Skip to main content

Posts

Showing posts from 2009
"من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است" یه جور خوبی‌ خوشم، شادم .. از شدت خوشی‌ سرگیجه میگیرم... .یه لحظه تو روز به خودم میام میبینم رنگ‌ها پرنگ ترن.. مستم... دارم میرم خونه..
هر بار میرم خرید بچه‌ها رو تو سبد خرید میبینم کلی‌ بهشون حسودیم می‌شه
نوشتنم میاد. دلم تنگه امشب.. حتا برای بابا که وسط خوابیدنم زنگ زده بود هم دلم تنگ بود.. بابا که زنگ زد من خوب شدم! آدم چقدر عوض می‌شه وقتی‌ کلا دلش تنگه دلم برای میدون ونک تنگه، برا تاکسی گرفتن.. برا توی خیابون انقلاب ساری راه رفتن.. برای خونه مامانی ‌ دلم تنگه. درست یک هفتست که سر درد سینوسی دارم. امشب چراقا رو خاموش کردم بیرون مهالود و سرده، من پشت پنجره بزرگ اتاقم رو میز نشستم و به بیرون خیره شدم، احساس امنیت کردم که تو سرمای بیرون نیستم...که مجبور نیستم راه برم توی سرما یا برسم خونه یا برم آفیس، یکی‌ از مهمترین دغدغه‌های من اینه که واقعی‌ بشم! واقعی‌ باشم، یعنی‌ کارم رو انجام ندم که فقط انجام داده باشم.. واقعا پای کارام بایستم.. یه مثال شرم آور دارم : مثلا برام مهم نیس که گاهی واقعا کار می‌کنم یا نه‌.. مهم اینه که بچه‌ها ببینن من هر روز میرم صبح پشت میز میشینم و تا عصر هم همونجام.. خوب که چی‌.. مگه اونا چقدر مهمن؟؟؟ من به این میگم واقعی‌ نبودن، برای دیگران زندگی‌ کردن.. برای نظر دیگران! اه این حالمو میگیره. امروز که حالم خیلی‌ بد بود برا این رفتم که همکارم با خودش نگه این یار
برای روزای که با یک ساعت گوش کردن حس می‌کنم همهچیو خوب یاد گرفتم و دیگه نیزی به کار کردن نیست چه راه حالی‌ وجود داره؟ خدایا من تنبل تر و غیر علمی‌ تر از خودم سراغ ندارم. بعضی‌ روزا اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم مخصوصاً وقتهایی که ناهار زیاد میخورم. .. امروز مثلا صبح رفتم سر یه کلاس، بعدش رفتم ناهار بد رفتم افیس، ۴۰ دقیقه جینگلی برنامهٔ خودشو برام توضیح داد. بد من به مدت ۲۰ دقیقهٔ مفید به اون برنامه نگاه کردم. بعد دیدم داره خوابم میگیره و رفتم در دنیای نامتناهی اینترنت چرخیدم.. چرخیدم.. خدا..دپرس شدم اخبار خوندم.. غصه‌ام گرفت.. بعد شاملو خوندم.. یکم بهتر شدم.. جم کردم اومدم خونه.. این بود امروز من.. یه چند تا نکته رو بگم. من از خودم اندازهٔ روزی ۶ ساعت کار انتظار دارم. کار مفید . اما الان روزی ماکزیمم ۴ ساعت کار می‌کنم که بطور متوسط ۲ ساعتش مفیده.. من آدم چوب بالا سری هستم. روزهایی که استاد نمیاد جشن میگیرم و کار نمیکنم. روز هایی‌ هم که میاد استرس میگیرم کار نمیکنم، کیه که منو بندازن بیرون. اما من به انسان بودنم خیانت نمیکنم، هر روز با خودم در گفتگو هستم که بالاخره میخوای در این مد

so my friends I am going to make my first movie

Hi, You are so beauftiful, that you looks like an actress. So try your luck and join the Iranian film industry. But keep yourself away from any ugly scenes and you will reach the top of it. Bye. , خداییش شما باشین خوشحال نمیشین؟ من الان می‌خوام برم خودمو به عنوانه یک خوشگل معرفی‌ کنم بعدش بیان منو دعوت کنن که در فیلمشون بازی کنم! مردم خوشن! خوب بعدشم خود این آقا میاد به جای من الگوریتم مونت کارلو رو یاد میگیره .. خودشم جواب توماس رو میده دیگه.. اما من بدم نمیاد در یه شو بازی کنم!!!!! هر بار به سیامک میگم ، میگه "حدت همینه "..بدم یه جور خوبی‌ کلشو تکون میده یعنی‌ حیف این همه پول که حروم تو شده درس بخونی‌. خوب سطحی هستم، تحت تاثیر کلیپ‌های شو‌ها قرار میگیرم! چیه مگه؟ اما اگه بخوام کلیپ شو بازی کنم نمیرم کلیپ منصور که!

Ridan

امشب خسته‌ام . روحم خستس. بهونه میگیره، خودم که میدونم از کجا شروع شده. دوباره بگم؟ از اتوبوس؟ از با عجله رفتن به قطار نرسیدن؟ از سیامک. از نامهٔ ویزا واسه سفارت، از حس اون دیوانه سازی که افتاد توی جونم.. و هی‌ سعی‌ کرد روحمو بکشه تو دهانش.. من مقاومت کردم. چرا این نرگس شب‌ها شام می‌ پزه ؟ اونهم ۲ ساعت؟ چند بار بهش بگم شب من دوس ندارم چیز سنگین بخورم؟ چرا نمیفهمه آدم وقتی‌ خستس دوس داره قر بزنه؟ چقدر به اون استادش اهمیت میده.. نمی‌خوام حسودیم می‌شه.. استادشو دوست ندارم. همهٔ حریم‌ها رو قاطی میکنه، همه جا هست..حس خوبی‌ ندارم بهش.. من یک تئوری راجع بهش دارم که بعدن منتشر می‌کنم. فقط همین نکته کافی‌ که یکم باید داده جم کنم. ها.. من تا حالا خودمو اینطوری نشناخته بودم! هاینریش از مرتبه ایه دشمن به انسان خنثا تغییر مکان داد. به اینترتیب که یهو فهمیدم دلم براش میسوزه و بد دیگه در درونم قری نبود. (مرد‌ها در ۴ دست قرار میگیرن: ۱- دوست پسر (گنجایش این دست فقط یک نفر است) ۲- دوست اجتماعی ۳- خنثا ۴- دشمن (دشمن کسی‌ است که تو میخواهی‌ سر به تنش نباشد او حتا میتواند عاشق تو باشد) ) دیگه از خرید ک

دوباره من

باورم نمی‌شه امروز ۴ شنبه بود، یعنی‌ وقتی‌ فهمیدم که خیلی‌ دیر بود یعنی‌ ساعت ۴ بعداز زهر من واقعا فهمیدم یجوری، بهش نمیاد امروز سه شنبه باشه، و بله، امروز ۴ شنبه بود. بدیش اینه که من این هفته هم یادم رفت که با رئیس بزرگ کلاس دارم! این یارو خیلی‌ آدم مهمیه و همهٔ گروه می‌رن سر کلاسش اما من دومین هفتهس که یادم رفته.. یه جوری خوشم! امروز رفتم آخرین مرحلهٔ ثبت نامم رو انجام بدم. طولانیترین ثبت نامی‌ بود که تا حالا داشتم، اما ماشین صادر کننده کارت دانشجویی خراب بود، آدم از خارج انتظار نداره که دسگهشون خراب بشه آخه اینجا خارجه! خانوم با اینگلیسیه بشدت مریضی گفت: نو گو تمارو، سرو کله زدن فایده‌یی نداشت، مجبورم فردا باز یه ساعت برم یه ساعت برگردم .. اه بدم میاد از روزایی که نتیجه نداران! از بعداز زهر یه سردردی دارم که نگو..، دلم می‌خواد چند تا چیز بگم . اول اینکه یکم کم لطفیه اگه نگم امروز رفتم در همون حالت افسردگی قبل پریودی یک دامن و یک ژاکت خریدم. :( چاق شدم نمی‌خوام.. بعدش به شدت حوصلهٔ هأینریش رو ندارم . یعنی‌ دهنشو باز میکنه می‌خوام بزنم توی دهانش دلم می‌خواد اصلا نبینمش. بسکه همش ه

I am a climber

خیلی‌ حرف دارم اما اگه بخوام همشو بنویسم خیلی‌ زیاد میشه.. یه دلیلش هم اینه که همچی‌ اینجا هنوز برام تازگی داره! به قول سمانه یک چیزی در آدم هست به نام ظرفیت خوشی‌ کردن! بعضی‌‌ها ظرفیتشو ندارن دیگه! یکیش همین سمانه دیگه اینکه من اساسن دوست ندارم تقلید کنم و تازگی‌ها دارم یک وبلاگ رو مستمرا میخونم و هی‌ میترسم وقتی‌ مینویسم نوشته‌ام شبیه اون بشه.. یعنی‌ نمیترسم دارم می‌بینم که میشه،.. حتا حرف زدنم با خودم هم تحت تاثیر زبون نویسندهی وبلاگ مزبوره.. خلاصه من امروز اولین جلسه تمرین کوهنوردی در سالن که میشه صخره نوردی خودمون رو رفتم. میدونین اگه بخوام خیلی‌ فلسفی‌ به مساله نگاه نکنم.. اولین حسی که بهم دست داد این بود که چقد این صخره نوردی شبیه زندگی‌ من میمونه .. اینطوریه که هی‌ باید چارچنگولی به یک چیزی بچسبی و هی‌ روش راه بری بد هی‌ داری میفتی یکم اینور اونور میکنی‌ یک نقط کوچولویی پیدا میشه که ازش آویزون شی‌ .. چند میلی‌ ثانیه بعدش می‌فهمی که نمیتونی‌ خیلی‌ رو این نقط جدید بمونی و باید یکی‌ دیگه پیدا کنی‌.. اصلا باید مدام حرکت کنی‌ اگه وایسی میشی‌ شبیه یک سوسک که تو کمد رختخواب گیر کرده و

I will survive

الان صدای فرزانه و پیمان میاد که با هم به یک کلیپ نگاه می‌کنن و گاه گاهی وستش میخندن. چقد احساس امنیت بهم میده شبها با فرزان حرف میزنم.. درس‌ها شروع شده.. منم سعی‌ کردم شروع شم! امروز به حرف سمانه گوش کردم و برنامه ریختم! اینجوری که یک ساعت هم خودم رو تنها نذاشتم.. یه جور شدیدی گیر دادم به سیامک ول نمیکنم.. دیدی یه وقتهایی خیلی‌ دلت یکیو می‌خواد بد اونم میفهمه و نمیخواد!!! من الان اون طوری‌ام که بی‌ نهایت دوست دارم بهش بچسبم. هر لحظه کنارش باشم و تنها نمونم هر شب باهاش چت کنم .. صد بار بگم که دلم تنگ شده، بچه بازی در بیارم، ضایع کنم خودمو..اما اون نیست.. نمیخواد باشه.. خسته شده..نمیدونم.. در هر صورت من تو ذهنم هی‌ دارم باهاش حرف میزنم برنامه میچینم.. دعوا می‌کنم.. روزی ۱۰۰ بار ایمیل مو چک می‌کنم.. هی‌ به روی خودم نمیارم چرا بهم میل نمیزنه.. اون که هر روز چند تا میل خوشحال اینور اونور ردو بدل میکنه به تموم شدن رابطه که فک می‌کنم پشتم میلرزه.. الان سیامک همهٔ امنیت منه.. همهٔ احساس نیاز من برای برگشتن..همه‌‌ وبستگیم .. خودش فکرشو نمیکنه.. منم حتا فکرشم نمیکردم اینقد اون برام مهم بوده

white flag

همین الان از خواب بیدار شدم. حتا هنوز سرم گیج میره. احساس می‌کنم که باید قبل هر کاری این فکر رو از تور وجودم بیرون بیارم . من الان چند وقت پشت هم دارم گند میزنم. یعنی‌‌ها اصلا نمیتونم رو خودم به عنوانه یک آدم تسلط داشته باشم.. از قبل تابستون از اون وقتی‌ که گند زدم به رابطهٔ بهترین دوستم.. و اصلا عین یه خر نفهمیم اگه من نبودام شاید الان اونا هنوز با هم بودن .. بد چقدر من ضایع شدم وقتی‌ با همون دوستم نشستیم به حرف زدن و این گند منو کشف کردیم..من دیگه چی‌ داشتم واسه گفتن!!!! تا بعدش که از بهترین دوستم اون طوری جدا شدم.. تا الان که اومدم و یک ماه که تنهام. این کارا یعنی‌ چی‌؟؟؟.. یه کارایی‌ هم می‌کنم که بیشتر پیش خودم ضایع میشم.. آخرین پردهٔ این نمایش بی‌ سرو ته: "یهو یک شبه" بعد اینکه ۲ ساعت با هدا و فرزازنه حرف زدی تصمیم میگیری بری عروسی‌ کنی‌. زرتی از دوست پسرت چند هزار کیلو متر اون ورتر خواستگاری میکنی‌!!! اونم بد بخت آخر سر شلوغی و کار .. با چشای در اومده بهت نگاه میکنه که: اینو دقیقا از کجا آوردی الان؟ تو که نمیگی بهش فک کردم! چون از کارای اخرت کاملا معلومه که فکر نم
از اون روزاییه که هیچ کنترلی روی مغزم ندارم..از اون روزاییه که از صبح مس گریه کرده‌ها پا شدم.. چرا بابا ساعت ۶ زنگ زد بیدارم کرد؟ این آدم کی‌ می‌خواد بفهمه که من حق دارم ساعت بیدار شدنم رو خودم تعین کنم؟ همیشه همین بوده..از وقتی‌ خیلی کوچیک بودم.. هروقت دلش می‌خواست بیدارم میکرد. با سرو صدایی که آدم یهو از ترس میمرد.. اما اون نمیفهمید.. فقط هوار خوشیش بلند بود که پاشین دیگه.. بسه.. تهران یا زنجان که بودم(بیشتر زنجان) سر صبح زنگ میزد به قول خودش بیدارم کنه به کارم برسم.. منم ساعت ۳-۴ صبح تازه کارامو رسیده بودم و خوابیده بودم.. مثل همیشه وقتی‌ می‌خوام خشم بی‌ دلیلم رو رو بابا خالی‌ کنم..اون یکی‌ من شروع میکنه دهنمو با سرزنش سرویس میکنه..من نمی‌فهمم کی‌ می‌تونم حتا عین آدمای غیر منطقی‌ راحت عصبانی‌ بشم؟؟؟؟ امروز هیچ کیو دوست ندارم.. بابا رو دوست ندارم، هم کارامو دوست ندارم.. ترجمهٔ فوری الهه که یک هفتس بهش دست نزدم رو دوست ندارم.. چقد عذاب وجدان دارم..بخاطر این کار الهه..اینکه اینهمه عادت غذا ییم تغییر کرده رو دوست ندارم.. دارم خفه میشم بسکه وقتی‌ گشنم نیس غذا میخورم.. در کلّ بعدم میا
در ادامه باید به کار ۲-۳ روز اخیرم یه اشاره بکنم..خب.. فقط فکر کن چقد استاد آدم میتونه دوست داشتنی باشه.. هی‌ بگه "به خودت فرصت بده..نگران نباش.. عجله نکن..":) ..منم بی‌جنبه..در نهایت من و ایزینگ مدل با هم کنار اومدیم، فک کنم مثل همیشه من سخت گرفتم.. اون همه کار لازم نبود. میدونی‌ همیشه چه پروسه یی در مورد من تکرار می‌شه؟ وقتی‌ یک کاری دارم که انجام بدم فک می‌کنم که باید همهٔ همهٔ جزئیات رو در نظر بگیرم همهٔ محاسبتو دقیق انجام بدم.. بعد برا خودم کوه می‌سازم، بد هم یه پروسهٔ خود آزاری رو شروع می‌کنم که: تو بی‌ عرضه ترینی، چقدر طولش میدی.. چقدر بی‌ سوادی.. اینارو همکلاسیهای ترم ۵-۶ کارشناسیت خوب میدونستن!! خر سالت شده هنوز نمیتونی‌ مثل آدم درس بخونی‌!!! بعد یک عالمه خود تنبیهی، بالاخره ۶۰-۷۰% کار رو انجام میدم..میرم سر جلسهٔ امتحان می‌شینم یا میرم شروع می‌کنم گزارش دادن..و ۹۰% مورد عاقبتش به خیر میشه! نمیدونم چطوری ولی‌!! این من همیشه از آینده یی که اون من سرزنشگر نشون میده، قصر در میره....
شروع تحصیل! یکی‌ از سخت‌ترین کارهای دنیا اینه که آدم بعد مدت چند وقت بشینه سر درس.. یعنی‌ خیلی‌ وقت باشه که پشتش با د خورده باشه، دیگه وقتی‌ می‌خوای بشینی‌ یچیز جدید فرو کنی‌ تو سرت همهٔ کارها یی که تور زندگیت دوست داشتی‌ انجام بدی یادت میاد.. یهو خلاق میشی‌ ایده میدی تعطیلات چیکار کنی‌.. کجا بری..چه کلاسی اسم بنویسی‌.. من الان باید یک فصل کتاب مکانیک آماری رو بخونم.. مدل ایزینگ ! سخت نیس واقعاً.. اما من باید خیلی‌ باید زور بزنم...اینو به سمانه تقدیم می‌کنم که خوب میفهمه چقدر آدم خوابش میگیره وقتی‌ می‌خواد یچیزی "مطالعه کنه".. چقدر می‌خواد بپره بره، این جور موقع‌ها وقتی‌ ۱۰ دقیقه تمرکز کردی باید خیلی‌ مراقب باشی‌ حواست پر نزنه نره. "هیس هیچی‌ نگو .. کاریش نداشته باش.. بذار بخونه..." نمی‌خوام وبلاگ بنویسم، اما می‌بینم که هر روز از صبح تاشب دارم با خودم حرف میزنم.. سمانه من هیچ وقت موفق نمیشم مغزمو از فک کردن باز به ایستانم! چاره یی نیست من خلق شدم که اینقد اذیت کنم خودمو. خوب پس مینویسیم..چند نکته: ۱-بین.. هر وقت حوصلت نگرف نخون.. ۲-من باید باید امروز اون فصل