Sunday, May 29, 2011

پنهان مشو از دلم هر کجایی


نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت.
این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !
امروز رفتم برای اولین بار تو مرکز شهر قدم زدم. هر چی تا حالا از اینجا نوشتم مال دانشگاه بود.
دوست داشتم میتونستم یک فیلم بگیرم بزارم اینجا.. شاید این کار رو کردم ، این شهر یک جوریه که تو حس نمیکنی تازه یک هفته است رسیدی. انگار اینجا فک و فامیل داری. تازه میفهمم فضای آلمان چقد احساس تفکیک ملیتی به آدم میده. شاید زبونشونه و اینکه اکثریت بلوند هستند.. شاید هم واقعا این تو رفتار آدم ها باشه.. نمیدونم.
امروز که تو خیابون راه میرفتم فکر میکردم که فیل یک نمونه از کل دنیاست. از چین و هند و خاور میانه و اروپا و افریقا آدم توش هست و این اقوام به نسبت تقریبا مساوی اینجا هستند. نمیگم کاملا مساوی. جمعیت سیاه پوست ها بیشتر از سفید هاست مثلا .. اما تو یه  گشت ۳ ساعته از شهر از همش به تعداد زیاد میبینی.. اینقد که حس میکنی خب منم یکی از این هام. اینجا به منم تعلق داره.
اره حسی که هی دنبالش میگشتم تعلق بود. شاید به همین خاطره که آدم ها راحت به اینجا مهاجرت میکنند.
دیگه اینکه لباس هاش به خاطر همین تنوع ملیتی خیلی متنوع و شاده .. فکر کن سلیقه رنگ های هندی و آفریقایی رو قاطی سلیقه لباس های اروپایی کنی
کاش خانواده من اینجا کنار من بودند. کاش دوستانم اینجا با من بودند. این هی تو مغزم میپیچید
آخرین چیز مهمی که باید بگم اینه که .. آدمیزادی که پیه مسافرت خارج رو به تنش مالیده یا خودش رو ماجراجو میدونه یا علاقه به سفر داره باید باید به این کشور سفر کنه نه  سفر ۳ روزه.. بلکه ۱ ماهه یا بیشتر.. باید با آدم هاش زندگی کنه. من بعد از ۱۰ روز فکر میکنم این یک تجربهیه که باید یک جای زندگی آدم اتفاق بیفته.
فرزان میاد اینجا برای سمینار. فکر کن! دم ما رو یک جوری خدا به هم گره زده. پار سال همین موقه ها بود که اومد برلین پیشم. سر و تهش رو بزنیم باز با همیم.

اتفاق مهمی برام افتاده.
 اتفاقی که باعث  شد ساکت بشم. فکر کنم و به خودخواهی ام در یک رابطه دوستانه اعتراف کنم.
 این کار یکی از سخت ترین کارهای  زندگیم بود.
 از کسی که این ها رو به یاد من آورد خیلی ممنونم. این یاد آوری به قیمت از دست دادن اون آدم بود.
 شهامتش رو تحسین میکم. به نظرم آسون نیست به یک نفر اینو بفهمونی. با زبونی که توش تنفر نباشه. با زبونی که توش بیتفاوتی باشه..
من این روزهای زندگیم عزادار از دست دادن یک آدم به خاطر خودخواهی خودم هستم.
ناراحتم. با تمام وجود آرزو میکنم با تموم شدن این رابطه اون منو فراموش کنه و شادی واقعی داشته باشه.

دلتنگم. دارم بزرگ میشم.  پوست تنگی بزرگ شدنه شاید. 


عنوان ازترانه محمد دنیوی 

No comments:

Post a Comment