Saturday, June 5, 2010

"چه فایده"



یک احساس "چه فایده" دارم که کندم میکنه. زندگی‌ کند شده و این دقیقه‌ها که دارن کند میگذرن منو آروم آروم آزار میدن.

نه اینکه فک کنی‌ کار ندارم ها.. یک دنیا کار دارم. امروز فردا باید یک سمینار گنده آماده کنم. یکم راستش از خودم میترسم. منو که می‌شناسی‌.. نخوام کار کنم..

من نیاز دارم حرف بزنم. من یکمی عصبانیم و یکم دلم تنگ شده. آدم که دلش تنگ می‌شه این فضای دخل سینه کوچیک می‌شه ، هی‌ نفس عمیق می‌کشی هی‌ فک میکنی‌ اگه نفست بیاد بهتر میشی‌.. نمیشی‌ آخه.. نمیشی‌. قسمت مربوط به یاد گیری در مغز من توسط یه فکرایی اشغال شده، یعنی‌ فکر نیست ها.. وقتی‌ می‌خوام بشینم سر کارم یهو میبینم هیچ چی‌ نمیره تو سرم از در مغزم وارد نمیشه. انگار ریختن مغز منو به تصرف خودشون در آوردن.

خوب سیامک هم که بلاخره ویزا گرفت. بلاخره معلوم شده میره کجا. از پریروز که فهمیدم یجوری گیج شدم باز. نه اینکه ناراحت باشم ها.. قاطی‌ کردم. من فکر کنم دیگه وقتش رسیده که باهاش حرف بزنم...

می‌خوام الان بپوشم برم کتاب خونه دانشگاه پتسدم بشینم ۳-۴ ساعت اونجا کار کنم. اینجا تو خونه با اینترنت فایده یی نداره. اگه کتاب خونه بسته بود میرم میشینم یه گوشه یی. فقط قول میدم که امروز این فصل ریبوزوم رو تموم کنم. خوب هم بفهمم.

یکم دوست دارم برم تو شلوغی آدم ها. فردا اینجا مسابقه دو نمیه ماراتنه. من می‌خوام همراه کارول برم. بعد از ظهر هم میرم خونه فولکر، به صرف چایی و بازی با پسره. وای قیافش یادم میاد یهو احساس بغل بهم دست میده. این آلمانی‌ها اصلا بچه هاشونو با اون سخت گیری‌های ما بزرگ نمیکنن.. حالا یه وقتی‌ میگم.. این پسره از داد یا دعوا یا کتک نمیترسید.. ولی‌ پر رو و بی‌ ادب نبود. این فلکر تو محیط کار یک آدمه تو خونه یک آدم دیگه..

یادته اولا که اومده بودم چقدر بد بودم؟ یادته چقدر خودم رو به روی آدم‌ها و فضاهاشون می‌بستم و می‌ترسیدم؟

من کلا به این نتیجه رسیدم که حالم دیر یا زود چنان خوب می‌شه که اصلا یادم نمیاد امروز چقدر گیج بودم. این جزو قانون‌های زندگیه. بد بشو، خوب بشو احساس الوهی* کن .. بد بشو، خوب بشو، زندگی‌ کن! هی‌ این ریتم تکرار می‌شه .


No comments:

Post a Comment