برگشتم خونه. در تمام روزهای ۱۰ روز گذشته که خونه بودم دنبال خودم میگشتم انگار زندگی من تا روز برگشتنم برنامه ریزی شده بود و من هیچ تصویری از بقیه اش برای خودم نساخته بودم. از وقتی رسیدم پیچیده شدم در محبت های پسره .. در محبتهایی که از گلدون های جدید پشت پنجره تا میوه های رو میز تا تمیزی خونه .. تا خرید دوتایی تو همه چیز خودش رو نشون میداد .. تو نگاهش .. من عوض شدم . پسره عوض شده . خیلی جزئیات هست که تو همدیگه کشف میکنیم و هی به هم میگیم .. گاهی خوش حال گاهی با ی کم دل گرفته گی .. اما من بد جور گم کردم خودم رو . اصلا فکرش رو نمیکردم تغیر محیط و آدم ها و شکل خونه و آفیس و زبونی که میشنوم اینقد روم تاثیربزاره و بهم احساس غریبی و نا آشنایی بده. نه اینکه نشناسم خیابون ها رو .. نه .. از جنس گیجی و گم شدنه.. اینجوری که نمیدونم کی ام .. کجام.. حالا این وسط چی میشم ؟ هی بهونه گیری میکنم. هی بهونه گیری میکنم.. هی سر هر چیز کوچکی بهونه میگیرم که این چیز کوچیک باید همونی که من میگم بشه ..خیلی هم احساساتم تغیر میکنه .. یک لحظه خوش حال و هیجانی ام .. یک لحظه دارم گریه میکنم یا عصبانی ام مثل یک زن
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-