Thursday, November 5, 2009

I will survive

الان صدای فرزانه و پیمان میاد که با هم به یک کلیپ نگاه می‌کنن و گاه گاهی وستش میخندن. چقد احساس امنیت بهم میده شبها با فرزان حرف میزنم..

درس‌ها شروع شده.. منم سعی‌ کردم شروع شم! امروز به حرف سمانه گوش کردم و برنامه ریختم! اینجوری که یک ساعت هم خودم رو تنها نذاشتم..

یه جور شدیدی گیر دادم به سیامک ول نمیکنم.. دیدی یه وقتهایی خیلی‌ دلت یکیو می‌خواد بد اونم میفهمه و نمیخواد!!! من الان اون طوری‌ام که بی‌ نهایت دوست دارم بهش بچسبم. هر لحظه کنارش باشم و تنها نمونم هر شب باهاش چت کنم .. صد بار بگم که دلم تنگ شده، بچه بازی در بیارم، ضایع کنم خودمو..اما اون نیست.. نمیخواد باشه.. خسته شده..نمیدونم.. در هر صورت من تو ذهنم هی‌ دارم باهاش حرف میزنم برنامه میچینم.. دعوا می‌کنم.. روزی ۱۰۰ بار ایمیل مو چک می‌کنم.. هی‌ به روی خودم نمیارم چرا بهم میل نمیزنه.. اون که هر روز چند تا میل خوشحال اینور اونور ردو بدل میکنه

به تموم شدن رابطه که فک می‌کنم پشتم میلرزه.. الان سیامک همهٔ امنیت منه.. همهٔ احساس نیاز من برای برگشتن..همه‌‌ وبستگیم .. خودش فکرشو نمیکنه.. منم حتا فکرشم نمیکردم اینقد اون برام مهم بوده باشه..میترسم .. هدا میگه ایندفعه واقعا عاشق شدی.. خودم که میدونم چه خبره.. چیز دیگیی‌ هم هست غیر عشقه.. یه چیزی از جنس تنهأیی مرگی.. از جنس نیاز به دوست داشته شدن.. نیاز به مورد بودن قرار گرفتن..

دیروز ۱۳ آبان بود کلیپ‌ها رو که آدم میبینه وحشت میکنه از اون همه خشونت.. یکی‌ شغلش اینه که آدم‌ها رو با شدت و خشونت کتک بزنه و پول بگیره!!... ب`د بره خرید.. و برا خودش لباس بخره با اون پول .. غذا بخره.. بره سینما.. بره تفریح.. با پول کتک زدن مردم

من به خودم قول دادم سراغ این چیزها نرم.. لاقل تا وقتی‌ یکم روحیم بهتر نشده..

دلم برای اتاقمون تو زنجان تنگ شده.. برا تخت خودم.. برا فکرام.. برا رویاهام.. برای دکتر نجفی برا با سمانه پیاده رفتن تا خوابگاه..برای با هدا یک شب خونه آزاده موندن تا صبح حرف زدن.... برای اینکه سیامک منو دیر برسونه خونه آزاده.. برا استرس تهران رفتن‌های آخر هفته وقتی‌ مهتاب نبود.. آزاده اصفهان بود .. نمیخواستم برم خونه عمو و جایی رو نداشتم که شب برم.. برا سیامک که پا به پای من بود.. برا اون روزای بیپولی که چقد دلم می‌خواست مانتو بخرم.. چقد دلم لباس خوب می‌خواست.. برا یک شاگرد خصوصیه جدید.. برا تهران پیاده گزه کردن تا در خونه سیامک اینا.. برا اتوبوسای خط تهران زنجان.. برا پروژه خودم.. برا استرس کارای نجفی .. دلم برا زندگیم تنگ شده..


می‌خوام خوب باشم با همهٔ این دلتنگی‌‌ها واقعا می‌خوام خوب باشم می‌خوام شاد باشم.. از این سر درد لعنتی خالص شم.. من می‌خوام که خودم رو ببخشم.. واقعی‌ بشم.. از سرزنش خلاص شم.

بابا خودم بشم، بدون رقابت... خیانت...بدون مادر بودن واسه طرف مقابلم، بدون همهٔ مرگ هایی‌ که گیر میدم به خاطرشون به خودم

دوست دارم حس کنم بیگناهم..

دوست دارم حس کنم تموم شد.. همهٔ سرزنش‌ها و خیانت‌ها و ترس ها.. و من قراره از اول اول شروع کنم بخشوده شده.

حتا از دور‌ترین خاطره‌های بچگیم هم احساس گناهم رو یادم میاد.. احساس اضافی بودن و زحمت مامان بابا بودن.. احساس اینکه اگه نبودام همچی‌ بهتر بود.. .مامان بابا خوشبخت تر بودن و کم تر دعوا میکردن..شاید همش تقصیر منه..تا حالا که منطقا می‌بینم گند میزنم و خوب طبیعیه احساس گناه کنم..

می‌خوام خوب بشم.. جوش هامو نکنم.. کاری به کار خودم نداشته باشم..

خوب بشم.. شفا بگیرم.

.حکم بیگناهیم صادر بشه

No comments:

Post a Comment