Thursday, May 20, 2010

یک روز..

یک روز من این نقاب رو از صورتم بر میدارم و تو رو از ته قلب میبوسم. نه اون جوری که خوب و س ک سیه یا دوست داری یا یاد گرفتم.

یک روز من موقع بغل کردنت بدون هیجان خواهم بود.. بدون هیچ کار اضافه یی. جوری که از اعماق وجودم حس کنمت.

یک روز تو منو اون جوری که واقعا هستم خواهی‌ دید. شاید وسط هیجاناتمون بزنم زیر گریه یا از ته قلب بخندم.. شاید ازت بخوام که بس کنی‌. یا بهت بگم که همیشه این کاری که میکنی‌ رو دوست نداشتم. و فقط نشون میدادم که دوست دارم.. بعدش بهت خواهم گفت چه چیز‌های دوست داشتم و هرگز به روی خودم نیاوردم. دلم می‌خواست اولش چجوری منو ببوسی یا بغلم کنی‌.. بعدش چقدر لمسم کنی‌.. چقدر چیزا هست که بهت نگفتم

چقدر امشب دلم خواست ببوسمت. مث بار اول جلو در خونه عموم.

یه باری مست بودم، تنها هم بودم. تهمینه زنگ زد.. همهٔ حرفهایی که سالها بهش نگفته بودم رو یکجا گفتم.. بعدش یه جوری ۲ تا مون آروم شدیم که نگو. من به مستی اعتماد دارم. میدونم کار خودشو میکنه.

یک روز مست می‌کنم و باهات عشق بازی می‌کنم.. بدون هیچ کار اضافه یی. نمیدونم کی.. نمیدونم کجا..نمیدونم اصلا می‌شه دوباره؟ چقدر اون روزا دوران ازم..

No comments:

Post a Comment