Sunday, November 27, 2011

از برلین صدای ما رو می خونید

برگشتم خونه.
در تمام روزهای ۱۰ روز گذشته که خونه بودم دنبال خودم میگشتم
انگار زندگی من تا روز برگشتنم برنامه ریزی شده بود  و من هیچ تصویری از بقیه اش برای خودم نساخته بودم. از وقتی رسیدم پیچیده شدم در محبت های پسره .. در  محبتهایی که از گلدون های جدید پشت پنجره تا میوه های رو میز تا تمیزی خونه .. تا خرید دوتایی تو همه چیز خودش رو نشون میداد .. تو نگاهش ..
من عوض شدم . پسره عوض شده . خیلی جزئیات هست که تو همدیگه کشف میکنیم و هی به هم میگیم .. گاهی خوش حال گاهی با ی کم دل گرفته گی ..
اما من بد جور گم کردم خودم رو . اصلا فکرش رو نمیکردم تغیر محیط و آدم ها و شکل خونه و آفیس و زبونی که میشنوم اینقد روم تاثیربزاره و بهم احساس غریبی و نا آشنایی بده. نه اینکه نشناسم خیابون ها رو .. نه .. از جنس گیجی و گم شدنه.. اینجوری که نمیدونم کی ام .. کجام..
حالا این وسط چی میشم ؟ هی بهونه گیری میکنم. هی بهونه گیری میکنم.. هی سر هر چیز کوچکی بهونه میگیرم که این چیز کوچیک باید همونی که من میگم بشه ..خیلی هم احساساتم تغیر میکنه .. یک لحظه خوش حال و هیجانی ام .. یک لحظه دارم گریه میکنم یا عصبانی ام مثل یک زن خونین و انتقام جو !!!!
آخرش دیشب به پسره گفتم ببین شد همه این بهونه ها از از دست دادن تنهایی ام باشه . از این باشه که دیگه فضای شخصی ندارم .. همه چیزم رو در هر لحظه دارم به اشتراک میزارم . حتا همه حس هام رو ..توافق کردیم که یکم منو دور کنیم از این محیط دو نفری
 پسره آروم ترین مرد جهانه ..
تو این ۶ ماه عادت کرده بودم به یک سکوت آخر شبی .. عادت کرده بودم هر از گاهی شب ها بعد آشپزی برا خودم یک چند صفحه بنویسم. یک کم به خودم حق بدم.. یکم یاد عزیزانی که نیستند رو بکنم.. یکم گریه کنم. یا شادی کنم.. یا حتا بازی کنم..
از وقتی برگشتم فرصت نشده بود بشینم با خودم یکی دو کلمه اختلات کنم ..
امروز بعد یک صبحانه شاهانه با پسره و دوستامون بدو بدو رفتم دیدن کارول. دلم خیلی براش تنگ شده بود . دفاع کرده و دنبال کار میگرده، ۳ ساعت یکریز حرف زدیم .. یک ریز.. از هر چی تونستیم.. برگشتنی رفتم یک ساعت نشستم یک رستوران فست فود کافی خوردم یکم با خودم اختلات کردم .. نوشتم.. سکوت در کردم از خودم .. خوب شدم
برگشتم خونه ظرف ها رو شستم .. رادیو گوش دادم در حین ظرف شستن .. الان یک لیوان شیر ریختم برای خودم
پسره رفته با دوستای مجردیش !!! فک کنم اونم الان آرومه از دست من و بهونه هام .
حالا باید یکم بگذره ..تا من دوباره در دستگاه مختصات برلین و زندگی اینجا خطی بشم .زمان یک راه حل برای خیلی از مسایل حل نشده است

سلامی از برلین در ضمن :)
سلامی به دخترکی که الان بارسلوناس :) سلامی به دوستایی که خیلی از دستم گلایه دارند که بی معرفتم و از وقتی اومدم سراغی ازشون نگرفتم . خودشون بعدنا میفهمن آدم بعد ۶ ماه برگرده خیلی گیج و گمه و طول میکشه خودشو مثل قبل پیدا کنه  !
سلام میکنم به خودم که اینجا جا مونده بود ..
:) برگشتم

2 comments:

  1. وقتی بعد از سه سال زندگی خوابگاهی به خونه برگشتم.حسی تقریبا مشابه تو رو تجربه کردم.گیج و بهانه گیر شده بودم.اونقدر که در نهایت تصمیم گرفتم با تغییر اتاقم بقیه اعضای خانواده رو کمتر ببینم.حالا بعد از گذشت 1 سال اوضاعم بهتر شده:)

    ReplyDelete
  2. من سگ در سگ درکت می کنم.. وقتی بعد از اون همه دوری مسعود برگشت من خودم و خودش رو بهانه مرگ کردم!! به مهربونی با خودت ادامه بده...

    ReplyDelete