Skip to main content

Posts

Showing posts from November, 2009

Ridan

امشب خسته‌ام . روحم خستس. بهونه میگیره، خودم که میدونم از کجا شروع شده. دوباره بگم؟ از اتوبوس؟ از با عجله رفتن به قطار نرسیدن؟ از سیامک. از نامهٔ ویزا واسه سفارت، از حس اون دیوانه سازی که افتاد توی جونم.. و هی‌ سعی‌ کرد روحمو بکشه تو دهانش.. من مقاومت کردم. چرا این نرگس شب‌ها شام می‌ پزه ؟ اونهم ۲ ساعت؟ چند بار بهش بگم شب من دوس ندارم چیز سنگین بخورم؟ چرا نمیفهمه آدم وقتی‌ خستس دوس داره قر بزنه؟ چقدر به اون استادش اهمیت میده.. نمی‌خوام حسودیم می‌شه.. استادشو دوست ندارم. همهٔ حریم‌ها رو قاطی میکنه، همه جا هست..حس خوبی‌ ندارم بهش.. من یک تئوری راجع بهش دارم که بعدن منتشر می‌کنم. فقط همین نکته کافی‌ که یکم باید داده جم کنم. ها.. من تا حالا خودمو اینطوری نشناخته بودم! هاینریش از مرتبه ایه دشمن به انسان خنثا تغییر مکان داد. به اینترتیب که یهو فهمیدم دلم براش میسوزه و بد دیگه در درونم قری نبود. (مرد‌ها در ۴ دست قرار میگیرن: ۱- دوست پسر (گنجایش این دست فقط یک نفر است) ۲- دوست اجتماعی ۳- خنثا ۴- دشمن (دشمن کسی‌ است که تو میخواهی‌ سر به تنش نباشد او حتا میتواند عاشق تو باشد) ) دیگه از خرید ک

دوباره من

باورم نمی‌شه امروز ۴ شنبه بود، یعنی‌ وقتی‌ فهمیدم که خیلی‌ دیر بود یعنی‌ ساعت ۴ بعداز زهر من واقعا فهمیدم یجوری، بهش نمیاد امروز سه شنبه باشه، و بله، امروز ۴ شنبه بود. بدیش اینه که من این هفته هم یادم رفت که با رئیس بزرگ کلاس دارم! این یارو خیلی‌ آدم مهمیه و همهٔ گروه می‌رن سر کلاسش اما من دومین هفتهس که یادم رفته.. یه جوری خوشم! امروز رفتم آخرین مرحلهٔ ثبت نامم رو انجام بدم. طولانیترین ثبت نامی‌ بود که تا حالا داشتم، اما ماشین صادر کننده کارت دانشجویی خراب بود، آدم از خارج انتظار نداره که دسگهشون خراب بشه آخه اینجا خارجه! خانوم با اینگلیسیه بشدت مریضی گفت: نو گو تمارو، سرو کله زدن فایده‌یی نداشت، مجبورم فردا باز یه ساعت برم یه ساعت برگردم .. اه بدم میاد از روزایی که نتیجه نداران! از بعداز زهر یه سردردی دارم که نگو..، دلم می‌خواد چند تا چیز بگم . اول اینکه یکم کم لطفیه اگه نگم امروز رفتم در همون حالت افسردگی قبل پریودی یک دامن و یک ژاکت خریدم. :( چاق شدم نمی‌خوام.. بعدش به شدت حوصلهٔ هأینریش رو ندارم . یعنی‌ دهنشو باز میکنه می‌خوام بزنم توی دهانش دلم می‌خواد اصلا نبینمش. بسکه همش ه

I am a climber

خیلی‌ حرف دارم اما اگه بخوام همشو بنویسم خیلی‌ زیاد میشه.. یه دلیلش هم اینه که همچی‌ اینجا هنوز برام تازگی داره! به قول سمانه یک چیزی در آدم هست به نام ظرفیت خوشی‌ کردن! بعضی‌‌ها ظرفیتشو ندارن دیگه! یکیش همین سمانه دیگه اینکه من اساسن دوست ندارم تقلید کنم و تازگی‌ها دارم یک وبلاگ رو مستمرا میخونم و هی‌ میترسم وقتی‌ مینویسم نوشته‌ام شبیه اون بشه.. یعنی‌ نمیترسم دارم می‌بینم که میشه،.. حتا حرف زدنم با خودم هم تحت تاثیر زبون نویسندهی وبلاگ مزبوره.. خلاصه من امروز اولین جلسه تمرین کوهنوردی در سالن که میشه صخره نوردی خودمون رو رفتم. میدونین اگه بخوام خیلی‌ فلسفی‌ به مساله نگاه نکنم.. اولین حسی که بهم دست داد این بود که چقد این صخره نوردی شبیه زندگی‌ من میمونه .. اینطوریه که هی‌ باید چارچنگولی به یک چیزی بچسبی و هی‌ روش راه بری بد هی‌ داری میفتی یکم اینور اونور میکنی‌ یک نقط کوچولویی پیدا میشه که ازش آویزون شی‌ .. چند میلی‌ ثانیه بعدش می‌فهمی که نمیتونی‌ خیلی‌ رو این نقط جدید بمونی و باید یکی‌ دیگه پیدا کنی‌.. اصلا باید مدام حرکت کنی‌ اگه وایسی میشی‌ شبیه یک سوسک که تو کمد رختخواب گیر کرده و

I will survive

الان صدای فرزانه و پیمان میاد که با هم به یک کلیپ نگاه می‌کنن و گاه گاهی وستش میخندن. چقد احساس امنیت بهم میده شبها با فرزان حرف میزنم.. درس‌ها شروع شده.. منم سعی‌ کردم شروع شم! امروز به حرف سمانه گوش کردم و برنامه ریختم! اینجوری که یک ساعت هم خودم رو تنها نذاشتم.. یه جور شدیدی گیر دادم به سیامک ول نمیکنم.. دیدی یه وقتهایی خیلی‌ دلت یکیو می‌خواد بد اونم میفهمه و نمیخواد!!! من الان اون طوری‌ام که بی‌ نهایت دوست دارم بهش بچسبم. هر لحظه کنارش باشم و تنها نمونم هر شب باهاش چت کنم .. صد بار بگم که دلم تنگ شده، بچه بازی در بیارم، ضایع کنم خودمو..اما اون نیست.. نمیخواد باشه.. خسته شده..نمیدونم.. در هر صورت من تو ذهنم هی‌ دارم باهاش حرف میزنم برنامه میچینم.. دعوا می‌کنم.. روزی ۱۰۰ بار ایمیل مو چک می‌کنم.. هی‌ به روی خودم نمیارم چرا بهم میل نمیزنه.. اون که هر روز چند تا میل خوشحال اینور اونور ردو بدل میکنه به تموم شدن رابطه که فک می‌کنم پشتم میلرزه.. الان سیامک همهٔ امنیت منه.. همهٔ احساس نیاز من برای برگشتن..همه‌‌ وبستگیم .. خودش فکرشو نمیکنه.. منم حتا فکرشم نمیکردم اینقد اون برام مهم بوده

white flag

همین الان از خواب بیدار شدم. حتا هنوز سرم گیج میره. احساس می‌کنم که باید قبل هر کاری این فکر رو از تور وجودم بیرون بیارم . من الان چند وقت پشت هم دارم گند میزنم. یعنی‌‌ها اصلا نمیتونم رو خودم به عنوانه یک آدم تسلط داشته باشم.. از قبل تابستون از اون وقتی‌ که گند زدم به رابطهٔ بهترین دوستم.. و اصلا عین یه خر نفهمیم اگه من نبودام شاید الان اونا هنوز با هم بودن .. بد چقدر من ضایع شدم وقتی‌ با همون دوستم نشستیم به حرف زدن و این گند منو کشف کردیم..من دیگه چی‌ داشتم واسه گفتن!!!! تا بعدش که از بهترین دوستم اون طوری جدا شدم.. تا الان که اومدم و یک ماه که تنهام. این کارا یعنی‌ چی‌؟؟؟.. یه کارایی‌ هم می‌کنم که بیشتر پیش خودم ضایع میشم.. آخرین پردهٔ این نمایش بی‌ سرو ته: "یهو یک شبه" بعد اینکه ۲ ساعت با هدا و فرزازنه حرف زدی تصمیم میگیری بری عروسی‌ کنی‌. زرتی از دوست پسرت چند هزار کیلو متر اون ورتر خواستگاری میکنی‌!!! اونم بد بخت آخر سر شلوغی و کار .. با چشای در اومده بهت نگاه میکنه که: اینو دقیقا از کجا آوردی الان؟ تو که نمیگی بهش فک کردم! چون از کارای اخرت کاملا معلومه که فکر نم