶ تا یکی خوبن وسط کوه ها و جنگل های برفی جنوب در نزدیکی مونیخ . قصرش رو یک پولداری ۱۰۰ سال پیش ساخت و فک کنم از یکم بعد هتل شد!! البته که طبیعت اینجا خوبه . قهره با بقیه جاهای آلمان .. کوه داره و درخت های کاج همیشه سبز. با یک کم برف. طبیعتش چون چیزیه که خاصه من خوشم اومد. مثل شمال کانادا میمونه که تو فیلم ها دیدیم. این دل من حالش خرابه ولی . گفتم حالا که دیروز ارائه کردم جم کنم برم برلین . بعد گفتم چه کاریه یک شنبه از همین مونیخ پرواز دارم به تهران حالا بمونم تا یک شنبه .. اما دور افتادم ..حوصله موندن ندارم .. برلین یک تصویر آرام بخش و فراری ده
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-