Skip to main content

Posts

Showing posts from June, 2010

اگه فلانی‌ نبود

یه روزایی هست یکی‌ بهت یه کمک بزرگی‌ میکنه، بد تو بهش میگی‌ اگه نبودی نمیدونستم چی‌ کار می‌کردم.. یه روزیی تو خسته‌ای.. گشنه یی.. میری خونه میبینی‌ هم اتاقیت شام گرفته، یا پخته یا یه‌چیزی برا تو گذاشتن.. یه وقتایی بد مریض میشی‌ .. یکی‌ که حالا خیلی‌ هم باهاش صمیمی‌ نیستی‌ هست که یه لیوان چایی بزاره با هم بخورین. یا خونه یی مامانت تورو میبنده به دوا درمون خودش. حالا گیریم اصلا میونت با مامانت خوب نیس.. می‌خوای سر به تنش نباشه.. یا بر عکس. یه روزایی هست که تو خیلی‌ درس داری. تحت فشاری، نمی‌دونی از کجا شروع کنی‌ بسکه کار زیاده.. یکی‌ هست یکم سرش غر بزنی‌ بعدش بهت یه دلداری الکی‌ بعده شیرت کنه بفرستتت سر درس.. یکی‌ در حد هم کلاسیت که هر از گاهی‌ همو میبینین.. یه روزایی حتا خیلی‌ ساده تر.. دستات پره، یکی‌ هست باز بذار بگم هم اتاقیت.. که از ۴ تا نایلن سنگین تو دستت ۲ تاشو بگیره.. که وقتی‌ تو اتوبوس یهو ترمز می‌شه با سر نیفتی.. همه نایلن‌هات ولو شن. غریبه‌ها برات جم کنن.. یه روزیی هست تهش میگی‌ اگه فلانی‌ نبود نمیدونم چیکار می‌کردم، چجوری جمش می‌کردم..فلانی‌ آدم مهم یا خاصی‌ نیس.. فقط یکی‌ هس

یک روز عصبانی کشدار انتها آروم

آرومم رفتم دکتر پوست، جواب ازمایشم رو گفت. هورمون مردونه زیاده! خودم که اینو میدونستم. من اصلا یه پارچه آقام برا خودم. بعدش گفت دارو نمیخواد ولی‌. دکترم رو دوست دارم آلمانیه و به زور انگلیسی حرف میزنه. حدس می‌زنم هم سنّ بابای سیامک باشه. آروم و خیلی‌ مودبه. جدی هم هست. ساعت ۴.۵ صبح امروز با صدای خیلی بلند موزیک و مشت‌هایی‌ که به دیوار کوبیده میشد پا شدم. وای در حد کشنده یی عصبانی کننده بود. تا ته سالن رفتم ولی‌ نفهمیدم از کدوم اتاقه. هوا مثل روز روشن بود. مثل اینکه یهو بیدارت کنن بگن روز شده ولی‌ تو به اندازه کافی‌ نخوابیدی..هنوز ۴.۵ صبح. عصبانیت ش هنوز همراهمه. کاش امشب یارو باز صدای آهنگو بلند کنه تا من برم سرم رو از پنجره بگیرم بیرون و فریاد بزنم ننه سگ خفش کن.. مرده شورتو ببرن با این مستی و آهنگت.. گًه .. میدونی‌ چی‌ آزار دهنده بود؟ بعد تموم شدن آهنگ، صدای تخت همسایه می‌ومد از تخت همسایم متنفرم که هروقت با دوست پسرش میخوابه اینهمه صدا میده.. خودشون خیلی‌ صدا در نمیارن از خودشون.. ولی‌ جق جق تخته .. حالا روز که در میاد آهنگ میذارم.. اوف نیمه شب خیلی‌ گًه بود.... قطع نمی‌شد.. بعدش ه

یوری کنشت

من اصلا اینهمه لوس نبودم تا یه بچه میبینم قربون صدقه برم.. البته همیشه میونم خوب بوده با بچه‌ها ، اما ببین این بچه چیه.. من هر لحظه که یادش می‌افتم یهو میگم واای قربونش برم.. چند ثانیه به همین وضع می‌گذره تا به خودم بیام ول کنم. سنتا گفت من اولین عشق یوری هستم، احساس می‌کنم مفتخر شدم کلا. یعنی‌ همون لحظه که به دوربین زل زد فقط تونستم نگهش دارم. بعدش دیگه پرید رفت. وقتایی که با یوری میگذرونم انگار میرم یک جای دیگه دنیا و کلا قوانین کاملا فرق داره. مثلا میرم در ابعاد اتمی‌ یا فضای بین ستاره یی. یجا که حالیم نیست چجوری ۴ ساعت گذشت وقت رفتن شد..

سکوت

دخترک: از این زندگی‌ خسته شدم، بابا میگه می‌خوام مادرتونو طلاق بدم شماهارو هم بگیرم ازش. من: ...سکوت بعدش میگه من گفتم ما تورو انتخاب نمی‌کنیم ما میریم پیش مامان. بابا جواب داد سرتونو میبرم اگه منو انتخاب نکنین. دادگاه هم حق رو میده به من، پدر میتونه بچشو بکشه. من: سکوت.. دخترک: من از تهدیداش میترسم.. من: سکوت .. بغض.. سکوت..

چقد آرومم امروز.

من آدم حسودی نبودم هرگز. یعنی‌ هیچ وقت دلیلی‌ برای حسادت نبود. گاهی‌ به دختری حسادت میکردم که کسی‌ که دوستش دارم بهش توجه میکنه.. ولی‌ در مجموع آدم حسودی نبودم. من این اواخر دارم حسادت رو به یه دلیل احمقانه تجربه می‌کنم. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که رو داشته‌های خودم تمرکز کنم. ولی‌ خیلی‌ احمقانه به یکی‌ حساس شدم و بهش حسودیم می‌شه، گیرم که من خوشگل تر یا با هوش تر یا عاقل ترم. گیرم که من بیشتر میفهمم. چی‌ در این آدم هست که من این همه باهاش رقابت می‌کنم؟ امروز خواندن امیر ارسلان نامدر رو شروع کردم.. دیشب بادبادک باز تموم شد.. چه کتابی بود. من برای همه نگاه‌های از سرّ بالا نشینی به افغان‌های مقیم تهران کردم احساس شرم کردم. احساس غم و شرم. مرسی‌ از نرگس به خاطر کتاب امیر ارسلان. امروز تمام روز باهاش بحث کردم. باید این خستگی روحمو یه جایی‌ می‌ گذاشتم. البته فک کنم بحث کردن برا اون همیشه خوبه. عذاب وجدان ندارم یه چند تا جمله قصار از امیر ارسلان نامدار براتون از این به بعد مینویسم روحتون شاد شه. خیلی‌ مفرحه.

امیر ارسلان نامدار ۱

ارسلان گفت:‌ای پدر چرا میخواهی‌ افسرده نباشم؟ دلم در کنج خانه ترکید. اگر میخواهی‌ که من آخوند‌ و مجتهد بشوم بگو ! و الا چرا اینقدر درس بخوانم؟ من که همه علوم را میدانم. اگر از این بالاتر زبان و علمی‌ هست، بخوانم، اگر نه، مرا زحمت مده! به خدا من دیگر درس نمیخوانم. اگر بگویی درس بخوان، خودم را میکشم! خواجه گفت: فرزندم اگر از اینجهت افسرده یی به مکتب نرو! و درس مخوان! (so simple)

سخت گیری که منم.

۱- وقتی‌ گودر ۲ می‌شه و هی‌ هرچی‌ میری پایین او ۲ باز سر جاشه یعنی‌ دیگه بی‌ خیالش شو. وقتی‌ این حالت چند روز میمونه معنیش اینه که دیگه نوبت خودمه یه چیزی بنویسم. امروز سر کلاس شبیه سازی باز حس کردم من الان سال هاست از سر کلاس نشستن چیز یاد نمیگیرم. وسط جلسه یهو ترس برم میداره از مقدار بلد نبودنم. بعد‌ها وقتی‌ میشینم همونا رو میخونم خنده‌ام میگیره از مقدار اسون بودن اون مطالب. ولی این چرخه هی‌ تکرار می‌شه.. من یک سخت گیری دارم در مورد یاد گرفتن. کلا فک می‌کنم هرچیز جدیدی بخوام یاد بگیرم یک هیولاست که بای دیفالت من از پسش بر نمیام، بعد اینکه به غولم عادت کردم یهو می‌بینم که یاد گرفتمش (الان از بستنی دیشب یک عالمه مونده ، برم یکم بریزم تو ظرف برگردم).. اومدم، آیا چیزی شادی آور تر از بستنی در دنیا هست؟ (با اینکه من الان شاد نیستم؟) سر کلاس شبیه سازی یه مروری کردم کل زندگی‌ علمیمو.. فک کردم من همیشه همینم .. سخت میگیرم ، کوفت می‌کنم به خودم.. بعدش که شاخ غول رو میشکنم فک می‌کنم هیه چه کاری بود.. این وسطا همیشه آدم به دیگران هم فک میکنه دیگه.. من یاد شریف افتادم و آدم هاش.. سیستم کار‌های

یه دیقه ساکت شو ببین چی‌ میگه

۱-در کنار همه ثبات و تعادلی که پیدا کردم تو اتاق و زندگی‌ جدیدم، در کنار اینکه صبح‌ها سوفیا با تلفنش بیدارم میکنه و میگه ۳۰ دقیقه دیگه اونجام و من میدوم دستشویی ، لباس میپوشم ، صبحانه میخورم، نهار با سالاد رو بر میدارم و میدوم به سمت آسانسور.. در کنار اینکه تو آفیس خیالم راحته که جینگلی از چین برگشته، کار هم آروم آروم پیش میره، برنامه هام با همه قر و قمیش‌هایی‌ که برام میان ران میشن، سمینار‌ها میدم. با توماس راحت حرف می‌زنم.. در کنار اینکه عصری یا با دوچرخه میام یا با اتوبوس.. میرم مغازه یه خریدی می‌کنم یا مستقیم میام اتاق.. میشینم یچیز ساده میخورم.. چت می‌کنم با سیامک یا مریم یا سمانه.. در کنار اینکه زن‌های خانه دار نگاه می‌کنم و شیر موز یا بستنی یا چایی میخورم.. آخرش یه فال حافظ میگیرم.. در بهترین حالت‌ها یه نیم ساعت میذارم شاهنامه برام بخونه آقای قادر پناه (الان اونجایی‌ هستم که سلم و تور ، میزنن ایرج رو میکشن و فریدون منوچهر رو بزرگ میکنه، چقدر فرهنگی‌ شدم من..) در کنار تمام فکر‌هایی‌ که درطول روز میزنه به سرم.. همه آدم‌هایی‌ که از کنارشون آروم و بی‌ صدا رد میشم یا گاهی‌ باهاشون می

بیمار داری

نرگس خوابیده تو تختم.. سرمای بدی خورده. آوردمش پیش خودم . نگهش داشتم.. براش سوپ بار گذاشتم.. مراقبش بودم اندازه یک روز که می‌شه مراقب کسی‌ بود. حس می‌کنم کسیو نداریم اینجا وقتی‌ مریض میشیم. خیلی‌ کمه اگه اینقدر حواسمون به هم نباشه.. یه خستگیی دارم تو روحم.. میبینی‌ ظرفیتو؟ این وسطا ترسیدم نرگس بمیره، ازش پرسیدم یه چیزی شد به کی‌ خبر بدم. آخه هروقت خودم سرما میخوردم حس می‌کردم می‌میرم بسکه حالم بد بود. بابام هروقت بد سرما میخورد منو صدا میکرد وصیت میکرد برام. مامانم بود که غش میکرد از خنده.. بعدش بابام میگفت این زن نمی‌فهمه من چقدر حالم بده، وقتی‌ مردم می‌فهمه.. منم یکم میترسیدم.. یکم هم خنده مامان دلم رو گرم میکرد که چیزیش نیس.. خداییش فقط سرما خورده بود. منم این حس حتما می‌میرم رو از بابام گرفتم.

یک پیر زن نقّاش

مکرمه قنبری سال 1307 درروستای دریکنده استان مازندران به دنیا آمد. جوشش درونی او برای خلق تصاویر از همان زمان کودکی به صورت بازی با گل و خاک خود را آشکار می ساخت اما او تا سن 67 سالگی برای بیان احساسات خود از طریق نقاشی فعالیتی نکرد. میل هنری او از طریق دیگر کارهای هنری به ویژه آرایش عروس های دهکده بروز می یافت . رو آوردن مکرمه به نقاشی از بیماری گاو مورد علاقه اش آغاز شد. او گاو محبوبی داشت که برای چراندن آن مجبور بود روزانه مسافت طولانی ای را بپیماید. پس از چندی مکرمه بیمار شد و فرزندانش که نگران سلامتی مادر بودند بدون اطلاع قبلی او حیوان را فروختند. پس از آن زمان مکرمه بسیار غمگین شد و برای غلبه بر احساساتش به نقاشی پناه برد. او که حتی قادر به خواندن و نوشتن نبود، بدون هیچ گونه آموزش رسمی دست به خلق تصاویری فوق العاده زد اولین کارش را که پرتره ای از یک گاو بود، با گل و خاک روی سنگ نقاشی کرد. سپس تمام دیوارهای خانه، درها، کدوهای حلوایی و هر آنچه را می توانست به عنوان بوم نقاشی عمل کند، انباشته از طرح و رنگ کرد تا اینکه یکی از پسرانش در یکی از سفرهای ماهانه برای ملاقات مادر، برای

عاشقانه

خ یک پسری بود شریفی که چند ماه بعد ما اومد اینجا دکترا، و همون اول هم با شادمانی تمام اعلام کرد که همسرش داره میاد و منتظر ویزا هست. چند روز پیش‌ها دیدمش، تازه از ایران برگشته بود. پرسیدم با هم نیومدین؟ هنوز ویزا نگرفته؟ و جواب داد جدا شدیم! باورم نمی‌شد. ته دلم ترسیدم. از طلاق ترسیدم. از اینکه هر روز میشنوم یکی‌ دیگه طلاق گرفته یا به هم زده نامزدیشو .. ولی‌ با خودم فکر کردم از چی‌ میترسم؟ این ترس فقط از سخت گیری منه .. از تنها موندنه که میترسم..از اینکه هنوز ازدواج تو ذهنم بته. خوب دو نفر چند سال با هم بودن بعدش به هر دلیلی‌ نخاستن دیگه همو. اصلا خسته شدن.. اصلا هرچی‌.. بچه هم که نداشتن. شاید الان حالشون بهتره و زندگی‌ شاد تری دارن بعد جدایی. چرا هی‌ فکر می‌کنم طلاق بده؟ چرا این همه میترسم؟ اگه دوست داشتنی در کار نباشه چه اهمیتی داره که باهم زندگی‌ کنن یا نه.... مژده میگفت الان دارم باهاش عروسی‌ می‌کنم، با همه سخت گیری‌های مامان بابام. ولی‌ خودم که میدونم همش یه تیکه کاغذه. همهٔ اون سنت هایی‌ که مثل یک بار رو دوش خانواده‌ها سنگینی‌ میکنه، برای ما یه برگه. من برای خ ناراحت نشدم،

سرباز با شلوارک

از اون روز‌های گرم شرجی وسط تابستون شماله اینجا. آدم سر درده و خیسه و چسبونکیه تنش و هیچ کاری نمیکنه رسما. یه غری دارم که هی‌ می‌خواستم اینجا بزنمش. من شبها راحت نمیخابم. اینجا هوا خیلی‌ دیر غروب می‌شه، یعنی‌ ساعت ۱۰:۱۵ شب کماکام روشنایی هست. صبح هم از ۴:۵۰ آفتاب میزنه. من یه دفعه ساعت ۵ صبح پا شدم از شدت اینکه روز بود ترسیدم، فک کردم الکی‌ میگه یا ساعت اشتباهه.. یعنی‌ به اندازه ۱۰ صبح روز بود هوا.. از اون موقع که فهمیدم دیگه صبح خواب راحت ندارم هی‌ نور میزنه بیدارم میکنه، یعنی‌ همش نور هست.. همش من خواب راحت نمیکنم.. شب هم که تا هوا روشنه آدم احساس غروب داره. مثلا من ۱۰:۳۰ شب حس می‌کنم آخی تازه الان سر شبه.. تا بخوابم می‌شه یک.. صبح هم که.. پرده؟ پرده هام نازکن.. کلفتش بود ۶۰ یورو زورم اومد. دوست ندارم. آخرین راهی‌ که تو ذهنمه چشم بنده. ببینم جواب میده یا نه.. این هم کار بزرگ ما بسیار اهل نماز روزه هست. هوا که شرجی شده ساعتی‌ ۳ بار درمیاد از اتاقش میگه من خیلی‌ گرممه. منم به رو خودم نمیارم که گرممه. بعدش میره دوباره میاد میگه خیلی‌ گرمه ، نمیشه کار کرد اصلا..دیروز میگفت می‌خوام

دستاورد‌های بزرگ

بالاخره آن کار بزرگ رو انجام دادم. دستاورد‌های بزرگ سمینار به شرح زیر است: ۱- سمینار مثل امتحان نیست که شب قبل تا صبح بیدار بمونی و کامل آماده بشی‌ براش. یعنی‌ حتا اگه کامل هم آماده باشی‌ و همچیزاش رو هم بدونی باز سمینار امتحان نیست. سر جلسه خستگیتو و گیج زدنتو کسی‌ نمی‌فهمه هی‌ کاغذ سیاه میکنی‌ آخرش یه ۱۵-۱۶ میگیری، تو راضی‌، خدا راضی‌. سمینار امتحان نیست که فهمیدنش کافی‌ باشه، برای یک سمینار به زبان بیگانه و در فیلد بیگانه کافی‌ نیست که مطلب رو فهمیده باشی‌. باید مطلب رو کامه حفظ باشی‌ و با تسلط کامل بری سرش، این یعنی‌ ۲ روز قبلش اسلایدات آماده باشه و در این دو روز چندین و چند بار هی‌ تمرین کنی‌. تا جایی‌ که مسلط باشی‌. میدونی‌ چی‌ میگم؟؟ ۲- یک هفته قبل سمینار شروع کردن اصلا کافی‌ نیست، خیلی‌ هم استرس بر انگیز و خیلی‌ هم هیجانیه و هی‌ شما دچار ضعف اعصاب میشین. هی‌ هم احساس می‌کنین هیچ کی‌ شما رو دوست نداره و تنها‌ترین آدم رو زمین هستین و چقدر همه چی‌ غم انگیزه. اینها همه پیامد دیر شروع کردنه و هیچ ربطی‌ به روابط عاطفی شما نداره. ۳- یه تشکر از خودم می‌کنم همینجا که شیر بودم در این مد

My different moods 2

when you have presentation when you just realized how free you were in your whole life if you did not have this seminar.

Me in different moods

بچه رو بده بره..

امروز رفتم خونه فولکر. چرا ؟ چرا من اینقدر سوتی هستم؟ برنامه چایی مال هفته دیگه بود . من واقعا نمیدونستم چیکار کنم، بمونم یا همون جا از جلو در برگردم. چقدر هردو شون خوب و مهربون بودن. سنتا زن فولکر تو قسمت علوم اجتماعی مدارس کار میکرد. الان نشسته خونه بچه داری میکنه. من تو راه برگشت به میزان خود خواهی‌ خودم فکر می‌کردم. یه حس پنهانی‌ دارم که بهم میگه بعد تشکیل خانواده همه هیجانات دنیا تموم می‌شه و دیگه بعدش که چی‌.. من همه چیز دنیا مو بر مبنای خودم ساختم. یعنی‌ خود خواهی‌ محض. بچه.. همش میگم دوست دارم ها..همش ذوق دارم ها.. ولی‌ وقتی‌ میرم تو عمقش میبینم من افسردگی میگیرم اگه بشینم با یه بچه بازی کنم. یعنی‌ بازی که شروع می‌شه من خوابم میگیره. بازی اوج زندگی‌ بچس، وای الان که میگم انگار در یه قسمتی‌ از ته وجودم در یه حد زیادی احساس کسالت و بیحوصلگی می‌کنم. میدونی‌ من که به دنیا اومدم مامانم ۶ ماه افسردگی گرفت و حالش بد بود. فک کنم یکم میدونم چرا.. حوصله ندارم. حوصله خودم رو ندارم چه برسه به خانواده و ۲ تا بچه.. مرسی‌‌ای طاهره که من الان جای سنتا نیستم. به قول مریم اگه من یه وقتی‌ مثل ال

قدر دوستی

مرسی‌ طلا که اینو فرستادی برام. تابستون میریم خونه نوشینه یه عکسی مثل اونی‌ که راهنمایی‌ بودیم میگیریم. من قول میدم ۵۰ سال دیگه هممون جامون خالیه، تو تک و تنها وایسادی تو عکس. یادم باشه دفعه بعد آلبوم عکسهای بچه گیمو بیارم با خودم، توش کلی‌ آدم و خاطره هست ..

چاه پر

نصف فصل اول تموم شد. حالا من یه اطلاعات کلی‌ دارم از اینکه کد‌های ژنتیکی‌ چجوری ترجمه میشن. خوابم میاد شدید. دیشب خواب دیدم که دهنه یه چاه خیلی‌ گشاد باز شده و در حال ریزش بسکه پر شده. من تو خواب میدونستم اگه اشتباه کنم چاه میریزه و خطر مرگ داره.. امروز همه حرف‌هایی‌ که تو این مدت انبار شده بود به هم گفتیم، فک کنم چاهمون خالی‌ شد.. فکر کنم آخرش اشتباه نکردم. مرسی‌ سیامک به خاطره همه همدلی هات. به خاطره صداقتت و حرفایی که راحت گفتی‌ شون. مرسی‌ خودم که زنجه موره نکردم و تونستم تا آخرش خوب بشنوم. مرسی‌ سیامک که آخرش با محبت تمام منو فرستادی سر درس. مرسی‌ خودم که نشستم سرش! چقدر امروز روز سبک شدن بود. چشام نمیبینه دیگه.. شب بخیر

وقتی‌ می‌خوام درس بخونم 2

وای خیییلی خوبه همین الان عنکبوتم یه پشهٔ گنده شکار کرد، نمی‌دونی. پشه فقط یه لحظه افتاد تو تار، یعنی‌ میتونس در بره، یهو شیرجه زد روش و با چنان سرعتی دورش تار تنید که نگو، یعنی‌ ۴ تا از دست و پا شو به سرعت دور پشه پیچید.. خیلی‌ دیدنی‌ بود، دوست دارم ازش عکس بگیرم. حیف این دوربین شارژ نداره. حالا من تا ۴ شنبه که سمینار دارم وقت هست. فکر می‌کنم که تار از ته دمش تولید می‌شه، حالا اینو چک می‌کنم تو اینترنت.

وقتی‌ می‌خوام درس بخونم 1

وقتی‌ آدم باید درس بخونه همه گوش و کنار خونه رو کشف میکنه. یهو چشمش به روی دنیا باز می‌شه. من نشستم پشت میز خیر سرم تمرکز کنم، دیدم یه عنکبوتی شبکه درست کرده به چه عظمتی‌، شمردم ۷ تا پشه تو تارش به دام افتاده بود. بعدش من تلاش کردم یه حشره رو بگیرم بندازم تو تار ببینم چی‌ می‌شه، نتونستم پشه‌ها رو زنده بگیرم. بعدش هر ۱۰ دقیقه که ۲ خط می‌خوندم چک می‌کردم ببینم در چه حاله، الان شدن ۱۰ تا حشره، یه حشره سبز کوچیک رو گرفت به دهانش از این ور تار رفت انور.. پروسه تار تنیدنش هم دیدنیه. هی‌ میبینی‌ دور خودش دست پاشو حرکت میده. بعدش تو هوا راه میره.. یه شبکه سه بودی درست میکنه. من بهش حسودیم می‌شه. خیلی‌ خفنه. فکر می‌کنین چقدر طولش؟ وقتی‌ پاهاشو جمع میکنه حدود ۳ سنتیمتره، حدس میزنم اگه پاهاشو بکشیم طولش به ۷ سانتیمتر هم میرسه. من اصلا دوست دارم اینا تار میبندن تو اتاقم، احساس می‌کنم از تنهایی‌ در میام. از ورود هر جونوری غیر از پشه و زنبور هیولا استقبال می‌کنیم. این زنبور هیولا که میگم خیلی‌ گندهس. یعنی‌ شیرین ۵ سانت طول و یک و نیم سانت قطر داره.. سیاه هم هست. آره خلاصه مائیم و موج سودا، شب تا به

"چه فایده"

یک احساس "چه فایده" دارم که کندم میکنه. زندگی‌ کند شده و این دقیقه‌ها که دارن کند میگذرن منو آروم آروم آزار میدن. نه اینکه فک کنی‌ کار ندارم ها.. یک دنیا کار دارم. امروز فردا باید یک سمینار گنده آماده کنم. یکم راستش از خودم میترسم. منو که می‌شناسی‌.. نخوام کار کنم.. من نیاز دارم حرف بزنم. من یکمی عصبانیم و یکم دلم تنگ شده. آدم که دلش تنگ می‌شه این فضای دخل سینه کوچیک می‌شه ، هی‌ نفس عمیق می‌کشی هی‌ فک میکنی‌ اگه نفست بیاد بهتر میشی‌.. نمیشی‌ آخه.. نمیشی‌. قسمت مربوط به یاد گیری در مغز من توسط یه فکرایی اشغال شده، یعنی‌ فکر نیست ها.. وقتی‌ می‌خوام بشینم سر کارم یهو میبینم هیچ چی‌ نمیره تو سرم از در مغزم وارد نمیشه. انگار ریختن مغز منو به تصرف خودشون در آوردن. خوب سیامک هم که بلاخره ویزا گرفت. بلاخره معلوم شده میره کجا. از پریروز که فهمیدم یجوری گیج شدم باز. نه اینکه ناراحت باشم ها.. قاطی‌ کردم. من فکر کنم دیگه وقتش رسیده که باهاش حرف بزنم... می‌خوام الان بپوشم برم کتاب خونه دانشگاه پتسدم بشینم ۳-۴ ساعت اونجا کار کنم. اینجا تو خونه با اینترنت فایده یی نداره. اگه کتاب خونه بست

My room