Skip to main content

Posts

Showing posts from July, 2012

خدا کند که بشود و این روزها تمام بشود

قرار دادم تمدید شد نرگس اعتراض کرد که چرا وقتی تمدید شد نگفتی . دیدم راست میگه  من فقط غر زدم .. بعد که بهتر شدن ننوشتم .. سلیقه موسیقی ام تغیر کرده، به قول پسره از لیلا فروهر و شهره به سمفونیک متال . بعد  این موسیقی جدید به طور خیلی زیادی منو آرام میکنه. هیچ چیز کند تری هم جایگزینش نمیشه .. این فریاد هایی که یارو میزنه عین  وحشی ها .. روحم هنوز بیرون از بدنم.. جایی میان زمین و هوا .. جایی که من خورشید رو مستقیم با چشم غیر مصلح دیدم سرگردنه . . جایی که من به روحم  گفتم تو برو. من میمونم.  گه خوردم رسما .. چی جملات شاعرانه آدم رو ارضا میکنه وقتی آدم دد لاین داره؟ دیروز یک تاکی دیدم درباره اهمیت تمرکز در به کار گیری حافظه . به پسره گفتم من میخام روی یک چیزی (هر چی غیر تزم ) مدتی تمرکز کنم . یک ساعت خندیدیم. این روزها دارم به یک روند لک و لک کنانی سی وی مینویسم و امروز بعد  از سه روز هیچ کاری نکردن اومدم که کار کنم . حالا هنوز ولی به خودم اعتماد دارم . هنوز تهش به حرف های دلم گوش میدم و با دلم سر دعوا  ندارم. آدمیه دیگه . زندگی هم همینه. کسی قول نداده که همش خوب و شاد باشه .. اخ کاش روح ر

برای خودم که گم شده بود و انا دستم رو گرفت

قرار دادم تا پایان سپتامبره و استادم قولی که بابت تمدید بهم داده بود رو کنسل کرد، فقط دو و نیم ماه پول دارم و ویزا .. صرفا چشمم بازه و به جهان خیره شدم . به تمرکز احتیاج دارم تا بتونم خودم رو جمع  کنم . شاید  برم یک پست داکی یک سال. شاید تند تند اپلای کنم برای کار، این وسط  باید تند تند تز بنویسم . گیجم .. روحم  از بدنم رفته .  حسی به جهان اطراف ندارم. انگار که در خواب راه میرم . انگار که همه زندگیم در خواب راه میرفتم . دلم میخاد پسره بیاد. دلم میخاد یک هفته از زندگیم مونده باشه و کنار اون بخوابم تا زندگیم به اتمام برسه. سفر منو به یک چیز مهمی رسوند. من اندوه زیادی تجربه کردم در ٦ ماه گذشته. اونقدر غمگین بودم که به غمگین بودن عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که همه چی معمولی و غمگین  باشه. و من در یک پوسته آروم تز بنویسم. تو سفر یک لحظه هایی بود که من واقعن از ته دل شاد بودم . واقعا فکر کردم زندگی کردن ارزشش رو داره. حسی که ماه ها بود نداشتم.. حتا تو امریکا نداشتم. حتا وقتی بابا بود هم.. رفتن بابا پوچ کرد زندگی رو برام . پسره کجای زندگیم بود.. جایی که من دو دستی بهش چسبیده بودم تا نیفتم.

مرور

پست هام رو دوره کردم که یادم بیاد زندگی تو برلین چه شکلی بود از یک جایی به بعد  دیگه نوشته هام  رو دوست نداشتم .. قبل سفر رو میگم...آخرش فکر کردم کلا  شاید احتیاجه که یا فقط اتفاق ها رو بنویسم یا فقط احساساتم رو..  اینجوری که ی خورده از هر چی اینجا میزارم یکم عجیبه . وقتی خودم دوره اشون میکنم میبینم خوب نیستن . یا همه احساسات رو اونجوری که بودن ننوشتم یا همه چیزایی که رخ داد رو... یعنی خوب طبیعی  اه . رفته بودم نوشته های قبل رفتنم رو بخونم .. دیدم که حرف های مربوط به پسره خیلی سر بسته اند.. انگار دارم زوری برای یک سری آدم از زندگیم میگم که هی باید حواسم باشه مرز ها رو رد نکنم. من میخاستم جوری باشه که هر وقت خاستم یادم بیاد بشینم بخونم و تصویر دقیق اون روزها  بیان جلو چشام . اینجوری فقط چند تا چیز کلی یادم میاد و اون لحظه ای که داشتم مینوشتم..

پس از سفر

برگشتم خونه . جهان ام باز تکون خورد..  دیشب شب آخر نشستم دم غروب تو ساحل که  طبق عادت همیشگی جمع  بندی کنم سفر رو.. یاد گرفته هام رو ..  سفر خیلی برای من بزرگ بود.. شاید  اولین سفری بود که از بس در لحظه زندگی کردم و تفریح  کردم که یک اثری رو روح من گذاشت .. امید وارم حالا حالا ها در نره . میخام نتایجم رو اینجا بنویسم .. اما مطمعنم که به نظر میرسه نتایجم خیلی جدی تر از سطح تفریحاتم بوده.. من اسب سواری واقعی کردم عین وقتی بود که وقتی بچه بودم بابام منو میزاشت رو شونه هاش..... غواصی واقعی کردم .. پیاده روی کردم در حد تیم ملی... شنا کردم خیلی خیلی خیلی .. تو آبهایی که از شدت شفافیت پاهات رو میدیدی رو زمین.. با ماهی ها شنا کردم... باور کردنی نبود... باد آدم ها صمیمی شدم ظرف یک هفته.. جوری که خداحافظی با اشک و اه و بساتی بود که بیا و ببین.. بعد های  به هم میگفتیم چه اخلاق های خوبی در هم دیدیم.. یک خاله بازی .. من اصولا هندی ها رو دریافتم . یک شب هم ما خودمون یک پارتی راه انداختیم.. پول جمع  کردیم پیتزا و آبجو خریدیم واسه ٤٠ نفر.. یعنی فضای خود فوق برنامه بود.. منم که اون جلو... یک روز انگار

اینجا یادم اومده که آدم ها کسل کننده و تکراری نیستند.

نشسته ام تو ی رستوران کوچیک و خیلی ارزون به اسم منهتن کافی و ناهار خوردم . سفارش دادم برام یک نوشیدنی بیاره به این بهونه که بیشتر اینجا بشینم . هوا خیلی گرمه . الان نوشته ٣٠ درجه اما من بیشتر حس میکنم. شاید  به دلیل رطوبت باشه . بیشتر آدم های گروهمون رفتند با قایق این اطراف رو بگردند و من نرفتم . فکر کردم مگه چی آدم میبینه. همین دریا و جزیره ها که اینجا هم هستند. اما الان این آقای رستورانی به من گفت که تماشای  صخره های قرمز (اسکاندولا) توی  آب رو از دست دادم و خیلی چیز تماشایی بود . خب راستش من اینقد این روزا تماشا کردم که ارضا ام . دیروز با یک پسر فرانسوی آشنا شدم که ژاپن دکترا میخوند . یک دختر آمریکایی هم دیدم که خیلی روان ژاپنی حرف میزد و مغز من اصلا نمیتونست قبول کنه یک آدم بلوند  اینجوری زبان ژاپنی با همه آواها و پستی بلندی ها رو درست حرف بزنه.. کف کردم و بهونه هایی که برای آلمانی حرف نزدن برا خودم میشمردم همه فر خوردند. دیروز دوباره رفتم دریا و یک عالمه  ماهی ژله ای (jelly fish ) دیدم . این ماهی ها سمی هستند و چند تا از بچه ها رو موقع شنا نیش زدن . اما مثل اینکه اگه بهشون حساسیت