Skip to main content

Posts

Showing posts from February, 2012

بعد از اسباب کشی و پوکر و شلم

دوست دارم برگردم روزمره هام رو بنویسم . دلم برای خودم تو نوشته هام تنگ شده . به دلتنگی برای بابا عادت کردم . گفته بودم با قم شدید نمیتونم زندگی کنم. باید چیز آرومی از توی غمم در بعد تا من آروم بشم . با پسره به طور آرامی زندگی میکنیم . قانون اینکه سر دلگیری هام هر روز دعوا نکنم --و چیزی که بار ها دربارش اش هر دومون حرف هامون رو زدیم رو هی بالا نیارم چون خودم گناه دارم هی دردم بیاد-- رو چند بار بعد اینکه وضع  کردم شکوندم. اما کماکان بهش عمل کردم. بلا خره گذشت  زمان کمک کرد. (هی دیدین میگن کمک میکنه .. واقعا کرد ) من یک اسباب کشی کردم به خونه جدید . دیگه ۲ خانه ای زندگی نمی کنیم. دیگه یک سقف بیشتر نداریم تا زیرش زندگی کنیم و این یکم ترسناکه. هنوز شروع نشده احساس عمیق خانواده دارم و ۲-۳ تا صحبت جدی سر چیزای مختلف کردیم . اینجا اینو نزار .. زرفاای آشپز خونه، رنگ زشت پرده خونه .. اینا دیگه .. میگن اختلاف سلیقه .. این روزا ۲ تا مهلت تحویل دارم . یکیش برای تحویل آخرین تغیرات مقاله ای که نوشتیم از پروژه اولمون و دومی آماده کردن سمینارم برای ۳ هفته دیگه . امروز بعد از یک آخر هفته اسباب کشی پریود

جمعه

آرومم حتا میتونم بگم خوبم . ته  دلم یک چیزایی سبز شده . شاید های خوبی دوباره اومده.. یک تئوری هم دیشب موقه ظرف شستن دادم. اینکه اگه آدم آرامش بخاد کافیه به طور جدی چیزایی که آرامشش رو سلب میکنن از میون برداره. بعضی هاش رو باید با جون کندن برداره بعضی هاش کلا برداشتنی نیستن و باید بهشون زبون درازی کنه و نادیده بگیرتشون.. بعضی هاش هم هیچ کاری نکنی و سوار بالهای زمان بشی خودش کم کمک محو میشه .. اینو برا کسایی تجویز کردم که آرامش میخوان .. کلا تجویز برا دیگران راحت تره دیشب که تنها بودم تلویزیون روشن کردم .. صداشو اونقد بلند کردم که از همه جای خونه شنیده شه و جملات و کلمه های  آشنا یا نا آشنای آلمانی رو دنبال میکردم . اصلا راستش صدای تلوزیون اونقدر بلند بود که صدای هیچ فکری شنیده نمیشد. سرمای کوچکی هم خوردم. این آدمی به تغیر دما حساسه ، ظرف دو روز دما از -۴ شده +۴ .. خب  ۸- ۱۰ درجه افزایش خیلیه دیگه ..  این هفته همه روزشو زود اومدم .. همه روزشو غیر ۲ شنبه زود بیدار شدم . از خونه تا آفیس یک ساعت راهه با قطار .. من مثلا ۹ پا بشم ۱۰:۳۰ افیسم ..خوش حالم که کاری که دوست داشتم کردم.. از خودم راض
الف . من فهمیدم که گاهی وقتی بدم کمتر مینویستم. امروز صبح بیدار شدم در حالی که دیشب بعد مدت ها برای اولین بار خواب مرگ بابا رو ندیدم. هر شب .. با اینکه در تمام روز حالم رو خوب نگه میداشتم شب خواب میدیدم که بابا مرده با غم عظیمی که مرگ (نابودی مطلق در خواب )  تو دل من میگذاشت .. البته اینکه میگم خودم رو خوب نگه میدارم معنی اش اینه که هر موقع یادش افتادم .. تو آفیس.. تو قطار.. تو خیابون سرد .. تو مغازه .. هر جا راحت میزارم گریه ام بیاد.. بعد از آدم ها آروم دور میشم که کسی نبینه .. یک سوگواری آرومی در جریانه هر روز ب. دیشب قبل خواب برای بار اول بعد از مردن بابا با پسره درباره مردن حرف زدم. اصلا برای بار اول از احساسم براش گفتم. در تمام روز های گذشته اونو سهیم نکردم تو غم هام .. در تمام روز های گذشته حس کردم که تنهام در این کشور دور.. تنهایی دارم بار غم از دست دادن رو با خودم میکشیدم. بار پر گریه ای بود.. اصلا گاهی همه چیز گریه دار بود... حرف های آدم ها .. برنامه ها.. فیلم ها.. پیاده روی .. حتا شادی ..درس  .. همه چی گریه آدم رو در میاورد .. الان کم تره .. البته هنوز هست ..  یاد حرف دکترم ا

این وسط

دلم عشق یک زن میخاد.  عاشق زن بودن فرق داره با عاشق مرد بودن.  عاشق زن بودن تورو قوی و حمایتگر میکنه .. عاشق مرد بودن فضایی رو در زندگی تو باز میکنه که تو تحت حمایت قرار بگیری .. در عاشق زن بودن رو تک تک قدرت های تو حساب میشه .. در کنار یک مرد تو یک آدم دیگه ای.. قدرت های دیگه ات رو میشه   البته که در کنار یک زن لازم نیست خیلی چیز ها رو توضیح بدی .. خودش میفهمه ..  لازم نیست  خودش درک میکنه البته خوبی مرد ها اینه که کم غر میزنند .. که وقتی حوصله ندارند طور دیگه ای هستند .. مرد ها خوبی های زیادی دارند. اما الان حوصله ندارم بنویسمشون .  زن ها ولی بدن نرمی دارند .. صورت صاف دارند و بغلشون احساس متفاوتیه .. صرفا هوس عشق یک زن کردم.. آدمیه دیگه ..

یک ۴ شنبه ای یک ماه بعد از مرگ بابا

هر روز میگم حالا یکم صب کن، بعد مینویسی .. از مشاهده هایی که میکنم میفهمم حالم خوب نیست . یعنی به طورزیر پوستی خودم رو تحت نظر میگیرم، عجیب شده ام. با هر کی که برخورد میکنم آروم و کمی لبخند به لب و خانوم و نرمال هستم .. غیر از پسره ..  بعد با خودم هم اروم ام ها.. یعنی برا خودم برنامه میریزم .. قرار میزارم با ملت. ۷ روز هفته رو پر کردم از کار ها و آدم ها .. شنا .. نقاشی .. مهمونی .. غذا های خوب .. کیک و پیتزا پختم.. ظاهرا همه چی رو به راهه ..  اما یک ساعت اگه تو سرما بمونم سقوط میکنم .. همون یک ساعتی که بدون لباس خیلی زیاد تو سرما وایمیستم حالم رو خیلی خراب میکنه ..زیاد میپوشم ها.. هوا زیاد سرده.. تو هوای سرد من حس میکنم بدم .. داغونم.. بی امیدم .. انگیزه هام همه خاک شدند .. گریه ام میگیره.. به زحمت یک قدم بر میدارم .. مریم میگفت نوشته آدم ها دو دسته است و یک دسته از اونها کسایی هستند که حرف زیادی از مرد زندگیشون نمیگند. انگار مردی وجود نداره.. من فکر میکنم از حس استقلال این دسته از زن هاست. اینکه فضای نوشته هاشون به خود خودشون تعلق داره .  من خجالت میکشم از گفتن رابطه ام . انگار گفتن ا