امشب خستهام . روحم خستس. بهونه میگیره، خودم که میدونم از کجا شروع شده. دوباره بگم؟ از اتوبوس؟ از با عجله رفتن به قطار نرسیدن؟ از سیامک. از نامهٔ ویزا واسه سفارت، از حس اون دیوانه سازی که افتاد توی جونم.. و هی سعی کرد روحمو بکشه تو دهانش.. من مقاومت کردم. چرا این نرگس شبها شام می پزه ؟ اونهم ۲ ساعت؟ چند بار بهش بگم شب من دوس ندارم چیز سنگین بخورم؟ چرا نمیفهمه آدم وقتی خستس دوس داره قر بزنه؟ چقدر به اون استادش اهمیت میده.. نمیخوام حسودیم میشه.. استادشو دوست ندارم. همهٔ حریمها رو قاطی میکنه، همه جا هست..حس خوبی ندارم بهش.. من یک تئوری راجع بهش دارم که بعدن منتشر میکنم. فقط همین نکته کافی که یکم باید داده جم کنم. ها.. من تا حالا خودمو اینطوری نشناخته بودم! هاینریش از مرتبه ایه دشمن به انسان خنثا تغییر مکان داد. به اینترتیب که یهو فهمیدم دلم براش میسوزه و بد دیگه در درونم قری نبود. (مردها در ۴ دست قرار میگیرن: ۱- دوست پسر (گنجایش این دست فقط یک نفر است) ۲- دوست اجتماعی ۳- خنثا ۴- دشمن (دشمن کسی است که تو میخواهی سر به تنش نباشد او حتا میتواند عاشق تو باشد) ) دیگه از خرید ک
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-