امروز رفتم خونه فولکر. چرا ؟ چرا من اینقدر سوتی هستم؟ برنامه چایی مال هفته دیگه بود . من واقعا نمیدونستم چیکار کنم، بمونم یا همون جا از جلو در برگردم.
چقدر هردو شون خوب و مهربون بودن. سنتا زن فولکر تو قسمت علوم اجتماعی مدارس کار میکرد. الان نشسته خونه بچه داری میکنه.
من تو راه برگشت به میزان خود خواهی خودم فکر میکردم. یه حس پنهانی دارم که بهم میگه بعد تشکیل خانواده همه هیجانات دنیا تموم میشه و دیگه بعدش که چی.. من همه چیز دنیا مو بر مبنای خودم ساختم. یعنی خود خواهی محض.
بچه.. همش میگم دوست دارم ها..همش ذوق دارم ها.. ولی وقتی میرم تو عمقش میبینم من افسردگی میگیرم اگه بشینم با یه بچه بازی کنم. یعنی بازی که شروع میشه من خوابم میگیره. بازی اوج زندگی بچس، وای الان که میگم انگار در یه قسمتی از ته وجودم در یه حد زیادی احساس کسالت و بیحوصلگی میکنم. میدونی من که به دنیا اومدم مامانم ۶ ماه افسردگی گرفت و حالش بد بود. فک کنم یکم میدونم چرا..
حوصله ندارم. حوصله خودم رو ندارم چه برسه به خانواده و ۲ تا بچه.. مرسیای طاهره که من الان جای سنتا نیستم. به قول مریم اگه من یه وقتی مثل الان حوصله خودم رو هم نداشتم چه گلی بگیرم به سر زندگیم؟ الان سنتا فول تایم استخدام رسمیه. یعنی نداره حتا یه ساعت دپ بزنه.. اوه..من اخیرا افسردگی ماهیانه گرفتم به مدت ۲-۳ روز کلا میشینم غصه میخورم، گریه میکنم. به سیامک میگم همه چی از اول. ریستارت میشم کلا.
میبینی چیزی بد تر از سمینار هم هست. مثلا اینکه بچه داشته باشی! ۲ تا.. خوب سمینار میدی تموم میشه میره. ولی بچه رو که نمیتونی بده بره..
No comments:
Post a Comment