Tuesday, June 15, 2010

یه دیقه ساکت شو ببین چی‌ میگه

۱-در کنار همه ثبات و تعادلی که پیدا کردم تو اتاق و زندگی‌ جدیدم، در کنار اینکه صبح‌ها سوفیا با تلفنش بیدارم میکنه و میگه ۳۰ دقیقه دیگه اونجام و من میدوم دستشویی ، لباس میپوشم ، صبحانه میخورم، نهار با سالاد رو بر میدارم و میدوم به سمت آسانسور.. در کنار اینکه تو آفیس خیالم راحته که جینگلی از چین برگشته، کار هم آروم آروم پیش میره، برنامه هام با همه قر و قمیش‌هایی‌ که برام میان ران میشن، سمینار‌ها میدم. با توماس راحت حرف می‌زنم.. در کنار اینکه عصری یا با دوچرخه میام یا با اتوبوس.. میرم مغازه یه خریدی می‌کنم یا مستقیم میام اتاق.. میشینم یچیز ساده میخورم.. چت می‌کنم با سیامک یا مریم یا سمانه.. در کنار اینکه زن‌های خانه دار نگاه می‌کنم و شیر موز یا بستنی یا چایی میخورم.. آخرش یه فال حافظ میگیرم.. در بهترین حالت‌ها یه نیم ساعت میذارم شاهنامه برام بخونه آقای قادر پناه (الان اونجایی‌ هستم که سلم و تور ، میزنن ایرج رو میکشن و فریدون منوچهر رو بزرگ میکنه، چقدر فرهنگی‌ شدم من..)

در کنار تمام فکر‌هایی‌ که درطول روز میزنه به سرم.. همه آدم‌هایی‌ که از کنارشون آروم و بی‌ صدا رد میشم یا گاهی‌ باهاشون میشینم به صحبت. تهش تهش جای یه چیزی خالیه.

من شب که میام خونه بد چت یا تلفن به سیام و قبل از اینکه فیلم رو شروع کنم به دیدن، یک ثانیه یک چیزی منو صدا میکنه. و من بهش اعتنا نمیکنم.یه حسی مثل اینکه باید سکوت کنی‌.. توجه.. تعمقه.. اینه که یه لحظه تو روز خلوت کنی‌ یه نگا کنی‌ کجایی‌.. کجا میری.. چی‌ بودی.. چی‌ می‌خوای بشی‌..من از این که این سکوت رو ندارم احساس فشار می‌کنم. هر عصر خودم رو میبینم که صدای درونم رو نشنیده میگیرم.. صدای که همیشه به من امنیت داده.. صدای مامانی، آقا جونه.. صدای بابا تو بچگی‌ هامه.. صدای خودمه وقتی‌ دست سیامک تو دستم بود.. وقتی‌ با سامانه از باغ سیب بر میگشتیم..

صدای خودمه وقتی‌ با خودم خلوت میکردم..ساکت میکردم همه حرفا و فکرا و دغدغهٔ هارو.. اون لحظه عمیق آرامش..اون لحظه با شکوه تمامیت و شادی واقعی.. اون وقتی‌ که ذره ذره لحظه‌ها رو بغل میکردم و بو میکردم و پر از حس خوب تشکر از خودم و از دنیا می‌‌شدم که اینجام، زنده ام، هستم..

یکی‌ نیست بگه بجای اینکه بشینی‌ یه صفحه در وصفش هی‌ بنویسی‌ یه دیقه ساکت شو ببین چی‌ میگه حالا..

۲- هی‌ میخوام نگم هی‌ میگم حالا یه ذره.. اگه سمانه بیاد اینجا.. مثل اینکه من دوباره به زنجان برگشتم.. فقط اگه بیاد..

۳- من امروز عرض اون استخر واقعی رو که خیلی‌ عمیقه و به ۳ متر و ۸۰ سانت میرسه، در کنار سوفیا به تنهایی طی‌ کرده ام! و بعدش احساس قهرمانی فراوان بهم دست داد.

۴- ۵ شنبه شب همه دوست‌های آلمانی‌ام رو به شام دعوت کردم در محل آفیس! همشون استقبال کردن و امشب رفتم کلی‌ خرید کردم. نرگس قول داده کمکم کنه دلمه بپزیم و کوکوی سیبزمینی! من آدم خورشت پختن نیستم.. شایدم چون خورشت رو اینا کلا سوپ میدونن.. شایدم هی‌ گشتم یه چیز اسپشیال پیدا کنم و هی‌ نشد..در هر حال مطمئنم که کوکو شیب زمینی‌ رو دوست خواهند داشت.. اگه دلمه برگ و بادمجونم هم خوب بشه که چه بهتر، وگرنه بذار کالباس با پنیر بخورن سیر شن.

5- شبتون بخیر

No comments:

Post a Comment