Tuesday, December 4, 2012

نه این که خسته باشم یا مضطرب، فقط حرفی ندارم .

روز هام در یک آرامش خوبی دارند میگذرند . اصلا هم به قبل دفاع ارشد هم شبیه نیستم . در واقع این باور که حالا مگه چه خبره ، چیز مهمی هم نیست حالم رو خوب میکنه . واقعا چه اهمیتی داره که یک آدم کوچک در گوشه کوچکی از جهان -که توش آدم ها میمیرند و گرسنه اند و جنگه و آواره اند- داره  درسش رو تموم میکنه. تازه جوری که همه رفتند و هیچ کسی برگشت نخورده. مثل یک نمایش میمونه برام ..حالا از ۵  تا سوالی که میپرسند من حتما ۲ تاشو بلد نیستم . ولی چه فرقی داره که من هرچی بخونم باز ممکنه این ۲ تا سوال رو بلد نباشم؟ من نگران نیستم .. بعد حس میکنم خیلی لوسه آدم اضطراب بگیره. 

این روز ها اتفاقات خوب همه به من میگند که ببین، وقتی مضطرب نیستی چیزای آروم خودشون میان . استادم بهم پیشنهاد داده که برای تمام کردن کار های باقی مونده ۲ ماه بعد از دفاع ام بمونم. فکر کن.. 
برای ماه ها  این بزرگترین نگرانی من بود که بعد از دفاع چی ؟ و یک جا دست از نگران بودن برداشتم.  رهاش کردم..خودش اومد . اگه این رو قبلا کسی به من میگفت من از بی اعتمادی میمردم . اما حالا چی؟ میتونم به جاهایی از جهان که خبری ازش ندارم اعتماد کنم  و پیش برم .. 

حالا من آرام ام . هر روز کمی از کارای باقی مونده رو انجام میدم .

No comments:

Post a Comment