Skip to main content

Posts

Showing posts from April, 2012

مرگ رو هنوز نمیدونم .

تو تخت  نشسته ام . بیرون آفتابه و من دلتنگم . افسوس های بچه گانه میخورم . میگم کاش امروز بابا بهم زنگ میزد. انگار زنگ زدن بابا از مردنش جداست . انگار که حالا چی میشه مثلا اینقد سخت نگیره یک  تلفن بزنه خب .. حال و هوای اون روزااییه که بابا زنگ میزد و من تو دلم از دستش حرص میخوردم  .. الان هم اگه زنگ بزنه حرص میخورم ؟؟  نمیدونم . احتمالا بهش میگم که خیلی دوستش دارم. و خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی بد جنس بود که صبر نکرد من برم ایران ببینمش و دلم نمیاد بگم بهش بی معرفت .. چون هر چی که بود بی معرفت نبود .. خیلی چیزا بود اما بی معرفت نبود .. صداش همیشه پشت تلفن پر از انرژی بود .. میگفت زنگ زدم بهت انرژی بدم خسته گیت رو در کنم. من تو دلم بهش میخندیدم . به ساده گیش و اینکه فک میکنه الان خستگی من در رفت. حتا گاهی از دستش عصبانی میشدم . با خودم فک میکردم بی فکر ترین پدر دنیاست . هیچ درکی از سختی زندگی من نداره و فکر میکنه که من با یک  تلفن خوب میشه حالم ..  الا دلم تنگه . صبح با مامان حرف زدم .. تمام یک ساعت تلفن رو از ساناز سروناز شکایت کرد . تماما قر زد. گاهی هم حرف هاش با هم در تضاد بودند . ا

روز خوب

من روزی پر خواهم کشید  از روی همه پایان نامه ها و همه روز های ممتد   از روی زندگی مجبور  و از روی دلتنگی هایم من پر میزنم و پر می زنم و دور میشوم  و مطمئن باشید در ان ارتفاع اشکی گوشه چشم هایم      و لبخندی پهن روی لب هایم است  

دوراهی

موندنم خونه  نه از سر تنبلی ها . اصلا . ساعت ۷ از خواب پا شدم و از لحظه بیدار شدن ذهنم فعاله  تصمیمات تو ذهنم این ور اونور میرند .. تاسمیماته اینکه بعد  از دکتری میخام چه کنم . چی دوس دارم (هیچ نمیدونم ).. چی دوست ندارم . (تا حدی میدونم )  اره میگفتم . امروز صبح نشستم جلو اینه و با خودم گپ زدم . راستش اینه که پروژه دومی که به خاطرش کوبیدم این همه راه رفتم امریکا هنوز نصفه مونده .. بعد استاد بزرگ گفت که: " اگه نمی خوای تو علم بمونی و کار ریسرچ کنی بهتره که وقت خودتو هدر ندی و پست دکتری نگزرونی . منهم برای ادامه این پروژه یک دانشجویی دکتری استخدام میکنم ". و این جملات من رو به فکر وا  داشت تا ببینم میخوام چی کنم در زندگی .  من در تمام سال های تحصیل سرم رو از لاک شکسته خودم در نیاوردم ببینم اطرافم چه خبره. چسبیدم به وظیفه اصل و اون هم انجام دادن کار های خودم و گرفتن مدرک خودم بود. دوره دکتری هم همینجوری گذشت. با تقریب خوبی خودم رو درگیر کاری دیگران نکردم و نمیدونم اون ها دقیقن از چه روشی دارن استفاده میکنن که مساله خودشون رو حل کنن. خیی هاشونو نمیدونم اصلا مساله شون چی هست . من

بعد از عید ۹۱

نشسته ام تو فرودگاه ترکیه و این حس خیلی خاص و با کلاسیه که آدم وسط سفر کامپیوترش رو باز کنه و فیس بوک کنه یا بنویسه این روز های آخر به قدری سرم شلوغ بود که نگو .. ۵ شنبه و جمه به طور باورنکردنی مهمون اومد و من دیگه از خستگی عذر خواهی کردم رفتم خوابیدم . دوباره سری جدید مهمونا هی پرسیدن من کجام و من مجبور شدم بیام بگم من خسته ام لطفن ولم کنین. آدمی که به خارج رفته و در دو سال و نیم گذشته هر ۶ ماه اومده دیگه از اهمیتش خیلی کاسته شده و شما لازم نیست بین منو ببینین، یعنی من دوست ندارم خیلی از شما ها رو ببینم ای فامیل های دور . ای امو ها و امه های مامان و بابا ای دختر امه ها و دختر امو های مامان بابا.. من خیلی دوست دارم وقتی میام ایران یک عالمه با دوستای قدیمیم وقتم رو بگذرونم و بقیه وقتم رو همینطوری عادی بمونم خونه ،، همون جور که قبلنا بودم .. قبل رفتن به دانشگاه. بدون اینکه آدم ها دسته دسته برای دیدن من بیان و آرامش منو سلب کنن خلاصه جمه شب رفتم ترمینال . مامان و تهمینه هم اومدند باهام تا تهران. من مستقیم رفتم زنجان .. یک سفر خیلی خیلی پر باری بود . کارایی که تو دوره دکتری انجام دادم رو ب