Skip to main content

Posts

Showing posts from 2012

کیسه معنویت *

لحظه های این شب ها خیلی عمیق تر از  لحظه های عادی میگذرند . انگار که آدم از تو دل هر لحظه اش  یک عالمه راز میکشه بیرون.  رابطه ام با شب تغیرکرده . شب دیگه یک بازه نابسامان نیست که باید زود تر با روابط و آدم های مجازی پرکنیش  تا از اون  از  صدای بیرون خلاص شی . .صدایی که مدام اسمت رو تکرار میکنه و بهت میگه بیا بیا و منو تماشا کن . تنها بیا و ساکت باش . نترس قوی باش.. من اون روی تاریک و تنهای خودت هستم. غربت این کار رو با من کرد. این مهاجرت شب های امن خوابگاه رو از من گرفت.. از این صدا که مدام میگفت طاهره .. طاهره .. و ول نمی کرد ..به اینترنت پناه بردم.  رابطه من و شب الان به یک حالت امنی رسیده.  جوک میگفتیم که شهید قبل شهادتش از حالت نگاهش معلوم بود .. اون روز نگاهش با روزای قبل فرق داشت .. حالا من قبل دفاعم از حالت حرفام معلومه .. معنوی ام  در این شب آروم  که  پشت پنجره تاریکی و برف و سکوت و سرما و طبیعت عزیزجریان داره من میرم که اولین بار چیزایی که میخوام روز دفاعم بگم رو تمرین کنم . 

نه این که خسته باشم یا مضطرب، فقط حرفی ندارم .

روز هام در یک آرامش خوبی دارند میگذرند . اصلا هم به قبل دفاع ارشد هم شبیه نیستم . در واقع این باور که حالا مگه چه خبره ، چیز مهمی هم نیست حالم رو خوب میکنه . واقعا چه اهمیتی داره که یک آدم کوچک در گوشه کوچکی از جهان -که توش آدم ها میمیرند و گرسنه اند و جنگه و آواره اند- داره  درسش رو تموم میکنه. تازه جوری که همه رفتند و هیچ کسی برگشت نخورده. مثل یک نمایش میمونه برام ..حالا از ۵  تا سوالی که میپرسند من حتما ۲ تاشو بلد نیستم . ولی چه فرقی داره که من هرچی بخونم باز ممکنه این ۲ تا سوال رو بلد نباشم؟ من نگران نیستم .. بعد حس میکنم خیلی لوسه آدم اضطراب بگیره.  این روز ها اتفاقات خوب همه به من میگند که ببین، وقتی مضطرب نیستی چیزای آروم خودشون میان . استادم بهم پیشنهاد داده که برای تمام کردن کار های باقی مونده ۲ ماه بعد از دفاع ام بمونم. فکر کن..  برای ماه ها  این بزرگترین نگرانی من بود که بعد از دفاع چی ؟ و یک جا دست از نگران بودن برداشتم.  رهاش کردم..خودش اومد . اگه این رو قبلا کسی به من میگفت من از بی اعتمادی میمردم . اما حالا چی؟ میتونم به جاهایی از جهان که خبری ازش ندارم اعتماد کنم  و پیش

مدت هاست که نمینویسم

انگیزه هام رو برای نوشتن گم کردم. یک سفر بود مدت ها میدونستم باید شروع کنم. باید .. و شروع  کردمش . اینجوری که جایی نمیرم و تمام جهان رو میگردم هم زمان  ویزاش اومد. شادی دو روز گذشته من بی حد بود .. مدام تصویر میکردم که چه کار هایی میتونیم با هم بکنیم .. چقدر حس سپاس گذاری داشتم از جهان که بلاخره بهش داد .  فکرم اینه که وقتی هدف ادم واقعی باشه جهان جلو آدم رو نمیگیره ..  و اما روح من  این روز ها صرف نظر از پستی و بلندی های سفر احساس میکنم که  از حقیقت دفاع خیلی فرار کردم. هی حجم کار های انجام دادنی رو به تعویق انداختم . باید چیزایی رو یاد ..   بگیرم که همه زندگی درسی ازشون فرار کردم .. روشهای آزمایشگاهی .. طیف سنجی. انواع  سیستم های آزمایشگاهی  که مدل ما در اون ها کاربرد داره   اول خودم بعد  هم  خودم میدونم چقدددددر  از خوندن مقاله های آزمایشگاهی سر در نمیارم .  حالا یک صفه های اینترنتی هست که این هارو برای بچه های دبیرستانی توضیح داده من دارم اونجوری پایه یاد میگیرم .  یک عالم حرف دارم . کی بترکم همشو بریزم نمیدونم ..

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

تمام شد.  تحویل دادمش ..  احساسش درست شبیه روز آخر مدرسه بود . احساس سبکی .  ممنونم . نه فقط از آدم هایی که دلسوزانه کنارم بودند .. واقعا تنهام نزاشتن .. خودشون میدونن کیان .. نه فقط از آدم ها .. از خیلی چیزای دیگه .. از چیزایی که تو این مدت اخیر* یاد گرفتم.  مثل خبر قبولی تو کنکور بود. زنگ زدم به مامانم گفتم یک خبر خوب دارم .. خوش حال شد . بچه اش ام اخه ..  تشکر میکنم از خودم از بچه گی تا الان-- مهر ۸۱ تا آبان  ۹۱ ، ۱۰ سال دانشجویی .. ۲۲ سال هم تحصیل ..  همین .

چه بی هوا من خودم شدم

۱-  دیشب خواب دیدم که بچه دارم. بچه خودم بود. گفته بودم همیشه خواب بچه های مردم رو میدیدم ؟  ۲- تایپ بدنه اصلی پایان نامه ام تمام شده . حالا باید بشینم ۲ جور ویرایش اش کنم مفهومی و تایپی .  یک جوری راضی ام ازش،   اما راستیتش فکر میکنم کار سختی بود .  وقتی میومدم شروع کنم دکترا رو به تنها چیزی که فکر نکرده بودم سختی اش بود . وقتی پایان نامه ام رو ورق میزدم فکر کردم چرا من باید این کار به این سختی رو میکردم تو زندگی..  مردن بابا بزرگ ترین درسی بود که تا امروز تو زندگیم گرفتم . قدرو ارزش زندگی و آدم ها و چیز ها و کار ها کلا دیگه مثل قبل نیست. دیگه واقعا لازم نیست آدم کار های خیلی سختی بکنه تا از خودش راضی باشه به عنوان یک انسان . اونقدر زندگی معناش متفاوت شد.. من مثل قبل دیگه از خودم انتظارات بزرگ ندارم .  واقعا میگم . وقتی گذشته  خودم رو نگاه میکنم . وقتی میبینم  چه موجود بلند پروازی بودم و الان توقع ام چه آرام شده . نه اینکه ناراضی باشم از راهی که اومدم نه .. حتا یک لحظه .. الان دیگه راه سخت ترین رو انتخاب نمیکنم.. راه سخت با نام بلند .. ۳- گاهی دل تنگ ، گاهی آرام . فقط همین امروز رو طی

یک کتاب خونه با سقف کوتاه که امن بود

خانه هایی که سقف کوتاه دارند حال من رو خوب میکنند .  یک کتاب خونه نزدیک خونه من هست که یک طبقه است و فقط یک کتاب خونه  است. انتظار دیگه این از این مکان نمیره، سقف آرام کوتاهی که تو دلش کلی کتاب جا داده و آدم میتونه عصر ۵ شنبه ای که توان تا یک شهر دیگه سفر کردن رو برای رفتن به سر کار نداره بیاد اینجا. اونقدر هم دل ربا هست که آدم هوس عکاسی از درخت کوچک وسطش بهش دست بده. من از اینجا ۲ تا خاطره دارم یکیش خوب که مربوط به دفعه قبل میشه که با یک آدم خوب  حرف زدم و یکیش بد که استادم به خاطر بد بودن گزارشم یک داد زد سرم تو ایمیلش . تازه یک حیاط داره وسط ساختمون با گل و درخت پاییز..  نشسته سر جام یک چند تا عکس گرفتم. تنبلیم میومد جام رو تکون بدم و البته که مثل همیشه از آدم هایی که اینجا نشسته اند خجالت میکشم ..  خوشی من در این مکان زیاد طول نکشید منشی گروهمون تلفن زد بهم و گفت رییس بزرگ میخواد باهات تلفنی حرف بزنه. وقتی وصل کرد تلفن رو ، استاد قبل هر چیز بهم گفت باز تو قایم کردی خودت رو. بعد با محبت گفت تا ۲ هفته دیگه تزت رو بده به من و تا ۲ ماه دیگه دفاع کن لطفا. هیچ آلترناتیوی هم نداریم .   من

خیال خواب

یک حالت تازه ای برام اتفاق افتاده .  چند شبه خوابم نمیبره. یعنی  خسته ام اما یک اضطرابی دارم که تا میام برم تو تخت انگار همه اتفاق های مهم جهان در اینترنت شروع  به افتادن میکنند و من باید این کامپیوتر رو روشن بزارم کنارم . بعد هر بار که از شدت بیخوابی بی جان میشم و میام که بمیرم یک صدایی در درون من شروع به حرف زدن میکنه و میگه نه نه نه نخواب ، ببین اونجا رو تو اینترنت.. نخواب دیگه ..  خیلی حالت رنجوری دارم. احساس علیل  شدن میکنم . یعنی از دست اون صدای ته ذهنم به حالت عجز در اومدم .  آخرش دیگه امروز صبح قبل خوابیدن نشستم و نوشتم.. آدم نباید از خودش فرار کنه، من از خودم فرار می کنم اخیرا ها .. خیال خواب خوب روزهای تند و بدو بدو ی دو ماه پیش رو دارم ... حس  جان نش رو دارم در  فیلم ذهن زیبا که  با  حقیقت خیالی بودن آدم هایی که باهاشون حرف میزد مواجه شد. دقیقا همون . 

صبح 4 shnbeh

صبح که میومدم داشتم فکر میکردم که خیلی وقته ننوشتم. امروز هیچ کاری ندارم. یعنی کار همیشه در زندگی هست اما لزوما حوصله نیست. حالا باید یک برنامه هکی برای خودم بریزم. شاید بعد از ناهار..  تنبلی ام امروز . شاید که تقصیر هوا باشه که ابری و بارونیه . شاید  تقصیر استادم باشه که دیگه از دیروز بهم کارجدیدی نداده و من انقدر خود انگیخته نیستم که بدون فرمان اون بشینم و فصل آخر پایان نامه ام رو بنویسم. خودش گف دیگه ننویس تا بهت بگم. حالا منم نمینویسم . خدا تنبلم .. انگار گناه میشه حداقل بشینم ببینم چی هست اون محتویات احتمالی فصل اول . حالا البته سی وی ام هست که دارم آماده اش میکنم. یک کار سخت جهان سی وی نوشتنه ، اصلا  من انگار که همش دارم سختی میکشم وقتی میشینم سر سی وی ام نمیدونم چرا .  کار دیگه زبانه . تمرین های نمام نشدنی زبان . اه ..  این بود احساس امروز صبح من. اصلا اینها کارهای جذابی نیستند برای یک جوان. کاش همه آدم های دنیا فارسی حرف میزدن . اونوقت این مشکلات من یک دهم میشد. یعنی غر  دارم ها :) جدی نگیرین . 

1

 ما تغیر میکنیم . احساساتمون تغیر میکنه و این یک چیز طبیعیه.   در هر اتفاق تازه پیامی نهفته است.  

آپ دیت

١ دو نفر در فیس بوک منو بلاک کردند. هر کدومشون منو یاد یک دنیا خاطره  میندازه   خب شما خانوم، شما آقا حقتونه دیگه من رو نخواین. من دلم براتون تنگ شده اما هنوز نمیتونم بیام با ها تون حرف بزنم. هنوز خیلی آماده نیستم .  ٢ راجه به کلاس زبانم باید بنویسم . راجه به معلم مون و احساسی که بهش دارم  راجه به دوستام و هم کلاسی هام . معلم مون مثل معلم مدرسه ابتدایی میمونه با همون آرامش و نقش شبیه مادر. مادر دوم. صبور و با حوصله . با ما همه یک جور برخورد میکنه . به اونی که درسش بهتره بیشتر توجه نمیکنه . همه رو دوس داره . همه خیلی دوسش داریم .  امضا جم کردیم که برا ترم بعد  هم بمونه . قرار شد آخه یکی دیگه بیاد جاش   ٣  یک جاهایش دلم خیلی تنگ میشه . برای دوستانم برای کسانی که باهاشون بزرگ شدم. برای شیطونی و بازی باهاشون . برا نشستن دور هم و چایی خوردن . آیا این دلتنگی با من برای همیشه میمونه ؟ آیا این همون بزرگ شدنه  ؟ ساناز سروناز رفتن مدرسه . دوستاشون رو دیدن. انگار تابستون اون ها رو از بخشی از زندگیشون جدا کرده بود.. حالا هر روز همو میبینن .. تا ابد .. دنیا برای یک آدم مدرسه ای که ته نداره ..  پیشد

ندارم

خیلی وقته میخام بنویسم اما نمیدونم از روزمره بنویسم یا از ته روح خودم  شیر میخورم این روز ها و ناخن هام خوب رشد  میکنند، خیلی وقت بود ناخن هام محکم نبودند چون شیر منظم نمیخوردم. حالا البته میشه لاک زد و لذت برد. دلم برای یک ادمی تنگ شده که صد ساله انگار ازش خبر ندارم. نمیتونم ازش خبر بگیرم .. دسترسی ندارم بهش.  البته در این دنیای مدرن همیشه تهش میتونی اسم یارو رو گوگل کنی و یک آدرسی پیدا کنی از جایی که کار میکنه و یک نامه بنویسی در بدترین حالت. اما از این کار میترسم ، از اینکه نامه ام رو باز نکنه . یا بخونه و جواب نده.. یا ببینه دلم چقدر تنگ شده و به روی خودش نیاره. در واقع دل من برای محبت شدن از طرف اون تنگ شده برا همین از واکنش اون میترسم. میبینی .. بعضی  روزه تو فاز تحلیلم .. کارش ندارم میزارم یکم تحلیل کنه ، خسته میشه ول میکنه.  این روز ها فشار پایان نامه خیلی کم شده . این هفته از فردا یک کنفرانس شروع میشه در همین موسسه خودمون که رییس من درگیرشه و من وقتی سر رییسم شلوغه احساس تعطیلات میکنم. حرف زیادی ندارم . 

این سر شوریده باز اید به سامان ؟؟ اید ؟

و الان . به خودم نگاه می کنم. میدونی حالم چطوره؟ انگار دارم خواب آلود تو بیابون  برهوت راه میرم . هیچ گیاه سبزی باقی نمونده و من به شدت خوابم میاد. اما میدونم خوابیدن هیچ فایده ای نداره. نه اینکه خوب نباشه فایده نداره.. فایده صرفا  نوشتن؟! ازش فرار میکنم. میدونم بنویسم آروم میشم. اینجا نه .. تو اون دفتر های کوچک خودم. اما بد جور شده.. در میرم و نمیخوام با بیداری مواجه بشم. بین خواب و بیداری نگه میدارم خودم رو .. از بیداری میترسم.  از یک طرف دارم مرز های خودم رو جمع  میکنم یک طور خوبی . دارم از دور یک آدم منسجمی میبینم. آدمی که در ١٧ سالگی از پیش من رفت. همون سالی که برای اولین بار عاشق شدم . دیگه اون آدم آرام به من برنگشت، همه ١٠ سال گذشته من حالم بد بود . همیشه اضطراب داشتم ..  حالا از دور  میبینمش اما خوابم میاد.. خیلی هم پایه بیداری نیستم .. راضی  ام از  گیجی .. منتظرم که از آسمان یک باران حسابی بیاد . هم من بیدار میشم هم زمین سیرآب.   

trying to make my Sunday

صبح یکشنبه رو نشستم دوباره مثل دیروز به خودم پرداختم ومثل دیروز مطمئن شدم که روزم رو قراره مفید بگذرونم. چند تا برنامه شاد و تفریحی هم چپوندم تنگ روزم. مثل دیدن کارتون مریندا تو سینما و رفتن کوتاه یک ساعتی به موزه عکاسی که سر راه بود و من این نمایشگاه جدیدش رو دوس داشتم و هی به خودم میگفتم برم دیگه.. قبل همه این پلن های خوب تصمیم داشتم بشینم و این فصل مونده  پایان نامه رو تموم کنم ولی تو خونه هی دپرس میشم تنهایی  بشینم روز تعطیل پای کار. پا شدم جم کردم رفتم ی کافه سر کوچه . بعد سرحساب کردن  قهوه و کیک دیدم پول همراهم نیست .. مغزم شروع کرد به  غر .. با خجالت برگشتم خونه و کیف پول فراموش شده ام رو برداشتم . حالم دوباره به هم ریخت. این روز های قبل پریودی  مستعد راحت از دست دادن تعادلم هستم. برگشتم پول قهوه رو حساب کردم و تندی نوشیدمش و با دوچرخه اومدم این کافه-بار دنج آروم تو این کوچه پس کوچه های نزدیک خونه نشستم . از اون جاهایی که بلندت نمیکنن تا ابد.  یک خانوم میان سال  فک کنم عرب با ماتیک قرمز و پیرهن قرمز و عشوه خوب اینجا رو اداره میکنه .. شروع کردم با آرامش کار کردن.. بعد یک ساعت و ن

روز مره

دوست دارم حالا ز چیزی که بهش میتونم بگم روز مره بنویسم. از اول آگوست این برنامه رو دارم . صبح ها زود پا میشم ، ساعت ٦-٧ بعد اولین قطار رو میگیرم میام سر کار و تا ساعت ٤-٥ و بعضی  وقتا ٦ عصر میمونم آفیس. بعد میرم کلاس زبان. قانونش اینه که هر روز برم اما بسته به هجم کار هر روز دیر تر یا به موقع میرم . کلاس زبان روزانه به مدت ٣ ساعته . به نظر میرسه اگه آدم همین قدر روزانه آلمانی تمرین کنه بتونه در مدت مشخص سطح صحبت کردنشو  تغیر بده . من معلم ام رو دوست دارم و از این برنامه بسیار زیادی که برای خودم ساختم لذت میبرم. اینجوری اون ٧-٨ ساعتی که افیسم مجبورم بدو ام . اما حال روحم رو در مسیر های قطار میپرسم از خودم . تقریبا همیشه تو راه با خودم خلوت میکنم .. چون وقتی برسم خونه یک آدم خیلی خسته هستم که اصلا نمیشه باهام وارد مذاکره شد. خسته و خواب آلود که ساعت ١٠:٣٠-١١ دیگه خوابم برده.. پسره عبارت های جالبی برای توصیف من در اون دقایق پایانی داره. اما به صورت مودبانه ای میگه که من بد اخلاق میشم . در مجموع داره آروم و تند میگذره. امیدوارم که بتونم تا ١٠ روز دیگه تمومش کنم. یک فصل و نیم مونده و من کلی

تولدم

برای جشن میلاد خودم که باید در آفیس سپری بشه برای امروزی که بابام همیشه شاد بود از اتفاقش و صد بار برام تعریف کرد اون روزو .. سال ٦٣ صبح زود.. دوید اومد خونه از بیمارستان. آقاجون رو برداشت برد آرامگاه، خاک مادر بزرگش (مامان آقاجون) و اونجا بهش گفت که من به دنیا اومدم و دخترم و اگه آقاجون اجازه بده اسم مادرشو روم بزاره و آقاجون هم خندید ظاهرا و بعد اسم من شده طاهره . بابا فقط فکر نکرد که این یکم قدیمیه. من اسم خودم رو خیلی دوست نداشتم. بخاطر ط  دسته دار و هه  دو چشم . اما عیبی نداره میدونی هزار تا تفسیر میشه پیدا کرد برا دوست داشتن اسمم . یکیش همین اتفاق مهم که اسم من به یاد یک آدم خیلی عزیز انتخاب شده. برای خودم که راضی ام از خودم و به بیشتر صدا هایی که از ته وجودم میاد گوش میدم. برای تولدم برای مامان که هیچ وقت روز تولد م رو جا ننداخت و همیشه همیشه تو این سال ها بهم زنگ زد. من دوس دارم امروز برا خودم کیک بخرم و شمع فوت کنم. دوست دارم شیرینی بخرم ببرم کلاس زبان :)

ماهی گریز

گفتی که نترسم و بمونم . گفتی که همه تنهایی هام رو هم میتونم تو بغل تو جا کنم.. گفتی که نرو به خواب هات لبخند میزنم. به آواز خواندنت در حمام و به عادت کردن من لبریز از تردید ام لبریز از دوگانه گی آیا کسی امنیت زندگیشو فدای زل زدن تو  چشمان ترس هایش میکنه  ؟ آیا کسی حاضره از روی جزیره سبز امن اش  پاشو برداره و محکم بگذاره تو اقیانوس بی انتهای ناشناخته "اه ای یقین گمشده" "ای ماهی گریز "* بیا برگرد به حوضچه کوچک زندگی من *معلومه که از شاملو 

یک خبری بدم از خودم ها؟

مینویسم که بگم خوبم. راضی  ام آرامش دارم. بعد  مدت ها میتونم کار کنم بعد  روزهای متمادی اضطراب و نا  آرومی یک کلاس زبان هم از دیروز شروع  کردم به رفتن یک ساعت هایی هم میشینم در خلوت برای خودم مینویسم که این دلم سبک بشه آدم در زندگی بعد  از هوا به دوست خوب احتیاج داره. آدم باید قبل خواب مطمئن بشه که دلش آرومه آدم باید  پای قرار هاش با خودش به ایسته باید ها که میگم دستوری نیستن، چیزایی ان که اتفاق افتادن .. آرامش دادن و حالا اصل شدن شاید عمرشون تا  فردا باشه هر چند قرار شد به ماه بکشونیم. دیشب نا آروم خوابیدم یک خواب وحشتناک دیدم..گشنه ام بود چون .. اماامشب دیگه تصمیم دارم خواب خوب ببینم. و آهنگ ها دوباره برگشتن به ریتم قدیمیشون .. پیوست. دیروز یک اتفاقی افتاد تو مایه های آخر کتاب هری پاتر. اونجوری که یکی که تمام داستان یک نقش رو داشت آخرش کاملا نقشش عوض  میشه.. اهلش میدونن.. مثلا  مودی چشم بابا قوری .. یا خود اسنیپ تو شاهزاده دو رگه .. الان آروم ام . انگار که کتاب هری پاتر تموم شده.. (تا جلد بعدی ) ..دونستن بعضی  وقت ها آرامش میاره . من آرومم و به اون دسته از عزیزان ام افتخار میکنم که ا

خدا کند که بشود و این روزها تمام بشود

قرار دادم تمدید شد نرگس اعتراض کرد که چرا وقتی تمدید شد نگفتی . دیدم راست میگه  من فقط غر زدم .. بعد که بهتر شدن ننوشتم .. سلیقه موسیقی ام تغیر کرده، به قول پسره از لیلا فروهر و شهره به سمفونیک متال . بعد  این موسیقی جدید به طور خیلی زیادی منو آرام میکنه. هیچ چیز کند تری هم جایگزینش نمیشه .. این فریاد هایی که یارو میزنه عین  وحشی ها .. روحم هنوز بیرون از بدنم.. جایی میان زمین و هوا .. جایی که من خورشید رو مستقیم با چشم غیر مصلح دیدم سرگردنه . . جایی که من به روحم  گفتم تو برو. من میمونم.  گه خوردم رسما .. چی جملات شاعرانه آدم رو ارضا میکنه وقتی آدم دد لاین داره؟ دیروز یک تاکی دیدم درباره اهمیت تمرکز در به کار گیری حافظه . به پسره گفتم من میخام روی یک چیزی (هر چی غیر تزم ) مدتی تمرکز کنم . یک ساعت خندیدیم. این روزها دارم به یک روند لک و لک کنانی سی وی مینویسم و امروز بعد  از سه روز هیچ کاری نکردن اومدم که کار کنم . حالا هنوز ولی به خودم اعتماد دارم . هنوز تهش به حرف های دلم گوش میدم و با دلم سر دعوا  ندارم. آدمیه دیگه . زندگی هم همینه. کسی قول نداده که همش خوب و شاد باشه .. اخ کاش روح ر

برای خودم که گم شده بود و انا دستم رو گرفت

قرار دادم تا پایان سپتامبره و استادم قولی که بابت تمدید بهم داده بود رو کنسل کرد، فقط دو و نیم ماه پول دارم و ویزا .. صرفا چشمم بازه و به جهان خیره شدم . به تمرکز احتیاج دارم تا بتونم خودم رو جمع  کنم . شاید  برم یک پست داکی یک سال. شاید تند تند اپلای کنم برای کار، این وسط  باید تند تند تز بنویسم . گیجم .. روحم  از بدنم رفته .  حسی به جهان اطراف ندارم. انگار که در خواب راه میرم . انگار که همه زندگیم در خواب راه میرفتم . دلم میخاد پسره بیاد. دلم میخاد یک هفته از زندگیم مونده باشه و کنار اون بخوابم تا زندگیم به اتمام برسه. سفر منو به یک چیز مهمی رسوند. من اندوه زیادی تجربه کردم در ٦ ماه گذشته. اونقدر غمگین بودم که به غمگین بودن عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که همه چی معمولی و غمگین  باشه. و من در یک پوسته آروم تز بنویسم. تو سفر یک لحظه هایی بود که من واقعن از ته دل شاد بودم . واقعا فکر کردم زندگی کردن ارزشش رو داره. حسی که ماه ها بود نداشتم.. حتا تو امریکا نداشتم. حتا وقتی بابا بود هم.. رفتن بابا پوچ کرد زندگی رو برام . پسره کجای زندگیم بود.. جایی که من دو دستی بهش چسبیده بودم تا نیفتم.

مرور

پست هام رو دوره کردم که یادم بیاد زندگی تو برلین چه شکلی بود از یک جایی به بعد  دیگه نوشته هام  رو دوست نداشتم .. قبل سفر رو میگم...آخرش فکر کردم کلا  شاید احتیاجه که یا فقط اتفاق ها رو بنویسم یا فقط احساساتم رو..  اینجوری که ی خورده از هر چی اینجا میزارم یکم عجیبه . وقتی خودم دوره اشون میکنم میبینم خوب نیستن . یا همه احساسات رو اونجوری که بودن ننوشتم یا همه چیزایی که رخ داد رو... یعنی خوب طبیعی  اه . رفته بودم نوشته های قبل رفتنم رو بخونم .. دیدم که حرف های مربوط به پسره خیلی سر بسته اند.. انگار دارم زوری برای یک سری آدم از زندگیم میگم که هی باید حواسم باشه مرز ها رو رد نکنم. من میخاستم جوری باشه که هر وقت خاستم یادم بیاد بشینم بخونم و تصویر دقیق اون روزها  بیان جلو چشام . اینجوری فقط چند تا چیز کلی یادم میاد و اون لحظه ای که داشتم مینوشتم..

پس از سفر

برگشتم خونه . جهان ام باز تکون خورد..  دیشب شب آخر نشستم دم غروب تو ساحل که  طبق عادت همیشگی جمع  بندی کنم سفر رو.. یاد گرفته هام رو ..  سفر خیلی برای من بزرگ بود.. شاید  اولین سفری بود که از بس در لحظه زندگی کردم و تفریح  کردم که یک اثری رو روح من گذاشت .. امید وارم حالا حالا ها در نره . میخام نتایجم رو اینجا بنویسم .. اما مطمعنم که به نظر میرسه نتایجم خیلی جدی تر از سطح تفریحاتم بوده.. من اسب سواری واقعی کردم عین وقتی بود که وقتی بچه بودم بابام منو میزاشت رو شونه هاش..... غواصی واقعی کردم .. پیاده روی کردم در حد تیم ملی... شنا کردم خیلی خیلی خیلی .. تو آبهایی که از شدت شفافیت پاهات رو میدیدی رو زمین.. با ماهی ها شنا کردم... باور کردنی نبود... باد آدم ها صمیمی شدم ظرف یک هفته.. جوری که خداحافظی با اشک و اه و بساتی بود که بیا و ببین.. بعد های  به هم میگفتیم چه اخلاق های خوبی در هم دیدیم.. یک خاله بازی .. من اصولا هندی ها رو دریافتم . یک شب هم ما خودمون یک پارتی راه انداختیم.. پول جمع  کردیم پیتزا و آبجو خریدیم واسه ٤٠ نفر.. یعنی فضای خود فوق برنامه بود.. منم که اون جلو... یک روز انگار

اینجا یادم اومده که آدم ها کسل کننده و تکراری نیستند.

نشسته ام تو ی رستوران کوچیک و خیلی ارزون به اسم منهتن کافی و ناهار خوردم . سفارش دادم برام یک نوشیدنی بیاره به این بهونه که بیشتر اینجا بشینم . هوا خیلی گرمه . الان نوشته ٣٠ درجه اما من بیشتر حس میکنم. شاید  به دلیل رطوبت باشه . بیشتر آدم های گروهمون رفتند با قایق این اطراف رو بگردند و من نرفتم . فکر کردم مگه چی آدم میبینه. همین دریا و جزیره ها که اینجا هم هستند. اما الان این آقای رستورانی به من گفت که تماشای  صخره های قرمز (اسکاندولا) توی  آب رو از دست دادم و خیلی چیز تماشایی بود . خب راستش من اینقد این روزا تماشا کردم که ارضا ام . دیروز با یک پسر فرانسوی آشنا شدم که ژاپن دکترا میخوند . یک دختر آمریکایی هم دیدم که خیلی روان ژاپنی حرف میزد و مغز من اصلا نمیتونست قبول کنه یک آدم بلوند  اینجوری زبان ژاپنی با همه آواها و پستی بلندی ها رو درست حرف بزنه.. کف کردم و بهونه هایی که برای آلمانی حرف نزدن برا خودم میشمردم همه فر خوردند. دیروز دوباره رفتم دریا و یک عالمه  ماهی ژله ای (jelly fish ) دیدم . این ماهی ها سمی هستند و چند تا از بچه ها رو موقع شنا نیش زدن . اما مثل اینکه اگه بهشون حساسیت
امروز ٤ شنبست و من از دستم در رفته چند روز پیش خونه بودم ..یک شنبه ظهر از برلین رفتم مارسی  و  بعد  اجک سیو ajaccio. البته اونجوری که بومی ها و اهالی صدا میکنن ی چیزی شبیه اینه . اجاکسیو یک ده یا شهر کوچیک در جزیره کورسیکا است . یکی از جزایر بزرگ جنوب اروپا .. یک شب اجاکسیو  مودم تو یک هتل خوشگل و بعد  همراه بقیه آدم های سامر اسکول اومدم کارگسه  cargese . از وقتی اومدم اینجا فهمیدم که ساری خودمون هیچ زیبایی نداره . اصلا کل شمال ایران به چی می نازه ؟ به دریا ؟ به جنگل ؟ به سبزی یا ابی ؟ اینجا به نظر من آخر سبزی که تا حالا دیدم . آخر ابی هم هست . آبش اونقدر شفافه که وقتی تا گردن تو ش  هستی هنوز پاهاتو میتونی ببینی .. یک جای دیگه ای هست اصلا دلم یک جوری به سان همه سفر ها غریبی داره . اصلا من هر جا میرم تا به اونجا عادت کنم حالم بده . بعد  که عادت میکنم یکی باید بیاد منو جدا کنه .  مسعود هم اینجاس که خیلی خوبه . در واقع اولش برام عجیب بود یک دوست قدیمی رو بعد  از چند سال در یک سامر اسکول ببینم . اما مسعود آدم آسونیه .. با ادبیات منحصر به فرد خیلی پر طنز . یادم رفته بود .. ممنون از گوگل . ی

یک خر راضی واقعی

 ١ من مثلا  وقتی یک دوست قدیمی رو میبینم یک خلاصه از خودم از وقتی آخرین بار  دیدمش رو میدم  . اون موقع فکر نمیکنم که آیا این مدتی که همو ندیدیم چیزی در اون یا در رابطه امون عوض  شده یا نه . در مورد بضی  از دوستام ی جوریه که فاصله نمیگیریم . یعنی که از راه وبلاگ از حال هم خبر داریم و وقتی یکی خیلی وقت نمینویسه معمولا نشانه حال خیلی بد یا خیلی خوب یا سر شلوغشه اما گاهی من که نمیدونم باید چی بگم کلا تعریف میکنم از خودم و بعد میبینم که حرف هام با فضا و محیط رابطه جور در نمیاد . خیلی وقت ها عذاب وجدان میگیرم که بیش از حد حرف زدم یا مسایل خصوصی خودم رو که قبلا میگفتم و حالا خصوصی حساب میشن رو باز کردم. اصلا من میخام حریم تعریف کنم .  ٢ گاهی به خودم میام می بینم دارم جزیی ترین افکارم رو برای پسره شرح میدم . جزیی ترین حس هام رو . بعد خالی میشم و این خالی شدن رو دوست ندارم .. البته که اون همیشه تا آخر گوش میده. ٣ حالم آرومه.. خوبم . تز مینویسم عین یک خر راضی . حجم کار بالاست و من به هیچی جز کار فکر نمیکنم. گاهی این حقیقت که پسره نیست از عذاب وجدانم کم میکنه . چون وقتی هست دچاره استرس میشم که او

ای دل غافل

یک روزی بود با پس زمینه سردرد. بازده بالا و احساس غم  محو . دوچرخه سواری کردم. ٢ تا تاپ ساده خریدم . یک جای دنج وست یک نقطه شلوغ شهر پیدا کردم . ٤-٥ ساعت کار کردم که خیلی بازده داشت . فصل دوم از ٦ فصل پایان نامه ام رو نوشتم . یعنی ویرایش کردم . هنوز جا داره به این فصل اضافه کنم. میدونی فکر کردن راجه به محتوا از خود نوشتن سخت تره. دو تو تخت زیر پتو  نشستم و به صدای بارون گوش میدم . پسره رفته سفر بعد  ٣ هفته خونه بودن. جاش خالیه و من دوس ندارم که به خالی بودن جاش عادت کنم . این مدت که بود یک عصر هم زود نیومدیم خونه .. همش به ددر دودور و شام و معاشرت و مهمونی و گاهی ورزش گذشت  . یادم رفته بود روزایی که نبود چه شکلی بودن . من عصر ها زود میومدم خونه و خونه رو ساکت و آروم میکردم . حس امنیت داشتم و با زندگی خوش بودم . الان دومین روزه که نیست و من یکم مشوش ام . البته اومدم تو تخت و صدای بارون اومد بهتر شدم . سه خونه هم نا  آرومه . منم و انتظار اینکه از اونها شادی بگیرم و انتظاری که بر آورده نمیشه . الکی با هم دعوا  میکنن .. الکی به هم میپرن . اخ مگه نمیدونن زندگی چقدر کوتاهه ؟ مگه نمیدونن ار

جمعه بین التعطیلین

دوست دارم آدرس اینجا رو به یک دختری بدم به اسم نسیم ، از وبلاگش میشناسمش . من کلا وقتی جایی  کامنت میزارم بدون لینک به  اینجاست  تا حالا همیشه اینجا شخصی مینوشتم . فقط آدم های محدودی نوشته هام رو دنبال میکردن . اگه آدم های غریبه بیان من خجالت میکشم. نه چیزهای جالب هیجان انگیزی مینویسم و نه قلم خاصی دارم . تازه ویرایشی هم که در کار نیست .  دیگه اینکه پسره برگشت ، رومانتیک و خوب . یک عالمه شکلات سوییسی و پنیر آورد .  من در آرامش به سر میبرم . با خودم .  سمانه رفته دنبال ویزاش. سمانه بعد تلاش ای که کرد الان خانوم دارای پذیرش  دکترا شده و این خیلی خوبه . خیلی خیلی خیلی میره گوتینگن و من ته دلم بهش افتخار میکنم و ازش راضی ام . :)  اینقد سفارت آلمان  این بیچاره رو برد آورد به بهانه تکمیل کردن مدارک و تایید کردنشون .. این تایید مدرک رو آلمان تازه به درخواست ویزا اضافه کرده . نبود. میری اول میدی تایید و اگه همه چی کامل بود میری مصاحبه و تحویل مدرک .  زندگی میکنم. این روز ها همه چیز آسان تر به نظر میاد . فقط دلم برای خونه و مامان اینا تنگ میشه . اصلا حتا نمیدونم دلم برا چی تنگ میشه .. حس مبهمیه

گفت o گو

١-دست نوشتنم کند شده و نمیدونم که از چی شروع کنم . حرف های زیادی دارم. دلم میخاد که بشینم با خودم گفتگو کنم. الان این هفته باید برم یک آزمایش عمومی بدم . من چون آدم سالمی هستم سالی یک بار چک آپ میکنم  و از این مادر هایی هم خواهد شد که بچه هاش نگران سلامتیش نخواهند بود چون خودش از خودش مراقبت میکنه . بعد آزمایش باید پاسپورت مبارک رو هم تمدید کنم. پسره آخر هفته میاد و من واقعن دوس دارم که بیاد. از وقتی رفته من اش پزی نمیکنم. دیگه اینکه یک سمینار داریم و در دو هفته گذشته من مشغول این بودم که مقاله کذایی رو آماده کنم . هفته پیش درفت رو فرستادم برای استادم و الان دیگه باز باید بشینم سر  پایان نامه . این از این. ٢- چیز دیگه ای که میخاستم بگم نگرش این روز های من نسبت به زندگی بود . هنوز یک هیجانی نسبت به آینده دارم. ته وجودم هنوز یک بچه ای ام که فکر میکنه در بزرگ شدن خیلی چیزا هست. و هیجان دارم زودتر برم جلو.. ببینم چی میشه .. حالا میدونم تهش هم خبری نیست ها اما می دونم که جهان جای کلکیه و ممکنه باز هم چیزایی اتفاق بیفته که تا مغز استخوانم گریه رسوخ کنه . بعد  این باعث میشه یک جورایی زره پوش 

some updates

بلاخره ان کاری که خیلی مدت میخاستم انجام بدم  رو کردم . از اون ساختمون دور بزرگ نیمه خالی اومدم نشستم آفیس آندره ا . که پر از آدم و زندگی و فعالیته .  یکم فقط آروم ترم و احساس میکنم کارم جدی تره  نسبت به گذشته.  کتاب  خوبی پیدا کردم که مدام دم دستمه  یک دوست جدید هم پیدا کردم که قهرمان شنا ست و ایرانیه و اهل ساریه و مدرسه ما هم بوده . خونه اش هم خیابون بقله . یعنی این همه نزدیک به من .. دیروز با هم رفتیم شنا و بد از ٣ ماه من بلاخره آب زدم به تنم. اون کلی اشکلاته منو گرفت . شب اومد خونه باهام. یعنی من ازش خاستم که بیاد. پسره رفته سویس . استادش منتقل شده و ماهی ٢ هفته اونجاست ٢ هفته اینجا. البته فعلا . شاید مجبور شه بیشتر بره .  من هم دیشب تنها بودم . اما اونقدر حرف زد دوست جدیدم که من از خستگی مردم .. من اونقدر غرق مسایل خودم بودم و اونقدر گیج مشکلات و غم های  زندگی خودم بودم که یادم رفت چیز هایی که الان دارم چقدر با ارزش اند . یادم رفته بود سال اول چی کشیدم .. فراموش کرده بودم زندگی یک آدم تنهای مهاجر  چقدر ملال و غصه  درش هست . چقدر آدم پیچیده میکنه مسایل رو ..اصلا چقدر حال آدم بده .

مرگ رو هنوز نمیدونم .

تو تخت  نشسته ام . بیرون آفتابه و من دلتنگم . افسوس های بچه گانه میخورم . میگم کاش امروز بابا بهم زنگ میزد. انگار زنگ زدن بابا از مردنش جداست . انگار که حالا چی میشه مثلا اینقد سخت نگیره یک  تلفن بزنه خب .. حال و هوای اون روزااییه که بابا زنگ میزد و من تو دلم از دستش حرص میخوردم  .. الان هم اگه زنگ بزنه حرص میخورم ؟؟  نمیدونم . احتمالا بهش میگم که خیلی دوستش دارم. و خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی بد جنس بود که صبر نکرد من برم ایران ببینمش و دلم نمیاد بگم بهش بی معرفت .. چون هر چی که بود بی معرفت نبود .. خیلی چیزا بود اما بی معرفت نبود .. صداش همیشه پشت تلفن پر از انرژی بود .. میگفت زنگ زدم بهت انرژی بدم خسته گیت رو در کنم. من تو دلم بهش میخندیدم . به ساده گیش و اینکه فک میکنه الان خستگی من در رفت. حتا گاهی از دستش عصبانی میشدم . با خودم فک میکردم بی فکر ترین پدر دنیاست . هیچ درکی از سختی زندگی من نداره و فکر میکنه که من با یک  تلفن خوب میشه حالم ..  الا دلم تنگه . صبح با مامان حرف زدم .. تمام یک ساعت تلفن رو از ساناز سروناز شکایت کرد . تماما قر زد. گاهی هم حرف هاش با هم در تضاد بودند . ا

روز خوب

من روزی پر خواهم کشید  از روی همه پایان نامه ها و همه روز های ممتد   از روی زندگی مجبور  و از روی دلتنگی هایم من پر میزنم و پر می زنم و دور میشوم  و مطمئن باشید در ان ارتفاع اشکی گوشه چشم هایم      و لبخندی پهن روی لب هایم است  

دوراهی

موندنم خونه  نه از سر تنبلی ها . اصلا . ساعت ۷ از خواب پا شدم و از لحظه بیدار شدن ذهنم فعاله  تصمیمات تو ذهنم این ور اونور میرند .. تاسمیماته اینکه بعد  از دکتری میخام چه کنم . چی دوس دارم (هیچ نمیدونم ).. چی دوست ندارم . (تا حدی میدونم )  اره میگفتم . امروز صبح نشستم جلو اینه و با خودم گپ زدم . راستش اینه که پروژه دومی که به خاطرش کوبیدم این همه راه رفتم امریکا هنوز نصفه مونده .. بعد استاد بزرگ گفت که: " اگه نمی خوای تو علم بمونی و کار ریسرچ کنی بهتره که وقت خودتو هدر ندی و پست دکتری نگزرونی . منهم برای ادامه این پروژه یک دانشجویی دکتری استخدام میکنم ". و این جملات من رو به فکر وا  داشت تا ببینم میخوام چی کنم در زندگی .  من در تمام سال های تحصیل سرم رو از لاک شکسته خودم در نیاوردم ببینم اطرافم چه خبره. چسبیدم به وظیفه اصل و اون هم انجام دادن کار های خودم و گرفتن مدرک خودم بود. دوره دکتری هم همینجوری گذشت. با تقریب خوبی خودم رو درگیر کاری دیگران نکردم و نمیدونم اون ها دقیقن از چه روشی دارن استفاده میکنن که مساله خودشون رو حل کنن. خیی هاشونو نمیدونم اصلا مساله شون چی هست . من

بعد از عید ۹۱

نشسته ام تو فرودگاه ترکیه و این حس خیلی خاص و با کلاسیه که آدم وسط سفر کامپیوترش رو باز کنه و فیس بوک کنه یا بنویسه این روز های آخر به قدری سرم شلوغ بود که نگو .. ۵ شنبه و جمه به طور باورنکردنی مهمون اومد و من دیگه از خستگی عذر خواهی کردم رفتم خوابیدم . دوباره سری جدید مهمونا هی پرسیدن من کجام و من مجبور شدم بیام بگم من خسته ام لطفن ولم کنین. آدمی که به خارج رفته و در دو سال و نیم گذشته هر ۶ ماه اومده دیگه از اهمیتش خیلی کاسته شده و شما لازم نیست بین منو ببینین، یعنی من دوست ندارم خیلی از شما ها رو ببینم ای فامیل های دور . ای امو ها و امه های مامان و بابا ای دختر امه ها و دختر امو های مامان بابا.. من خیلی دوست دارم وقتی میام ایران یک عالمه با دوستای قدیمیم وقتم رو بگذرونم و بقیه وقتم رو همینطوری عادی بمونم خونه ،، همون جور که قبلنا بودم .. قبل رفتن به دانشگاه. بدون اینکه آدم ها دسته دسته برای دیدن من بیان و آرامش منو سلب کنن خلاصه جمه شب رفتم ترمینال . مامان و تهمینه هم اومدند باهام تا تهران. من مستقیم رفتم زنجان .. یک سفر خیلی خیلی پر باری بود . کارایی که تو دوره دکتری انجام دادم رو ب

وقتی صدای آدم ها و جیغ هاشون از توی گوشی به من میگه که امشب ۴ شنبه سوری بود

نشستم تو هتل . عین بچه هایی که از خونه دور افتادن و خونه ی فامیل که هیچ بچه کوچکی نداره حوصلشون سر میره و شب رو مجبورن بمونن و دلشون پر میکشه برای خونه شدم . و احساس زندانی شدن میکنن .. اما راستش که دلم پر نمیکشه .فقط میخام که برم خونه .. خیلی میخام .. دلم کلا پر نداره .. اینترنال ورک شاپ گروهمونه و جم کردیم با ۳۸ نفر دیگه از مسول سایت گرفته تا منشی گروه اومدیم تو یک قصر احمقانه دروغینی که هیچ تاریخی نداره و زیبایی هم نداره و تابلو هاش هم هر ۵-۶ تا یکی خوبن  وسط کوه ها و جنگل های برفی جنوب در نزدیکی مونیخ . قصرش رو یک پولداری ۱۰۰ سال پیش ساخت و فک کنم از یکم بعد هتل شد!! البته که طبیعت اینجا خوبه . قهره با بقیه جاهای آلمان .. کوه داره و درخت های کاج همیشه سبز. با یک کم برف. طبیعتش چون چیزیه که خاصه من خوشم اومد. مثل شمال کانادا میمونه که تو فیلم ها دیدیم.  این دل من حالش خرابه ولی . گفتم حالا که دیروز ارائه کردم جم کنم برم برلین . بعد گفتم چه کاریه یک شنبه از همین مونیخ پرواز دارم به تهران حالا بمونم تا یک شنبه .. اما دور افتادم ..حوصله موندن ندارم .. برلین یک تصویر آرام بخش و فراری ده
خوب نیست  بچه ها رو کشتن..زن ها رو کشتن  دل منم خونه خوب  دل من همین طوری حالش خوب نیس  همین طوری جهان تنگه 

جمعه

ظهر یک شنبه است دوست دارم از تک تک لحظه هاش آرامش بگیرم . امروز مال منه . دلم نمیخواد با کسی قسمتش کنم . دلم نمی خواد برم با آدم ها معاشرت کنم. دلم میخواد فقط بشینم  کارا ی آروم خونه کنم، برای اون کارایی که تمام هفته عقب انداختم ، دلم می خواد یکم این بهم ریخته گی ها رو سر و سامون بدم .. یکم آشپزی کنم . یکم هم فکر کنم به آینده ام بدون هراس . دوست دارم حتا یکم طراحی کنم .. صبح از تو تخت چشمم رو که باز کردم گشنه ام بود.. دلم میخواد امروز یک عالمه طولانی باشه تا یک عالمه ازش استفاده کنم. احتیاج دارم که دوری کنم از آدم ها. یکم کار کنم که شروع دوشنبه برام سخت نباشه .. آخه هر چی بیشتر آخر هفته از کار قطع میکنم دو شنبه سخت تر روزم شروع میشه . بیشتر ازم انرژی میگیره . بهر حال .. الان کارول اسمس زد که بریم شنا. این هم حرفیه. این همه برنامه ایه . هر چند خیلی در تناسب با تنهایی جویی امروز من نیس . من دارم فراز هایی از خودم و شخصیت کاری خودم کشف میکنم که قبلا برام نا شناخته بود . من یک آدمی هستم که تو جزییات غرق میشم و فهم  مساله از بالا رو در درجه دوم اهمیت قرار میدم . بعد اینقدر جزئیات رو ادامه م

دوام کو ؟

اضطراب دارم. برای کار هام. برای این زندگی که هی با خودم فک میکنم شاید خیلی بی معنی تر از این حرف ها بود .. شاید نباید جدی میگرفتمش از اول برای اینکه نمیرسم و نگرانم . برای اینکه باید شروع کنم به نوشتن تز . و نمی خوام. نمی خوام که از اینجا برم . چرا همه چیز اینقدر ناپایداره. تا آدم میاد به یجا عادت کنه باید جم کنه بره به رییس بزرگ گفتم که نمی خوام تو دنیای علم بمونم . اون هم گفت که وقتت رو برای پست داک حروم نکن. بگرد دنبال کار از همین الان . و من را اضطراب  فرا گرفت.  اضطراب اینکه اصلا هیچ ایده ای ندارم که چطور باید کار پیدا کنم . اینکه سال های سال دانشجو بودم و این عنوان به من پناه میداد . این عنوان به من هویت میداد . شغل : دانشجو. لازم نبود هی نگران این باشم که آیا راه رو درست اومدم یا نه . راه خودش منو می برد. البته که میدونم آخرش چنان خوب میشه حالم که نگو. این رو به تجربه فهمیدم . وقتی راه حلش پیدا بشه. همه چی آروم میشه . اما الان راه حل خودش رو پشت یک خروار کار قایم کرده . به من بگین آیا برای رفتن به سر کار یک مقاله کم نیست؟ استاد گفت نمی خواد بیشتر کار کنی و دومین مقاله رو بدی اگه

بعد از اسباب کشی و پوکر و شلم

دوست دارم برگردم روزمره هام رو بنویسم . دلم برای خودم تو نوشته هام تنگ شده . به دلتنگی برای بابا عادت کردم . گفته بودم با قم شدید نمیتونم زندگی کنم. باید چیز آرومی از توی غمم در بعد تا من آروم بشم . با پسره به طور آرامی زندگی میکنیم . قانون اینکه سر دلگیری هام هر روز دعوا نکنم --و چیزی که بار ها دربارش اش هر دومون حرف هامون رو زدیم رو هی بالا نیارم چون خودم گناه دارم هی دردم بیاد-- رو چند بار بعد اینکه وضع  کردم شکوندم. اما کماکان بهش عمل کردم. بلا خره گذشت  زمان کمک کرد. (هی دیدین میگن کمک میکنه .. واقعا کرد ) من یک اسباب کشی کردم به خونه جدید . دیگه ۲ خانه ای زندگی نمی کنیم. دیگه یک سقف بیشتر نداریم تا زیرش زندگی کنیم و این یکم ترسناکه. هنوز شروع نشده احساس عمیق خانواده دارم و ۲-۳ تا صحبت جدی سر چیزای مختلف کردیم . اینجا اینو نزار .. زرفاای آشپز خونه، رنگ زشت پرده خونه .. اینا دیگه .. میگن اختلاف سلیقه .. این روزا ۲ تا مهلت تحویل دارم . یکیش برای تحویل آخرین تغیرات مقاله ای که نوشتیم از پروژه اولمون و دومی آماده کردن سمینارم برای ۳ هفته دیگه . امروز بعد از یک آخر هفته اسباب کشی پریود

جمعه

آرومم حتا میتونم بگم خوبم . ته  دلم یک چیزایی سبز شده . شاید های خوبی دوباره اومده.. یک تئوری هم دیشب موقه ظرف شستن دادم. اینکه اگه آدم آرامش بخاد کافیه به طور جدی چیزایی که آرامشش رو سلب میکنن از میون برداره. بعضی هاش رو باید با جون کندن برداره بعضی هاش کلا برداشتنی نیستن و باید بهشون زبون درازی کنه و نادیده بگیرتشون.. بعضی هاش هم هیچ کاری نکنی و سوار بالهای زمان بشی خودش کم کمک محو میشه .. اینو برا کسایی تجویز کردم که آرامش میخوان .. کلا تجویز برا دیگران راحت تره دیشب که تنها بودم تلویزیون روشن کردم .. صداشو اونقد بلند کردم که از همه جای خونه شنیده شه و جملات و کلمه های  آشنا یا نا آشنای آلمانی رو دنبال میکردم . اصلا راستش صدای تلوزیون اونقدر بلند بود که صدای هیچ فکری شنیده نمیشد. سرمای کوچکی هم خوردم. این آدمی به تغیر دما حساسه ، ظرف دو روز دما از -۴ شده +۴ .. خب  ۸- ۱۰ درجه افزایش خیلیه دیگه ..  این هفته همه روزشو زود اومدم .. همه روزشو غیر ۲ شنبه زود بیدار شدم . از خونه تا آفیس یک ساعت راهه با قطار .. من مثلا ۹ پا بشم ۱۰:۳۰ افیسم ..خوش حالم که کاری که دوست داشتم کردم.. از خودم راض
الف . من فهمیدم که گاهی وقتی بدم کمتر مینویستم. امروز صبح بیدار شدم در حالی که دیشب بعد مدت ها برای اولین بار خواب مرگ بابا رو ندیدم. هر شب .. با اینکه در تمام روز حالم رو خوب نگه میداشتم شب خواب میدیدم که بابا مرده با غم عظیمی که مرگ (نابودی مطلق در خواب )  تو دل من میگذاشت .. البته اینکه میگم خودم رو خوب نگه میدارم معنی اش اینه که هر موقع یادش افتادم .. تو آفیس.. تو قطار.. تو خیابون سرد .. تو مغازه .. هر جا راحت میزارم گریه ام بیاد.. بعد از آدم ها آروم دور میشم که کسی نبینه .. یک سوگواری آرومی در جریانه هر روز ب. دیشب قبل خواب برای بار اول بعد از مردن بابا با پسره درباره مردن حرف زدم. اصلا برای بار اول از احساسم براش گفتم. در تمام روز های گذشته اونو سهیم نکردم تو غم هام .. در تمام روز های گذشته حس کردم که تنهام در این کشور دور.. تنهایی دارم بار غم از دست دادن رو با خودم میکشیدم. بار پر گریه ای بود.. اصلا گاهی همه چیز گریه دار بود... حرف های آدم ها .. برنامه ها.. فیلم ها.. پیاده روی .. حتا شادی ..درس  .. همه چی گریه آدم رو در میاورد .. الان کم تره .. البته هنوز هست ..  یاد حرف دکترم ا

این وسط

دلم عشق یک زن میخاد.  عاشق زن بودن فرق داره با عاشق مرد بودن.  عاشق زن بودن تورو قوی و حمایتگر میکنه .. عاشق مرد بودن فضایی رو در زندگی تو باز میکنه که تو تحت حمایت قرار بگیری .. در عاشق زن بودن رو تک تک قدرت های تو حساب میشه .. در کنار یک مرد تو یک آدم دیگه ای.. قدرت های دیگه ات رو میشه   البته که در کنار یک زن لازم نیست خیلی چیز ها رو توضیح بدی .. خودش میفهمه ..  لازم نیست  خودش درک میکنه البته خوبی مرد ها اینه که کم غر میزنند .. که وقتی حوصله ندارند طور دیگه ای هستند .. مرد ها خوبی های زیادی دارند. اما الان حوصله ندارم بنویسمشون .  زن ها ولی بدن نرمی دارند .. صورت صاف دارند و بغلشون احساس متفاوتیه .. صرفا هوس عشق یک زن کردم.. آدمیه دیگه ..

یک ۴ شنبه ای یک ماه بعد از مرگ بابا

هر روز میگم حالا یکم صب کن، بعد مینویسی .. از مشاهده هایی که میکنم میفهمم حالم خوب نیست . یعنی به طورزیر پوستی خودم رو تحت نظر میگیرم، عجیب شده ام. با هر کی که برخورد میکنم آروم و کمی لبخند به لب و خانوم و نرمال هستم .. غیر از پسره ..  بعد با خودم هم اروم ام ها.. یعنی برا خودم برنامه میریزم .. قرار میزارم با ملت. ۷ روز هفته رو پر کردم از کار ها و آدم ها .. شنا .. نقاشی .. مهمونی .. غذا های خوب .. کیک و پیتزا پختم.. ظاهرا همه چی رو به راهه ..  اما یک ساعت اگه تو سرما بمونم سقوط میکنم .. همون یک ساعتی که بدون لباس خیلی زیاد تو سرما وایمیستم حالم رو خیلی خراب میکنه ..زیاد میپوشم ها.. هوا زیاد سرده.. تو هوای سرد من حس میکنم بدم .. داغونم.. بی امیدم .. انگیزه هام همه خاک شدند .. گریه ام میگیره.. به زحمت یک قدم بر میدارم .. مریم میگفت نوشته آدم ها دو دسته است و یک دسته از اونها کسایی هستند که حرف زیادی از مرد زندگیشون نمیگند. انگار مردی وجود نداره.. من فکر میکنم از حس استقلال این دسته از زن هاست. اینکه فضای نوشته هاشون به خود خودشون تعلق داره .  من خجالت میکشم از گفتن رابطه ام . انگار گفتن ا