تو قطار نشسته ام به سمت غرب برلين ميرم، با ژان قراردارم كه يك خونه ببينيم. خونه بزرگتر با يك اتاق اضافه كه ژان وسيله هاي جديد كه خريده رو توش جا بده! (يك ورزشگاه كوچك داريم تو اتاق خوابمون الان) و البته لباسهامونو توش پهن كنيم. كه هميشه بند لباسمون وسط خونه است. من كه مسئول اينم بشورم و پهن كنم! تا هفته ديگه كه نوبت شستن سري بعدي رسيد لباسهاي قبلي رو جمع ميكنم از روي بند. به ياد دوستام هستم با اينكه ازشون كم خبرم .. اخيرا شايد هر سه چار ماه باهاشون صحبت ميكنم اما روزانه و دائم تو زندگي من با خودم و تو سرم هستن! به عكساي دوقلوها تو موبايلم نگاه ميكنم ياد فرزانه ام.. صبح ها با دوچرخه از يك پل خاص كه رد ميشم ياد فاطمه مي افتم و ناخون هامو كه لاك ميزنم ياد النازم. روزانه از اون ٤ تا همكلاسي ام هم جدا نيستم.. باور كردني نيست اما هركسي كه قلبم رو لمس كرد تو سرم و با منه.. حتي مردهايي كه باهاشون در ارتباط بودم.. از يك خيابوني رد ميشدم خيلي شبيه تهران بود .. من رو پرت كرد تو روزايي كه مرخصي تحصيلي گرفتم تا به زندگي احساسيم سروسامون بدم. اين روزها به ياد لحظه هاي خوابگاه ام . براي بي خيالي
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-