تو تخت نشسته ام . بیرون آفتابه و من دلتنگم . افسوس های بچه گانه میخورم . میگم کاش امروز بابا بهم زنگ میزد. انگار زنگ زدن بابا از مردنش جداست . انگار که حالا چی میشه مثلا اینقد سخت نگیره یک تلفن بزنه خب .. حال و هوای اون روزااییه که بابا زنگ میزد و من تو دلم از دستش حرص میخوردم .. الان هم اگه زنگ بزنه حرص میخورم ؟؟ نمیدونم . احتمالا بهش میگم که خیلی دوستش دارم. و خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی بد جنس بود که صبر نکرد من برم ایران ببینمش و دلم نمیاد بگم بهش بی معرفت .. چون هر چی که بود بی معرفت نبود .. خیلی چیزا بود اما بی معرفت نبود .. صداش همیشه پشت تلفن پر از انرژی بود .. میگفت زنگ زدم بهت انرژی بدم خسته گیت رو در کنم. من تو دلم بهش میخندیدم . به ساده گیش و اینکه فک میکنه الان خستگی من در رفت. حتا گاهی از دستش عصبانی میشدم . با خودم فک میکردم بی فکر ترین پدر دنیاست . هیچ درکی از سختی زندگی من نداره و فکر میکنه که من با یک تلفن خوب میشه حالم .. الا دلم تنگه . صبح با مامان حرف زدم .. تمام یک ساعت تلفن رو از ساناز سروناز شکایت کرد . تماما قر زد. گاهی هم حرف هاش با هم در تضاد بودند . ا
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-