روزهای بدی گذشتند. این مدت بد ترین قسمتش نداشتن حریم های شخصی ام بود . جایی که اگه دلم خواست راحت حرف بزنم و داد بزنم یا دعوا راه بندازم .. یا حتا راحت گریه کنم.. این دو هفته مدام انگار مهمونی بود . با تمام کسالت هایی که آدم ها تو زندگی شخصی شون دارن .. با تمام احتیاجی که من بیشتر از همیشه به فضای شخصی ام دارم . امشب مهمون هامون میرند و من نمیدونم از فردا زندگی مون چه شکلی میشه ننداز گردن من . بهونه گیری هامو میگم، حق دارم که خود خواه باشم . الان اگه اون چیزایی که دلم میخاد رو بلند نگم پس کی دیگه بگم ؟ یک اتفاق جدی افتاد امروز .. من یک دعوای مهم کردم و نمیدونم چی قراره پیش بیاد. این گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به مامانم تو ایران و اولین دعوای جدی زندگیم رو با اون که مدام تمام وقت هایی که حق باهاش نبود پشت مظلومیت مادری - با قداستی که به ما احساس گناه میداد- پنهان میشد کردم . دارم تمرین میکنم حرفم رو بزنم . مخصوصا به آدم هایی که عادت ندارم . بهش هم گفتم این آخرین بار نخواهد بود.. پسره اعتقاد داره بهانه گیر شدم و این قلبش رو درد میاره. پسره یک خانواده شاد وآروم داره و بعد ۴۰ روز
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-