نرگس خوابیده تو تختم.. سرمای بدی خورده. آوردمش پیش خودم . نگهش داشتم.. براش سوپ بار گذاشتم.. مراقبش بودم اندازه یک روز که میشه مراقب کسی بود. حس میکنم کسیو نداریم اینجا وقتی مریض میشیم. خیلی کمه اگه اینقدر حواسمون به هم نباشه..
یه خستگیی دارم تو روحم.. میبینی ظرفیتو؟ این وسطا ترسیدم نرگس بمیره، ازش پرسیدم یه چیزی شد به کی خبر بدم. آخه هروقت خودم سرما میخوردم حس میکردم میمیرم بسکه حالم بد بود. بابام هروقت بد سرما میخورد منو صدا میکرد وصیت میکرد برام. مامانم بود که غش میکرد از خنده.. بعدش بابام میگفت این زن نمیفهمه من چقدر حالم بده، وقتی مردم میفهمه.. منم یکم میترسیدم.. یکم هم خنده مامان دلم رو گرم میکرد که چیزیش نیس.. خداییش فقط سرما خورده بود. منم این حس حتما میمیرم رو از بابام گرفتم.
No comments:
Post a Comment