١-شايد عجيب باشه اما درست روزهايي كه بهترين اتفاقات دارند شكل ميگيرند من ترسيده و مضطربم. نه بخاطر شروع كارم و بقيه چيز هاي خوب.. بلكه يه پرنده غمگيني از صبح تو دلم اواز ميخونه تا شب.. يه حال قبل پريود مانندي.. مدام احساس ميكنم دنيا دوام نداره و اميدي نيست.. امشب فكر ميكرديم براي مامان بيمه سرطان بگيريم از ترس ديگه داشتم فرار ميكردم .. ترس از اينده.. شايد بي معني باشه اما ممكنه ريشه اين ياس در سرماخوردگي مزمني باشه كه افتاده تو خونمون ژان از چارشنبه گذشته به شدت سرماخورده و من هم از ديروز.. البته من چون ديدم اون عفونت باكتريايي پيدا كرده سريع رفتم دكتر و داروهاي لازم رو گرفتم و خوشبختانه حالم خيلي بد نشد.. و بهتر از اون الان يك هفته است كه كلاس زبان نميرم. دليلش شدت سرماخوردگي ژان و الان هم سرماخوردگي خودمه اما ته دلم از اين نرفتن تنبليم ارضا ميشه. ٢-به اهميت زبان فكر ميكنم. دلم براي فارسي اينقدر تنگ شده كه نگو.. امشب كه حرف ميزديم ارزو كردم ايكاش ميشد باهاش فارسي صحبت كرد .. نه لوس و شيرين و دست و پا شكسته...واقعي، عميق. بهش گفتم بيا جدي ياد بگير اما نگفتم چرا ..نگفتم احساس ميكنم
دوست داشتن- نقطه نجات آدمی ست-