امروز تمام روز مثل یک انبار بودم انبار باروت. فکر کن که من عصبانی من خسته من جنگ من دعوا.. من با این همکار بد بخت مثل سگ رفتار کردم. با دوست پسر خسته دنبال کارای من مثل سگ رفتار کردم با خودم سگ تر .. یه جوری بودم که نگو. یه جوری بودم که نپرس! این حالت تهوع این احساس ناتوانی مطلق. من میتونستم ۲ بار راحت بزنم تو گوش امیر هوشنگ فقط برا اینکه حرفش درست بود. جواب مسالهیی که من حل کردم اشتباه بود. این یارو گفت بشین بگرد اشتباشو پیدا کن .. یهو من مثل سگ گرفتمش.. " تو چرا فکر نمیکنی جواب خودت غلطه؟ چرا به شعور من توهین میکنی؟ چرا میگی من اشتباه میکنم؟؟ من مطمئنم! بشین بگرد غلط خودتو پیدا کن".. بیچاره گفت آره.. شاید.. میرم میگردم.. نزدم چون کلا تو عمرم کم خشمم رو ریختم بیرون.. خیلی کم شاید ۲-۳ بار.. امروز به زور خودم رو کنترل کردم.. کاری که همیشه خوب از پسش بر میومدم. یعنی یک آدم هورمونی که من شدم! هورمون خوب خشم! یه هیولا درونم هست که به با هوشی خود منه. البته که در غل و زنجیره اما خوب باهوشه و میتونه از فرصتها استفاده کنه.. این هیولا میتونست امروز کار دست من بده..
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-