جهان سراسر از خبرهاي بد پر شده. هيچ خبر خوبي در اين دنيا نيست و من از اين سرخورده ام. مرض دنبال كردن خبر هم كه تا همين چند وقت پيش ترك كرده بودم با حمله اسراييل دوباره عود كرد. بي خوابي هم گاهي به كل ماجرا دامن ميزنه. از لحظه اي كه جاناتان اراده كنه تا وقتي خوابش ببره شايد بيست ثانيه طول ميكشه. هميشه من بعد از اون با بخل و حسد به زور مراقبه ميكنم تا خوابم ببره. اين روز ها سبك و سبك تر ميشم. از قبلا كه دلتنگ ايران بودم، عصباني بودم از دست اون ادم .. و دنبال كار مي گشتم.. حالا يك سبكي افتاده تو سرم از همه اين ماجراها. ميدونم برم ايران و ساناز سروناز رو بعد يك سال ببينم از ديدن اينكه چقد بزرگ شدن و من نبودم غمگين ميشم. اما از ديدنشون شاد ميشم . شاد مثل لاك هايي كه اين روز ها ميزنم. قرمز و طلايي مثل اشپز خونه اي كه امشب تميز كرديم دوتايي مثل شنا و پريدن از تخته نيم متري با ترس و لرز !! من در همين لحظه تصميم گرفتم به دنبال شادي برم حتي اگه هيچ شبكه خبري و اجتماعي شادي در خود نداشته باشه. بايد بخوابم تا فردا ساعت هشت ميشه ٤ ساعت خواب. بايد شادي رو هر روز پيدا كنم . شب با خوابيدن من
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-