سلام
چند روز پیشا خواستم بنویسم نشد این بلاگر بسته شده بود.برای تعمیرات . الان باز شده
من اینجا روی تخت نشسته ام و ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه شب یک شنبه است.
امروز یک یکشنبه آروم بود. ظهر مهمون داشتیم و یک میز پر هیجان انگیز چیدیم برای مهمون ها مون که یک زوج ایتالیایی مهربون و خونگرم بودند. من حرف زدن باهاشون رو دوست داشتم اما چنان حساسیتی به این گل و گیاه های بهاری گرفتم که هر ساعت ۳۰ تا عطسه میکردم و هی از چش و دماغم آب میرفت. دلم میخاست هی زود تر مهمون هامون برند دیگه .. بسکه اذیت بودم..ساعت ۴ مهمونامون رفتند. منم یک آنتی هیستامین شفا بخش خوردم وخوابیدم. از وقتی بیدار شدم اونقدر سبکم که هی با خودم میگم این معتاد ها حق دارند به خدا. آدم وقتی این همه سبکه دیگه چی میخاد. سلول های همه جاهای بدنم خوش حالند.
دیشب رفتیم کنسرت. من خیلی لذت بردم. شاهین%نجفی رو دوست دارم.به خاطر "شاعر تمام شده" به خاطر شمالی بودنش و به خاطر لهجه شیرینش و هیجان و غمی که تو اجراش بود. میگم هیجان .. میشنوین هیجان.. یک آدم ساده یی بود تو حرف زدن ...داف هم بود. اصلا کنسرت رپ چیز متفاوتی بود. من کلا نمیشینم رپ گوش بدم .. اما این خیلی ردیف بود..
پریشب هم تا صب تولد نسیم بود. تا نزدیکیهای آخرش سخت گرفتم به خودم. سخت گذشت. هی به آدم ها ی شاد رقصان نگاه میکردم و هی فک میکردم من میرم و تنها میشم. هی هر نیم ساعت گریه ام میگرفت..میرفتم دستشویی .. کلا دماغم قرمز بود تو این مهمونی.. آخرش یک فکر جسورانه کردم. وسط غم و گریه و تماشای پسره و تمام آدم ها با خودم فکر کردم "من" این دنیا رو برای خودم ساختم. همه این شادی ها ساخته تلاش خودمه در راستای پذیرفتن اینجا و این زندگی غریب. یک احساس تشکری کردم از خودم که نگو..و ترس هام محو این احساس توانایی شد. من دیدم که به همین ترتیب یک دنیا برای خودم خواهم ساخت در شهر جدیدی که میرم.
آروم شدم و تا آخر مهمونی و تا رسیدن خونه و تمام راه شادیم و آرامشم رو با آدم ها تقسیم کردم..
شب هم خونه من حالش خوب نبود..پاهاشو مالیدم و بهش قول دادم که همه چی بهتر میشه. بهش قول دادم که وقتی ۵۰ سالش شد یک آدم تنها یک گوشه دنیا نخواهد بود ..بغلش کردم و حس کردم اخ جون که خودم اینقدر الان خوبم که میتونم مراقب یکی دیگه باشم .
الان شاید تحت تاثیر آرامشی ام که بعد از اون همه عطسه، آنتی هیستامین در من ایجاد کرده.. شاید شادی یک ساعت حرف زدن با سماست .. شاید هم آرامش تو تخت نشستن و کیک و چایی خوردنه تو آخرین ساعت های یک شنبه .شاید به خاطر همه این ها اصلا شبیه مسافرها نیستم. شبیه آدم های آروم ام که یک جای خوبی از زندگیشون رو تخت نشستن .
کیکی که گفتم رو صبح پختم برا مهمون ها .نپخت کلا یک چیز شلی بود. مهمونا که رفتند با غم نگاهش کردم و رفتم خوابیدم. بیدار که شدم گذاشتمش تو فر و زنگ زدم به سما. وقتی تلفنم تموم شد کیکم حاضر بود :) پخته و آماده..
راستی یک خانواده من رو به فرزندی قبول کرده و قرار شد که ۲ هفته برم خونه اونها تا یک آپارتمان پیدا کنم. خیلی به قول سما ادونچر داره.
با پسره خوبم. این آروم ترین رابطه ایه که تا الان داشتم تو زندگیم..خودم رو هیچ جا ی رابطه ام سانسور نمیکنم. لوسم تا خدا..
مهربونه تا خدا .. هر جور که تا الان تونستم در زندگی خودم رو لوس کردم.. اون هم یک جوری برخورد کرده با نهایت محبتش.
همینا.
تاتای ۲ شب دیگه مسافر، آروم و شاد از برلین
تاتای ۲ شب دیگه مسافر، آروم و شاد از برلین
شب به خیر
Delam barat tang shode:(
ReplyDelete