Skip to main content

Posts

Showing posts from October, 2011

short jurney

چند تا حرف دارم بگم و برم اتاقم. الان تو هال نشستم.. چون تو اتاقم اینترنت ندارم  ۱- از وقتی میدونم زندگی و مرگ دست خدا نیست و تاریخ تموم شدن زندگی یک آدم از وقت تولدش مشخص نشده معنی چیزا برام فرق کرده.. میدونم اگه کسی رو نکشند زنده میمونه و تا مدت ها به زندگیش ادامه میده.. میدونم اگه مراقب نباشم ماشین بهم بزنه میمیرم.. جدیه قضیه ..  قبلنا فک میکردم هر چی بشه من نمیمیرم چون تا اون روزی که مقرر شده باید زندگی کنم.  ۲- باید از آدم های اینجا بدم. هر چی بگم کم گفتم.  آدم های اینجا واقعی اند. باید شما برین آلمان و تو قطارش بشینید و بعد بین اینجا تو یک قطار بشینین . اینجا آدم ها زنده اند و عصبانی اند یا خوش حالند و در هر هال تمایل به برقراری ارتباط های کوچک خیابونی دارند. بچه ها عین ایران جیغ میزنن و هر جا که باشند از بس حرف میزنن و ورجه وورجه میکنن آدم نا خواسته توجهش جلب میشه .بعدم بسکه اینگلیسی رو شیرین حرف میزنن آدم هی دوست داره باهاشون بازی کنه ..  جوون ها سر خیابون دور هم جم میشند.. یادتونه تو ایران.. قبلنا .. سر بعضی کوچه ها پسر های جوون جم میشدن.. سر شب.. یک نیم ساعتی همون جا حرف میزد

اون شبی که آروم نمیگرفتم

نمی دونم چی میشم  نمی دونم چم میشه که این قد ضعیف میشم .. اینقد متوقع میشم .. آیا هنوز آدم هایی در سن و سال من گند میزنن ؟ اون هم گند های زایه!! نمی دونم چرا اون همه احساس میکردم که باید حرف بزنم.. اون همه نا امن بودم  شاید دیگه باید برگردم  عذاب وجدان دارم  عذاب وجدان دارم که یک بار دیگه باهات دعواکردم .. دلم تنگه  دلم دوس نداره این همه تغیر اتفاق بیفته .. سفر خیلی بزرگه به جان خودم عاشق نشدم  به جان خودم هیچ در گیری احساسی نیست .. فقط اینجا رو اونقد دوست دارم که برام سخته یک روز بگم خدانگه دار و برا همیشه دیگه این دوستام این آزمایشگاه و این شهر رو نبینم  چی شدم .. چقد زود بازی رو یاد گرفتم..  میبینی.. اون همه کولی بازی در آوردم اون اول    امشب خیلی خود خواه بودم ؟ خیلی بد جنس بودم ؟ خیلی دوستم نداشتی ؟ :(

اون شبی که رفتم سینما -یک

۰ رفتم فیلم دیدم دباره  یاد گرفتم شب هایی که دلم گرفته برم سینما بلیت بگیرم برا هر فیلمی که اون ساعت پخش میشه  آگهی فیلم "شرم" رو تو روزنامه خوندم .. رفتم که ببینمش .. بلیطش تموم شد . گفتم .. آقا قربون دستت خوب بلیت اونیکی فیلم رو بده ..گف کدوم.. گفتم بعدی .. . فیلم بعدی "مایکل" بود...یکو نیم ساعت بعد بعد فک کردم "ها. چی فک کردی همینطوری بلیت خریدی.. اگه خیلی فیلمش داغون بود چی؟؟" ،،ترسیدم ..رفتم توضیح فیلم رو خوندم .. درس نفهمیدم درباره چیه ، به یاری اینکه دایره  کلمات انگلیسی ما محدوده..  ۱  فیلم راجه به یک بچه دزد بود که زندگی بیرونش خیلی عادی بود.. از دید آدم های اطراف یک آدم معقول بود با شغل نرمال .. بین آدم ها زندگی  و کار میکرد.. اما یک بچه رو زندانی کرده بود تو خونه و آزارش میداد .. بهترین قسمت فیلم اونجایی بود که نشون میداد کودک آزارها (یا بیماران جنسی ) بین آدم های معمولی زندگی میکنند. آدم های خوبی اند حتا ممکنه دوستان ما باشند. آدم بزرگ ها حتا شک نمیکنند که ممکنه این آدم کودک ازار باشه . اینجای فیلم عالی بود بار ها شده وقتی صحبت از آزار جنسی زن

شب جهان

کاش دنیا در یک صلح ابدی فرو بره  وقتی شما چشماتون رو می بندین و شب میشه ..و میخوابید چه قدر سخته که مرده باشی..در بهشت بسر ببری.. و دستات به دنیای زنده های در عذاب نرسند..

کدو حلوایی

شما میدونستین چرا اسم کدو حلوایی کدو حلواییه؟؟ من که نمیدونستم تا وقتی پامپکین پای رو خوردم. پای  مزبور یک کیکه که از کدو حلوایی میپزن و مزه اش با حلوای خودمون هیچ فرقی نداره .. من اولش که خوردم فک کردم اینا چرا حلوا دارن..حلوا یک چیز ایرانی ترکی مدل ایستیه ..  بعد دیدم.. ها. این کیک کدو حلواییه.. فک میکنم واسه شباهت مزه  این کیک کدو به حلوای خودمون بهش میگن کدو حلوایی .. فک کن ... خیلی باحاله ..  قضیه از این قراره که طبق سنت آمریکایی ها هر سال قبل هالووین که آخر اکتبره و فصل کدو حلوایی اینجا همه محصولات ممکن کدو حلوایی به بازار میاد و آمریکایی ها علاقه خاصی به این موجود دارند. از قهوه با طعم کدو حلوایی تا کلوچه و شکلات و کیک و نون کدو .. من همه چیزایی که تا حالا خوردم رو دوست داشتم . دلم میخاد ی بار "پای کدو حلوایی" درست  کنم خودم ..  یک موجود دیگه ای هم که اینجا برای بار اول خوردم سیب زمینی شیرین بود. حالتون بد نشه از اسمش..خیلی مزه اش عالیه .. بین سیب زمینی و هویچ ..  اگه  سیب زمینی آب پز و هویچ آب پز رو با هم مخلوط کنین مزه اش میشه شبیه مزه  زمینی شیرین آبپز . ..حالا محصو

یک روز در خرید

مقوله خرید کردن تو این کشوربرای من جدیده  اولین جنبه تازه گیش  اینه که آدم هاش چنان سایز های متفاوتی دارند که به راحتی و بدون هیچ دردسری میتونم برای تهمینه و مامان شلوار لی بخرم . مشکلی که تهمینه برای حلش همیشه به بوتیک دارا مجبوره سفارش کنه چون سایز بزرگ نمیارند. انگار آندم های چاق حق ندارند شلوار لی بپوشند.  تهمینه اینجا یک آدم گنده محسوب نمیشه. هنوز خیلی فاصله داره تا بزرگ ترین سایز . برای مامان مشکل بیشتره . باید همیشه بده بدوزند و اینقد این مادر من به طور مریض در زندگی از خود گذشته گی کرده که هیچ وقت نمیره خیاطی.. همیشه شلوار هاش برای زیر مانتو خوبند! شلوارهای تهمینه رو وقتی خراب میشند میپوشه ..  تو آلمان سایز بابا 4x بود یعنی بزرگ ترین سایز . اینجا سایزش لارج هست. شما تصور کنید ۴ سایز زیر ماکزیمم. یعنی به طور همینطوری گنده ترین آدم های امریکا ۴ سایز از گنده ترین آدم های آلمان گنده ترن . بابای ما هم خیلی بزرگ محسوب نمیشه .. چقد تو ایران این چاقی موقع خرید  رو اعتماد به نفس آدم اثرمیزاره. چقد اینجا همون آدم های چاق دارند زندگی میکنند و راحت خرید میکنند.   یک جنبه خیلی عجیب این کشور

بخشی از نامه طولانی من به سمان

الانم که اینجام دارم برات گزارش میدم ... یکم جیش دارم.. یکم هم گشنه ام. ۵ هفته مونده برگردم آلمان ،، باورت میشه زمان چقد زود گذشت ، من چقد کولی بازی در آوردم ... سمان بعد اینکه این همه با رییس حرف زدم زندگی به نظرم کلا به صورت یک دوره کوتاه گذرا در اومده که آدم ها توش آخر پیر میشن . یعنی بعد اینکه فهمیدی تو زندگی  چی میخای و یک عالمه تلاش کردی براش .. چه بهش رسیدی و چه نرسیدی یک جاهایش خیلی مطابق میلت پیش میره و یک جاهاییش اونجوری که میخای نمیشه . بعد میبینی عمر گذشت . یک آرامش نا امیدانه ای دارم که توش خونسردی هست . یک جوری که انگار هر چی بدو ای مرز های جهان دست نیافتنی میمونه و بنا به عمر محدود جواب یک سوال هایی رو هیچ وقت نخواهی فهمید. بعد حالا هر چی هم شادی و موفقیت کسب کنی یا  از دست بدی یا غم شدید داشته باشی بلاخره تموم میشه .. به پیری میرسی.. میبینی جوون ترها دارن مثل جوونی تو میدوان و تلاش میکنن .. شیخ این بود احساس من از ملاقات با استادم . یک عالمه حرف علمی هم زدیم اما ..  من یک غم نا امیدانه آرومی دارم . دوس ندارم استادم بمیره .

آخر اولین هفته اکتبر ۲۰۱۱

۱    این آخر هفته رییس بزرگ ما در آلمان مهمون آزمایشگاه ما در فیلادلفیا بود   هیچ وقت قبلا فرصتی پیش نیومده بود که صحبت غیر علمی کنیم. مضطرب بودم که میزبانش باشم به عنوان دانشجوش در یک جای دیگه .. ملاقات های ما بسیار رسمی.. هر یکی دو ماه .. با تعیین وقت قبلی بود ... آدم سر شلوغ مهمیه این رییس بزرگ . تصمیم گرفت که بعد از نشست سالیانه  از آزمایشگاه استاد ما در فیلادلفیا دیدن کنه بیشتر به قصد صحبت با استاد اینجا  برای گام بعدی پروژه  و اینکه این همه راه اومد امریکا واسه نشست سالیانه .. از این فرصت استفاده کنه و دقیق از کارایی که اینجا انجام میشه دید پیدا کنه .. خلاصه من سفر تفریحی میامی رو که برای بعد نشست سالیانه تدارک دیده بودم کنسل کردم تا میزبان رییس بزرگ باشم .  تجسم کنین قیافه منو در حال کنسل کردن پرواز و هستلم .. ۲      الان میفهمم چقد آدم زود دل میبنده به آدم های مهربون  ما نیاز داریم گاهی بشینیم با آدم های نسل قبل  هم سن پدر مادر هامون پای صحبت دوستانه  بدون قضاوت و پیش داوری  نیاز داریم که بدونیم الان اونا کجای زندگی اند.  حسشون به زندگی چیه.. دلواپسی ها و شادی هاشون چیه  بدونیم

مقوله مهم زبان

در کنفرانس سالیانه گروهمون نشستم گودر میکنم. این آخرین روزه و فردا برمیگردیم. من روز اول رفتم و ارائه کردم . کلا عصبی بودم و فکر میکردم گند زدم . اما بعد تموم شدنش همه راضی بودند .  اول که شروع کردم دیدم یک استاد پیری در ردیف اول خوابیده .. خنده ام گرفته بود شدید ...  آدم های گروهمون از آلمان اومدند. تماس و فولکر و رییس بزرگ و همه دوستام. از وقتی سمینار شروع شده یک احساس خوبی دارم هی فک میکنم اینجا المانه . من متوجه یک چیز مهم شدم . این روزا که با آدم های قدیمی ملاقات کردم متوجه شدم که چقدر اعتماد به نفسم در برخورد با این آدم ها نسبت به آلمان بیشتر شده و همش به خاطر زبانه . من بدون هیچ مشکلی ارتباط برقرار میکنم.  با توماس رفتیم ناهار . خانومه اومد سفارش بگیره من با آرامش از بین پیشنهاداتش برای سالاد انتخاب میکردم. نوبت توماس که رسید کاملا دست پاچه شد و تقریبا به سختی تونست سفارش بده چون نمیفهمید خانومه چی پیشنهاد میکنه .  توماس همیشه به من میگفت که باباش معلم زبان بوده و واسه همین زبانش خوبه. همیشه از نوشتن من ایراد میگرفت و من به شدت احساس میکردم که در مقابل اون خیلی بلد نیستم حرف بزن