چند تا حرف دارم بگم و برم اتاقم. الان تو هال نشستم.. چون تو اتاقم اینترنت ندارم ۱- از وقتی میدونم زندگی و مرگ دست خدا نیست و تاریخ تموم شدن زندگی یک آدم از وقت تولدش مشخص نشده معنی چیزا برام فرق کرده.. میدونم اگه کسی رو نکشند زنده میمونه و تا مدت ها به زندگیش ادامه میده.. میدونم اگه مراقب نباشم ماشین بهم بزنه میمیرم.. جدیه قضیه .. قبلنا فک میکردم هر چی بشه من نمیمیرم چون تا اون روزی که مقرر شده باید زندگی کنم. ۲- باید از آدم های اینجا بدم. هر چی بگم کم گفتم. آدم های اینجا واقعی اند. باید شما برین آلمان و تو قطارش بشینید و بعد بین اینجا تو یک قطار بشینین . اینجا آدم ها زنده اند و عصبانی اند یا خوش حالند و در هر هال تمایل به برقراری ارتباط های کوچک خیابونی دارند. بچه ها عین ایران جیغ میزنن و هر جا که باشند از بس حرف میزنن و ورجه وورجه میکنن آدم نا خواسته توجهش جلب میشه .بعدم بسکه اینگلیسی رو شیرین حرف میزنن آدم هی دوست داره باهاشون بازی کنه .. جوون ها سر خیابون دور هم جم میشند.. یادتونه تو ایران.. قبلنا .. سر بعضی کوچه ها پسر های جوون جم میشدن.. سر شب.. یک نیم ساعتی همون جا حرف میزد
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-