دوست دارم برگردم روزمره هام رو بنویسم . دلم برای خودم تو نوشته هام تنگ شده . به دلتنگی برای بابا عادت کردم . گفته بودم با قم شدید نمیتونم زندگی کنم. باید چیز آرومی از توی غمم در بعد تا من آروم بشم . با پسره به طور آرامی زندگی میکنیم . قانون اینکه سر دلگیری هام هر روز دعوا نکنم --و چیزی که بار ها دربارش اش هر دومون حرف هامون رو زدیم رو هی بالا نیارم چون خودم گناه دارم هی دردم بیاد-- رو چند بار بعد اینکه وضع کردم شکوندم. اما کماکان بهش عمل کردم. بلا خره گذشت زمان کمک کرد. (هی دیدین میگن کمک میکنه .. واقعا کرد ) من یک اسباب کشی کردم به خونه جدید . دیگه ۲ خانه ای زندگی نمی کنیم. دیگه یک سقف بیشتر نداریم تا زیرش زندگی کنیم و این یکم ترسناکه. هنوز شروع نشده احساس عمیق خانواده دارم و ۲-۳ تا صحبت جدی سر چیزای مختلف کردیم . اینجا اینو نزار .. زرفاای آشپز خونه، رنگ زشت پرده خونه .. اینا دیگه .. میگن اختلاف سلیقه .. این روزا ۲ تا مهلت تحویل دارم . یکیش برای تحویل آخرین تغیرات مقاله ای که نوشتیم از پروژه اولمون و دومی آماده کردن سمینارم برای ۳ هفته دیگه . امروز بعد از یک آخر هفته اسباب کشی پریود
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-